این روزها توی خیابون که راه میرم، اینطرف و اونطرف، تو این مغازه و تو اون پاساژ، حتی تو آسانسور دانشگاه، خیلی از آدمها به نظرم آشنا میان... خیلی اوقات وایمیسم و چشمهام رو تنگ میکنم و میرم تو عمق چهرشون و بعد میبینم نه... نمیشناسمش... فلسفه مغزم شده "همه آدمها آشنان مگر خلافش ثابت بشه"... چند روز پیش داشتم با دوستم از خیابون رد میشدم گفتم ااا سارا این خانمه... همین که کیک خواهرت رو پیشش سفارش دادی. نگاهش کرد و گفت وا، این که اون نیست. اما به نظرم خودش بود. سفید رو و خوش خنده، به همین قد بلندی... یا همون روز دم عابر بانک یه پسره کپی یکی از دانشجوهای موسسه بود. همینجور که داشتم نیم رخش رو نگاه میکردم انگار که متوجه سایه نگاه من شده باشه برگشت و با اخم گفت مشکلی پیش اومده؟ دیدم نه اون نیست... گفتم عذرمیخوام، اشتباه گرفتم... باورتون نمیشه من حتی برادرم رو بارها تو خیابون دیدم... یه بار داشت میومد سمتم، وقتی رسید رفت سوار یه ماشین قرمز شد و رفت...
اااا این دختره... این چقدر شبیه منه...
چه جالب!
من این روزها دقیقا برعکس شما هستم. تا حدی که حتی با آشناها هم با تردید حال و احوال می کنم
اینا عوارض خرخونی هست. اگه صبحونه میومدی این حالتت رفع و رجوع میشد
برای من چندبار پیش اومده بهم گفتن تو با فلانی فامیل نیستی؟ یا شما قبلن فلان جا نبودین؟ .. قیافهی آشنایی دارم خلاصه
لایک
چقدر دلم خواست با عنوان هزار سال گریه کنم..
یادمه اولین شاگرد خصوصی که داشتم اسمش دل آرام بود
یادمه نه واسه خاطر زیبایی اسمش که دلم میخواست اسم دخترم رو این بزارم و اما واسه خاطرات نوجوانی باران و ترانه شدن ... نه ... واسه خاطر اینکه یه دختر سرخوش و شاد و بی خیال بود
راستش اینجا خیلی نوشتم اما چون خیلی منو حالی به حالی کرد ، کاتش کردم و تو وبلاگم نوشتمش
البته پنجره کامنت ، متن طولانیم رو هم قبول نکرد
بیاید بخونید جالبه البته ممنون که منو حالای به حالی کردید
اول اسمتون منو کشوند اینجا ... بعد نوشته هاتون به مزاجم سازگار اومد ... و بعد از خوندن چند تا از پستاتون هوس نوشتنم اومد
ممنون
سلام
امیدوارم هیچوقت تو زندگیت گم شده ای نداشته باشی.
سلامت و شاد باشی.
من آشنا به نظر نمیرسم؟
سلام