دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

سبزِ تیره

ساز دهنی اش را در می آورد و ریز ریز ، زمزمه وار، مینوازد... روی نیمکت سبزی که معلوم است از آخرین باری که رنگ شده چند سالی میگذرد. بهار است و پارک پر از بچه های کوچک که با هیاهو میدوند. بهار است و گرمای خرداد ماه... بهار است اما نگار پارک بهارش غم دارد. انگار از آخرین باری که پیراهن سبزش را شسته چند سالی میگذرد... به اطراف نگاه میکنم. دختر و پسرهایی را میبینم که خنده کنان چون عابرانی زیر باران مانده، با سرعتی هر چه تمام تر از دیدگانم دور می شوند... گویی از آخرین عشاقی که پارک به خود دیده، چند سالی میگذرد... پسرک مینوازد. انگار فقط خودش می شنود و گنجشک های آشیانه کرده روی شاخه های بالای سرش...

گزارش یک خشم

من ناظرم. مثل ناظر تشک کشتی! یا مثل داور بالا نشینِ والیبال که از ارتفاعات بی انکه دقیقا بداند کدام بازیکن چقدر تمرین دارد و کدام از دیگران بهتر است و کدام یکی دارد تلاش میکند تا دیگری را از پای درآورد، فقط نظارت میکند و سوت میکشد. یا حتی مثل نماینده فیفا در مسابقات فوتبال. همه میدانند کاری از دستش برنمی آید ولی هست دیگر...

چشمهایم مثل توپ پینگ پنگ بین این دو در رفت و آمد است. خودشان اصرار کردند آنجا باشم. دست چپم زیر چانه، احتمالا استراتژیک ترین مکان ممکن را برای قرار گیری برگزیده. دست راستم هم برای خودش هست. گاهی ضرب بی صدایی روی میز میگیرد و گاه دور فنجان چای حلقه میشود که فنجان بی نوا احساس بی پناهی نکند میان آنهمه بگو مگو...

دخترک میگوید:هیچوقت شد بگی چه مرگته؟ من که منتظر ادامه جمله بودم نگاهم را از رویش برنداشتم. مثلا منتظر بودم بگوید "این یکی دو هفته چه مرگته" یا مثلا " توی این چند روز چه مرگته" یا هرچیزی که دقیقا روشن کند که کی چه مرگش بوده. اما هیچ نگفت. پسرک اما ظاهرا منظور را گرفته بود گفت: خانم رو باش! بدهکار هم شدیم. نگاهش را روی من نگهداشت... دخترک امان نداد و گفت: نه جناب. همیشه تو طلبکار اعظمی! طلب داشت، چشمهای پر از طلب بود با چاشنی غم... حقیقتش جدا از ماجرایی که در حال وقوع بود، بیشتر ادبیات مورد استفاده برایم جالب بود. جالب که چه عرض کنم، عجیب بود. شاید اگر دست من بود تا اینجا به هر دو کارت زرد میدادم و یک اخطار جانانه که اگر باز هم با این جملات روی قلب طرف مقابل تکل بروند، اخراج میشوند. اما خب ترجیح دادم ساکت باشم. درست مثل داوری که آوانس میدهد تا بازی از تب و تاب نیوفتد... همان داوری که بعد از بازی میشود کوتاهترین دیوار...

ریز نشدم در بحثشان. بحث های دو نفره را باید همان دو نفر حل و فصل کنند. چرا قبول کردم آن لحظه آنجا باشم... چه باید میگفتم وقتی پشت نقاب عصبانی آن دو تن، دو نفر را میدیدم که تلاش میکند برای دیده شدن در چشمهای طرف مقابل، برای بیشتر خواسته شدن... ساکت ماندم تا ببینم تهش کجاست، آخر این تکه و پاره کردن هم به کجا ختم میشود.

انگار که دیگر حمله های اصلی تمام شده بود و به ظاهر نتیجه مساوی بود و یکی میخواست از دیگری در وقت اضافه امتیاز بگیرد که این بار با مداخله داور کار به آنجاها نکشید و شاید بشه گفت اثر بخش ترین نقشم در این بازی - جنگ همینجا بود. دقیقا حسم را گفتم. گفتم چقدر تهاجمی گفتگویی که میشد خیلی آرومتر جلو بره رو پیش بردین.که حق رو به هیچکدومتون نمیدم و اساسا میون این همه تنش که برای هم ایجاد کردین حقی نمیمونه که ازش بهره ببرین. گفتم مسائلی که مطرح شد از نظر منی که نفر سوم بودم و خارج از گود، اصلا ارزش اینهمه وقت و انرژی رو نداشت اما اگر نظر خودتون چیزی غیر از اینه دنبال راه های بهتری باشین چون چیزی که من دیدم با چیزی که فریاد شد زمین تا آسمون فرق داشت...

البته که من فقط یه ناظر بودم. مثل نماینده فیفا در مسابقات فوتبال. همه میدانند کاری از دستش برنمی آید ولی هست...

 

که عشق آسان نمود اول...

بعد از آن روز باز هم با هم حرف زدیم. مدتها گذشت... یکی از آخرین روزهای فروردین ماه بود. شب بود و مثل همیشه پای لپ تاپ، که تلفنم زنگ خورد. از آن سوی خط صدایش که حالا با خنده و شادی همراه بود شنیدن کلماتش را برایم سخت کرده بود. خنده ام گرفت و گفتم بابا یجوری بگو منم بفهمم. گفت: "دلی شد! اس ام اس زد، زنگ زد، حرف زدیم..." گفتم: جدی؟! خب؟! و بعد تعریف کرد مو به مو که چه گفته و چه شنیده و نتیجه چه شده. ظاهر امر خوشایند بود. راستش خیلی ذوق کردم که همانی شد که او میخواست. از خنده هایش دیگر نمیگویم...

فردا پنجشنبه بود و اولین قرارشان را گذاشته بودند... خدای من چه هیجانی موج میزد توی رفتارش... انقدر که من هم درگیرش شده بودم. آن روز هم گذشت...

در این مدت گاهی شکایت، گاهی درد دل و گاهی تعریف و تمجید... تا آن روز که برای بار چندم از کنسل شدن قرارش گفت. لجم گرفته بود. مدام پیش خودم میگفتم مردی که یک قرار ساده رو نمیتونه هماهنگ کنه به درد زندگی نمیخوره. اما اینها را خودم با خودم میگفتم. نمیشد برای او گفت. اویی که در رابطه است و دل و ذهنش درگیر، کمتر وقت دارد به این چیزها فکر کند و یا حتی گاهی قادر به دیدن و تحلیل این رفتارها نیست. به آرامش دعوتش کردم که ناگهان "الف" سر و کله اش در طبقه مان پیدا شد. زیر لب سلامی کرد و رد شد و به انتهای بخش رفت. یک نگاه به "س" کردم. نه عصبانی بود و نه آرام. در چیزی میان بهت و تعجب گیر کرده بود.

شاید دو سه ماهی گذشت و پسرک سراغی نگرفت. راستش من هم متعجب بودم که آخر یعنی چه؟! یا مردانه باش و یا تمامش کن. این بودن و نبودنها یعنی چه؟! گاهی میدیدی وقتی می آمد بالا گرم سلام میکرد و چند دقیقه بعدش اس ام اسی برای "س" میفرستاد و گاهی نه سلامی و نه علیکی و تو بگو انگار از کنار دیوار رد شده! "س" زنگ میزد، ایشون جواب نمیداد. بعد از یک روز یک اس ام اسی مرحمت میکردن که " گرفتار بودم. ببخشید." خدا ببخشه!!!!!

از یک طرف میدیدم "س" چقدر خواهان است و از طرفی بی میلی و گاهی بودن و گاهی نبودن های "الف" سر درگمی بدی ایجاد کرده بود. دلم نمیخواست به "س" بگویم بگذر. چرا باید میگذشت از شخصی که دوستش داشت... از طرفی هم خواستن یک طرفه رنجش زیاد بود. رفتار "الف" را که میدیدم حرص میخوردم و عشق "س" مستاصلم میکرد. این بودن و نبودنها بیشتر ماجرا را سخت میکرد. اگر تکلیف را معلوم میکرد ما هم میتوانستیم این طرف معادله را حل کنیم اما طرفمان کسی بود که تکلیف خودش را هم نمیدانست...

چند ماه بعد من از شرکت آمدم بیرون اما تا جایی که خبر دارم، دخترک از عشقش نگذشته و به هر طریقی رابطه را حفظ کرده و "الف" هم همان روال قبل را دارد و چیزی تغییر نکرده...


شهر خاکستریِ روشن

* مدرسه و خاطراتش، در رادیو جوگیریات...



موزیک متن آرام و بی وقفه مینوازد اما فرقی نمیکند تند باشد یا کند... پسر با پدرش دعوای سختی کرده و حالا با آرامش  لوازمش را جمع میکند. دختری چمدانش را روی زمین میکشد تا به شوفر اتوبوس تهران-ناکجا آباد بسپرد. پیرمرد ِ تنها دارد تنهایی هایش را قدم میزند و زیر لب "شد خزان گلشن آشنایی" را میخواند و به سوی خیابان ِ بی انتهای خیالش میرود. زن میانسالی تسبیح به دست و ذکر گویان در ایوان نشسته... آرام آرام چشمهایش بسته میشود، شاید به خواب رفته باشد...

صدای بال زدن کبوتری می آید و گنجشک های گرسنه اش. صدای کودکی که با اصرار مادرش را جلوی اسباب بازی فروشی نگه میدارد و با دستهای کوچکش آن اسباب بازی ای که پشت قورباغه سبز پشمالوی بزرگ است را نشان میدهد... صدای پسری که به راننده با اعتراض میگوید "آقا تندتر، دیرم شد"... و دختری که به فروشنده میگوید "آخرش چند؟"... پیرمرد ساکت با گلهای سرخش روی نیمکت پارک نشسته و مردد بین گفتن و نگفتن... موسیقی مینوازد...


این دنیای کوچک...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد

صدای لخ لخ چرخ دستی بر روی آسفالت ، سکوت کوچه تنگ را برهم میزند . یک نان سنگک که حالا حتما از سرمای هوا یخ کرده و از دهان افتاده ، تنها سرنشین چرخ دستی است . دوربین کم کم بالا می آید . از پشت هیبت پیرمردی را میبینیم که آرام و متین قدم برمیدارد و چرخ را پشت سرش میکشد . بالاتر ... و یک لحظه مکث ... پیرمرد سر بر میگرداند و ملتمسانه با چشمهایش پی شخصی میگردد . چشمهایش تا ته خیابان را ، ما بین تمام درختان را ، حتی میدان کوچک منتهی به خیابان اصلی را ، دو دو میزند ... نیست ... بغض تمام این روزها میریزد در جانش ...نم اشکی و حرکت سری از حسرت ... نفسی که سنگین میشود و کوچه ای که تا ته دنیا هم امتداد داشته باشد ، بدون "وجودش" بن بست ِ پر غصه ای بیش نیست ...



اینجا غروبه نازنین ...

http://s3.picofile.com/file/7547128923/dasht.jpg




دخترک موهایش را به دو بخش تقسیم کرده ، روی شانه هایش میریزد و شروع میکند به بافتن ... حالا دو گیسوی بافته بر روی شانه هایش است . دخترک دلش میخواست موهایش طلایی باشد ... که ببافتشان و روی شانه هایش بیاندازد ... یک سارافن با بلوز آستین بلند و یقه کیپ تنش کند با جورابهای ضخیم ... و وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکند سبزی دشت به چشمش بخورد و صدایی که به گوشش میرسد "دلنگ دلنگ" زنگوله گاوهای تازه به چرا رفته باشد ... و هوس کند بدود میان آنهمه سرسبزی ... که صدا کند بچه های روستا را و بروند به کوه و گیاه کوهی بچینند ... تا مرهم باشد زخمهایی را که بر سر زانوهایشان می افتد به وقت بازی های کودکانه  ... عصرها غلت بزند بر روی چمنها و گل مینایی از شاخه بچیند و سنجاق کند کنار گوشش ... که بو بکشد نم نم بارون و همصدایی کند با خروش رود ... 

اما دخترک از پشت این پنجره ، شهر پر دودی را میبیند که تنها صدایش سکوت سنگین پشت دیوارهای تنهایی این تن های خسته است ... زمینش سبز نیست ... غلت میزند ، اما فقط به اندازه تخت یکنفره اش ... که نه کوهی هست و نه گل مینایی و نه صدای رودی ... و مرهمی نیست برای زخمهایی که بر دل مردمان شهرش افتاده ... 

دخترک موهایش را باز میکند و تمامش را جمع میکند پشت سرش ... امروز هم باید سیاهپوش قدم به این شهر بگذارد ...





http://s1.picofile.com/file/7547130749/ghorob1.jpg


* این آهنگ ...



بد و بدتر

مهتاب پنجره را باز کرده است و زل زده به خیابان ... میگوید دلی بیا این قاصدک رو ببین چه رقصی میکنه ... خودم را رساندم کنارش و چشمهایم را ریز کرده ام و میگویم : کو ؟ با دستش سعی دارد که به محل دقیق قاصدک اشاره کند و از آنجا که قاصدک مذکور در حال چرخ زدن بود مدام دستش را بالا و پایین میبرد ... میگوید : یکم خم بشی میگیریش . من هم با اینکه ندیدمش اما تلاشم را میکنم ... تا کمر خم شده ام و تقریبا روی نوک پنجه هایم ایستاده ام ! مهتاب میگه : نمیمیری که بیشتر بری جلو !!

یک آن پایین را نگاه کردم ... ما طبقه پنجم هستیم ... یک طبقه لابی ... یک طبقه آموزش ... یک طبقه هم نهار خوری ... اوه هشت طبقه ... و پایم لیز خورد و پرتاب شدم ... تا رسیدن به زمین فریاد زدم : اااااا

حالا من کف خیابانم ... در حالی که طرف چپ صورتم به آسفالت چسبیده ، دست چپم با زاویه نود درجه و دست راستم صاف کنارم افتاده ... پای راستم خم شده ... میشد که مغزم منهدم شده باشد ، اما نشد ... فقط چشم چپم بر اثر ضربه بیرون پرید ... و قل خورد و قل خورد و افتاد توی جوی آبی که به آب باریکه ای دلخوش است .. قیافه تان را آنطور کج و معوج نکنید ، آبش عجیب زلال است ...

میشد به جای جوی ، قل بخورد و قل بخورد این سرازیری خیابان را و به چهار راه رسیده و نرسیده ، برود زیر چرخ ماشینی و "پلق" صدا دهد و ذراتش بپاشد این طرف و آنطرف ... که کاش اگر بپاشد ، بر روی خاک باغچه های اطراف خیابان بپاشد و غذا شود برای گیاهی و جوانه بزند و سبز شود ... نه اینکه طعمه موش و کلاغ ...

سرم را می آورم تو ... به قاصدک نامرئی میگویم " امروز برای آدمها خوش خبر باش لطفا "

رو به مهتاب میگویم :میشد الان اون پایین افتاده باشم ... و پنجره را میبندم ...


جنون

*بابک و نرگس نازنین من را نیز درغمتان شریک بدانید . برایتان صبر آرزو دارم ...



آسمان پر از لکه ابرهای پاره پاره بود . ماه پشت ابرها  و ستاره ها کم و بیش پیدا و همچون شبهای گذشته سو سو میکردند . شب میرفت که به سحر برسد . ستاره کوچولو ولی منتظر بود تا مثل هرشب ماه اش را ببیند و بعد به خواب برود . آن شب خوابش برد و خبری از ماه نشد که نشد . شب بعد فرا رسید و آسمان صاف و ماه ِ تابان مثل همیشه چراغ ِروشنی بود میان آنهمه ستاره .

ستاره کوچولو آنقدر از دیدار دوباره ماه اش خوشحال بود که سر از پا نمیشناخت . نمیدانست این چه حسی است که درونش پیدا شده که نه میتوانست توضیح اش بدهد و نه برای کسی تعریفش کند . برایش شده بود مثل یک راز مگو .. از آنهایی که نمیتوانی با کسی جز خودت تقسیم اش کنی . از آنهایی که با هرکس که بگویی به نوعی قضاوت میشوی ...

شبها می گذشت و ماه باریک و باریکتر می شد و دوباره بزرگ و بزرگتر و این ستاره بود که با بود و نبود و رفت و آمد ماه غصه دار میشد ... اشک میریخت ... دلگیر میشد و یا شاد و پرنور میشد ...

عاقبت یک شب دل را به دریا زد و رازش را با ماه درمیان گذاشت . ماه لحظاتی نگاهش کرد ، برایش آنهمه آشفتگی ستاره بی معنا بود ... قادر به درک هیچ یک از حالات او نبود ... تنها بوسه ای بر گونه های روشن ستاره زد و گفت : تو خیلی مهربونی ...

ستاره از بیان احساسش پشیمان شد ... حس او چیزی فراتر از مهربانی بود ، چیزی که حتی خودش هم نمیدانست دقیقا چیست اما میدانست یک احساس عادی نیست ... ستاره خودش را قانع کرد که درگیر افراط شده است که باید کم کند این حس عجیب و غریب را ... هر لحظه که میگذشت حس و حالش بدتر می شد ...

آن شب آسمان صاف و پر ستاره بود ، ماه می تابید ، ستاره ای ناگهان پر فروغ شد و پس از لحظاتی سرد و خاموش ...



میخواهم از چمدان مرگ بیشتر بدزدم ...

پشت ِ میز ِ تحریر من نشسته و با دست چپش تکیه گاهی برای چانه اش ساخته و با دست راستش برگه ی کتاب را نگه داشته که ورق نخورد . من هم رو به رویش، روی تختم نشسته ام و در حالی که به دیوار تکیه زدم، پاهایم را دو زانو بالا آورده ام و کتابم را رویشان گذاشته ام . او محو خواندن است و من محو او ... با هر ورقش، من هم ورق میزنم ، کلمات را میبینم، میخوانم اما فقط آنهایی در ذهنم مرور میشوند که مریم در اس ام اس اش نوشته بود : "جواب آزمایش مثبت ... "

بغضم میگیرد اما نمیگذارم اشک شود . دلم نمیخواهد چهره و رفتارم رنگ ترحم بگیرد . اگر نمیدانست ، اگر نمیفهمید ، اگر در جریان نبود ... اما الان میداند ... نمیدانم آرامشش درونی است یا حفظ ظاهر ... نکند از درون خودش را میخورد ؟ نکند آرام است محض خاطر ِ ما ؟ نکند دلش میخواهد تنها باشد و بنا بر همیشه و برای بهم نخوردن برنامه مان اینجا نشسته و به زحمت افتاده است ؟ ولی اگر جلو چشمانم نباشد ... چه سکوتی ... حتی آنقدر آرام ورق میزند که نکند صدایش آرامشم را بهم بریزد . چقدر این دختر دوستداشتنی است ... نکند سایه مرگ چهره اش را برایم دلنشین کرده ؟ نمیخواهم این سایه سرد روی افکارم باشد ... قبلش ... قبلش هم برایم همینقدر نازنین بود . برای عروسی مریم چقدر با وسواس روی لباسهای تک تکمان نظر داد ، چقدر وقت گذاشت ،  چقدر این طرف و آن طرف به دنبال مناسبترین هدیه گشت . این فکرهای بیهوده دیگر چیست ... الان او  اینجا و مرگ چند قدم آنطرف تر ایستاده ... ؛ خوب ایستاده باشد . مگر نه اینکه هرکداممان روزی میرویم ، یکی زود ... یکی دیر ... حالا او خوشبخت است که موعدش را میداند و این ماییم که کم می آوریم بودنش را ...

ناگهان انگار که با صدای بلند افکار آخرم را بیان کرده باشم ، سرش را بلند کرد و با اخم لبخندی زد و گفت : " کجایی ؟! " بی تعلل گفتم : "قهوه حاضر شد ، الان میارم" . لبخندی زدم و دوان به سمت آشپزخانه ...


*شاید این تنها یک داستان باشد ، شاید  واقعیت و یا شاید چیزی شبیه داستان ...