دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

آخرین لحظات سال ۹۵

هفت سین چیدم. لباسم آماده است‌. همه چیز سرجاشه. حتی انقدر وقت اضافه آوردم که میگم چرا زودتر عید نمیشه. امسال نمیدونم چجوری بود. فقط میدونم همه چیز به نظرم طولانی میاد. هر عکسی از امسال میبینم با خودم میگم مگه میشه؟ یعنی برای همین چند ماه پیشه؟ انگار خاطره هر عکس از میون آلبوم‌های خاک گرفته قدیمی بیرون میاد...

اواخر اسفنده... بوی عید خیلی وقته داره میاد. اما یه چیزی کمه. چی؟ نمیدونم... یه حسی گم شده. چیزی مثل هیجان... دلم نمیخواد شبیه این ادم‌های مرده دل بگم خب عید میشه که میشه... دوست دارم مثل همیشه با اغوش باز منتظرش باشم و محکم بغلش کنم... 

یک اتفاق پیچیده، که پیچیده نبود!

یک هفته است که من بدو، عوارض ماشین بدو... قضیه از این قراره که هفته گذشته برای گرفتن طرح ترافیک سالیانه به صورت انلاین عوارض پرداخت کردم و وقتی خواستم برم مرحله بعد گفت کجا؟؟ شما پول ندادی! گفتم لابد کارهاش طول میکشه و بعد ۲۴ ساعت تایید میشه. یک روز بعد باز اومدم برم مرحله بعد باز اون قاطع‌تر گفت کجاا؟؟؟ پول ندادی که!! تازه اگه مطمئنی پول دادی و ما ثبت نکردیم برو دفتر خدمات الکترونیک شاید با پادرمیونی اونها ازت قبول کردیم. 

خانم و اقایی که شما باشید بنده در یک صبح بارانی و سرد زمستانی (سختی کار رو حس کردین؟) رفتم اونجا گفتم داستان اینه و کار من رو راه بندارین. اقایی که پشت میز نشسته بود با نگاهی که یه "زررررشک" خاصی  توش بود به من گفت به ما مربوط نیست. منم که اول صبحی  زرشک از گلوم پایین نمیرفت گفتم اقا اونجا نوشته باید بیایم اینجا. اقای محترم اینبار کول‌تر از دفعه قبل گفت اونجا ممکنه خیلی چیزها نوشته باشه! خلاصه بنده رو پرتاب کردن طرف اداره کل درامد... از اونجایی که این اداره اسمش  خیلی ابهت داشت من واقعا برام سوال پیش اومد  که برای ۳۶ تومن باید برم اونجا؟!

زنگ زدم شهرداری، که خب طبیعیه که کسی جواب نداد. زنگ زدم ۱۳۷ که واضحه اونها گفتن به ما ربطی نداره. زنگ زدم به ۱۸۸۸ گفتن ما چک کردیم شما پول پرداخت کردی اما کاری از ما برنمیاد. زنگ زدم اداره کل درامد که گفتن به فلان قسمت مربوطه و زنگ زدم به فلان قسمت و گفت من دارم میبینم شما بدهی نداری ولی ما کاری ازمون برنمیاد...

دیشب کلافه ازشنیدن اینهمه "به ما مربوط نمیشه" پدرم گفت زنگ بزن به سایتی که این قضیه رو داره پیش میبره... خلاصه امروز با شرکت همفکران تماس گرفتم و راهنماییم کردن و قضیهای که یک هفته طول کشیده بود ظرف یک ربع تموم شد...

گاهی توی مسیرهای اشتباه میوفتیم، گاهی راهنمایی‌ها اوضاع رو خرابتر میکنه....

همدلی

یکی از شاگردهامون دو سه جلسه غیبت داشت. نگران شدم. از این هنرجوی منضبط بعید بود. تماس گرفتم باهاش... گفت پدرش توی کماست... خیلی ناراحت شدم... یه خصوصیت خوب یا بدی که دارم اینه که خیلی قوه‌ی درکم توی این موارد زیاده... یعنی طرف وقتی میگه پدرم توی کماست، شاید کسی باورش نشه اما روح من دقیقا میره پشت در آی سی یو، چشم به مانیتور، گوشم به پرستار، حس افتضاحِ چشم انتظاری، شب بیداری، دست به دعا بودن‌ها، تعیین شیفت کردن بین بچه‌های بیمار و...

آره خیلی احمقانه است. اما من واقعا باهاشون همدردی میکنم. فکر میکنم اینکه عمیقا درکشون کنی براشون یه کمک روحی بزرگه...

همکارم میگه چرا بهش گفتی کمک خواست بگه؟ تو که نمیشناسیش... راست میگه... نمیشناسمش اما به گمونم آدمها توی این مواقع نباید حس کنن که تنها هستن و هیچکس درکشون نمیکنه... من درکشون میکنم، حتی اگه هیچوقت نفهمن مثل خودشون فکرم درگیره مریضشونه...


* دعا کنیم برای همه مریض‌ها. مخصوصا پدر و مادر دوست عزیزم که این روزها درگیره مریض‌داریه... ایشالا زودِ زود خوبِ خوب بشن...

حسّاس نشو!

تازگیا خیلی حساس شدم... نمیدونم دقیقا چه مرگمه... هر کی هر چی میگه بهم برمیخوره. در صورتی که من اصلا همچین ادمی نبودم... یعنی هرچی میشد حتی در مقابل بدترین رفتارها هم پیش خودم میگفتم ولش کن بابا مهم نیست... اما حالا... با اینکه هر روز که پا از خونه میذارم بیرون با خودم یاداوری میکنم که امروز بیخیال باش اما بازم شکست میخورم... حتی امروز از دست نزدیکترین همکارم ناراحت شدم... انقدر برام آزاردهنده بود که باهاش مطرح کردم... اصلا دلم نمیخواد از این ادم مزخرف‌ها باشم که بهشون میگن بالای چشمت ابرو هست بهشون بر بخوره... انقدر با خودم تکرار میکنم "حساس نباش" تا به نتیجه برسم. من زورم به خودم نرسه که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه!

خرده‌ریز‌های خوشحال کننده

چند روز پیش تیراژه توی اینستا یه عکس فرستاد و بهم پیام داد که این متن رو تو نوشتی؟ خوندمش‌. من نوشته بودم. یه دختر  یه عکس زیبا از خودش گذاشته بود و متن رو با نام من به عنوان کپشن نوشته بود. کلی هم بابت متن ابراز احساسات کرده بود. در آن واحد چندتا حس اومد سراغم. اول اینکه تیراژه چه بامعرفته که دلش خواسته من مطلع باشم از همچین قضیه‌ای. دوم اینکه این دختر چه مهربونه که نیومده به اسم خودش این متن رو منتشر کنه. چون من ادم معروفی نبودم که بخواد لو بره... و در نهایت اینکه خب... این چهار خط نوشته ما تونست دل چند نفر رو بدست بیاره. رفتم براش نوشتم خیلی خوشحالم که خوشت اومده و اون هم کلی دوباره ابراز شادی کرد... من نمیدونستم میشه انقدر ساده ارتباط برقرار کرد. نمیدونستم میشه اسم طرف برات مهم نباشه اما رفتارش شادت کنه. میشه محل زندگیش رو ندونی اما از صحبت کردن باهاش انرژی بگیری. میشه غریبه بود اما آشنا...


قصه گو بلند شد. کتاب را بست و گفت تمامش دروغ بود. کلاغ قصه تا ابد آواره ماند...

به ملکه سلام کن

اون لحظه‌ای شروع به مردن میکنی که دیگران میشن اولویتت. درست همون موقعی که رفتارهاشون برات بولد میشه و چه کردن و چه نکردنشون میشه دغدغه‌ات. به نظرم گاهی باید خودخواه بود. کی با کی چجوری رفتار میکنه و توی مغزش درباره تو چی میگذره و این حرفها فقط جزء خودخوری و اعصاب خردی هیچی نداره. تو باید ملکه‌ی زندگی خودت باشی و بقیه نهایتش ستاره باشن توی آسمون... که شبی نصفه شبی اگه آسمون ابری نبود، آلوده نبود، حس داشتی سرت رو بیاری بالا، چشمت بهشون بیوفته و در جواب چشمکشون چشمکی تحویل بدی...

چه شیرینه وقتی دو روزه که بهم ریخته و پریشونی، یک دوست پیام میفرسته که به یادت دعا خونده... این یعنی خدا دست دلت رو محکم گرفته توی دستش...

خدایا مرسی

خدایا مرسی که به حرفم گوش دادی و من رو با عزیزانم امتحان نکردی... مرسی که حالش بهتره... مرسی که به بدنش گفتی مقاومت کنه و به دکتر گفتی بهمون بگه اوضاع بهتره... 

خدایا لطفا همین فرمون رو برو جلو. ما تازه امیدوار شدیم. یهو دوباره باهاش شاخ به شاخ نشیم... دوستت دارم