ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
انقدر خسته ام که فقط کافیه چشم هام رو روی هم بذارم، بی معطلی به خواب میرم. پشت پلکهایم دنیای دیگری در جریان است. تا چشمهایم را میبندم حیات پیدا میکنند و به محض باز کردن پلکها، زندگیشان متوقف میشود. آدمکهای دنیای پشت پلکها منتظر فرصتند تا راه بروند، حرف بزنند، ابراز وجود کنند. آنها تصمیم میگیرند، انتخاب میکنند و دنیای خودشان را میسازند. انگار تمام آرزوهایم، خواسته هایم و هرآنچه این بیرون اتفاق نمی افتد را به دوش میکشند. در دنیایشان هرچند خودم به طور مشخص حضور ندارم اما ناظر و حاضر برآنها هستم. من خدای دنیای خیالی خودم هستم...
چه جالب!