دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

میگفت دو دلی خیلی بده. راست میگفت. اینکه ندونی اولویتت چیه درد بزرگیه. اینو اونها که در لحظه تصمیم میگیرن نمیفهمن. اونهایی میفهمن که سر خوب بودن یا بد بودن تصمیمشون مرددن و یه عمر دارن افسوس میخورن کاش فلان جا فلان کار رو کرده بودم و به فلانی فلان حرف رو زده بودم و کاش...

چراغی که به منزل رواست...

اخبارساعت 22  شبکه سه  یه مدرسه ای رو نشون داد وسط بیابون، چند تا قلوه سنگ روی زمین به عنوان محدوده مدرسه چیده بودن، روی زمین نشسته بودن، درس میخوندن...



http://s8.picofile.com/file/8270463000/Screenshot_2016_09_12_13_01_48_resized.jpg


http://s9.picofile.com/file/8270463034/Screenshot_2016_09_19_20_03_23_resized.jpg


http://s8.picofile.com/file/8270463076/Screenshot_2016_10_11_14_03_06_resized.jpg

این دیگه یه التماسه

خدایا، ما را با عزیزانمان امتحان نکن. لطفا...

یار مهربان

کتاب های مطالعه شده  این چند وقت اخیر یکم متفاوت بوده. از این وضع راضیم... راستش به آدمهایی که کتاب زیاد خوندن حسودیم میشه. حالا اون خیلی مهم نیست، مهمتر اونهایی هستن که از کتاب هایی که خوندن میتونن استفاده کنن. بهش استناد کنن، مقایسه کنن... اینها به شدت رشک برانگیزن... 

کتاب های یک ماه اخیر:

منسفیلد پارک از جین آستین/ یه رمان که روزهای کشدار رو کوتاه کرد. همین...

جای خالی سلوچ از محمود دولت آبادی/ نصفه رهاش کردم... فضای داستان به شدت تاریکه. دلم میخواد برادر بزرگه رو از داستان بندازم بیرون بلکه همه یه نفس راحت بکشن... 

بانوی سپید از کریستین بوبن/ هنوز تموم نشده... فضا به شدت رمانتیک و پروانه ایه... حالا باید برم جلوتر ببینم به کجا میرسه...

بابا لنگ دراز از آلیس جین وبستر/ یه فایل پی دی اف از یه دوست خیلی خوب... نیاز به گفتن نیست که چقدر لذت بردم از خوندنش.  جودی یه انرژی ای داره که میتونه برای بار هزارم هم جذبت کنه... باید سرچ کنم ببینم بقیه کتاب های وبستر هم همینقدر جذابه یا نه...


مهم نیست کجایی و داری چکار میکنی یکدفعه مثل یه پروانه میاد میشینه نوک بینی ات و تا بخوای بگیریش پرواز میکنه و تو رو به دنبال خودش میکشونه...وسوسه ی موی کوتاه رو میگم... از اومدنش تا عملی کردنش فقط یک روز زمان برد. وقتی نشستم زیر دست آرایشگر گفتم کوتاه... گفت تا سرشونه ها میزنم اگه خواستی بازم کوتاه ترش میکنم. توی آیینه بهش نگاه کردم و گفتم خیلی کوتاه... و اون خیلی کوتاه کرد... هر تکه ای که به زمین افتاد، بین هر پیچ و تاب پر بود از پچ پچ ها، خنده ها، گریه ها... پر از بوی رنگ... رنگ هایی برای پنهان کردن این ارثیه ی سپید... تار به تار پر بود از نوای روزهای گذشته... آرایشگر به نوک شانه ها رسیده و میپرسه مطمئنی ؟ و من مطمئنم... او اصرار دارد تکه ای از آنچه گذشت را نگهدارد اما من میخواهم همه شان را روانه سطل زباله کنم... یادم نیاید برای دیدن کی موهایم را فر کردم و برای  رفتن به کجا شرابی اش کردم... کی حوصله داشتم و چل گیس بافتمش و کی از سر بی حوصلگی با گره و بی گره گوجه کردمش پشت سرم... میگوید مبارک است... حتما او هم میداند پشت هر مویی که کوتاه میشود داستانی ست؛ تار به تار، مو به مو...

شاید هر کدوم از آدمها از لحظه ای که روزشون رو شروع میکنن با انواع و اقسام ماجراها درگیر باشن... توانایی مقابله با هرکدومش، علاوه بر تجربه به شخصیت فردی هرکس مربوطه و به سن و سال هم هیچ ربطی نداره...... بعضی ها صبح که بیدار میشن دنبال ساختن یه روز خوبن، بعضی ها هم به دنبال حاشیه و جنجال... اتفاق بد برای ما زمانی رخ میده که آدم های جنجالی به پستت بخورن و افرادی که حاشیه رو دوست دارن به این قضیه دامن بزنن...  اینه که کل روزت به فنا میره و پس لرزه های احتمالیش تا یکی دو روز آینده و حتی تا زمان تصمیمگیری نهایی با ماست...

*دلم یه پیاده روی طولانی میخواد و سکوت...

یک ساعتی که یک سال بود

سه چهار ساله بودم که مامانم رو گم کردم. یعنی نمیدونم اون گم شد یا من گم شدم... سر برگردوندم دیدم نیست... مشهد بود... شلوغ بود... بین اون همه خانم با چادر سیاه... بین اونهمه پا، که بی رحمانه به ادم کوچولوی  هفتاد هشتاد سانتی میخوردن... میون دریای اشکی که موج میزد و تار میکرد مسیر نگاهم رو... ظهر بود و گرم... شاید اولین تجربه های زندگیم رو اونجا پیدا کردم. تجربه ی ترس... بی پناهی... اولین طعم غربت رو اونجا مزه کردم. شهر غریب... آدمهای غریب...

 هنوز هم برای بچه هایی که گم شدن و دارن مثل ابر بهار اشک میریزن و مامانشون رو میخوان گریه ام میگیره... مثل دختر کوچولوی پریشب... نرسیده به تجریش وسط پیاده رو... هق هق گریه اش و مامان مامان گفتنش... جلوش زانو زدم... گفت مامانم... نفهمیدم چجوری دستش رو گرفتم و تا خود کیوسک انتظامی به چند نفر خوردم... فقط وقتی رسیدم به خودم اومدم که داریم دوتایی گریه میکنیم... سربازه میگه چی شده... گفتم گم شده... گفت اسمش چیه...

نمیدونم پریا مامانش رو پیدا کرد یا نه اما مطمئنم بیست سی سال بعد، پا به پای بچه هایی که گم شدن اشک میریزه و نگران میشه...

همین الان یه سوتی دادیم دسته جمعی... و انقدر اتفاقی که افتاده خنده دار بود که کل مسیر موسسه تا خیابون رو داشتم میخندیدم!
خیلی شیک زنگ زدم به دوستم که تولدش رو تبریک بگم. گوشی رو یه اقایی جواب داد. منم با اعتماد به نفس کامل اسم دوستم رو گفتم. ایشون گفت اشتباهه!!! من که مطمئن بودم دوازده ساله با همین شماره باهاش صحبت کردم خیلی مصمم گفتم: یعنی خطشون رو واگذار کردن؟ ایشون گفت نه من برادرشم! گفتم اااااا حال شما خوبه؟ خانواده خوبن؟ بعد از احوالپرسی گفت شماره رو یادداشت کن... حالا دیگه با چه مصیبتی شماره رو یادداشت کردم کاری ندارم... زنگ زدم به شماره ای که گفت و در کمال نا باوری دیدم شماره رو توی گوشیم سیو دارم! حالا اینم بماند... دوستم گوشی رو برداشته و من رو نشناخته و قطع کرده!!!!!!  بعد زنگ زده وااااای دلی ببخشید نشناختمت! یعنی من دوازده سال با یه ماهی با سه ثانیه حافظه رفاقت میکردم منو بیشتر یادش میموند تا این بشر...
قضیه این مدلی بود که من به جای موبایل ایشون، خونه مامانش رو گرفته بودم و برادره به جای اینکه به من بگه خونه رو گرفتم هی مقاومت میکرد و هیچی بروز نمیداد. از دوستم هم که دیگه هیچی نگم...
خواستم بگم اخه آمیب تو مگه اسم منو ندیدی؟؟؟؟ پس چجوری هر روز کلی پیام بین ما رد و بدل میشه! بعد گفتم تو خودت از اون بدتری، برادرش بدتر از تو... کلا یه مشت جلبک دور هم جمع شدیم داریم رفاقت میکنیم با هم...

فرم رو میذاره روی میز و میره عقب. نگاهی به فرمش میندازم. روبروی مذهب و آدرسش خالیه. میگم لطف میکنید اینا رو هم پرکنید؟ من من میکنه و میگه فرقی داره؟ تا میام بگم بله خانم معلومه که باید فرم کامل پر بشه، سکوت میکنم و میگم فقط ادرس ... فرمش رو میبرم پیش مدیر. میگه ناقص پر کرده که. میگم حالا چه فرقی میکنه به کی و چی اعتقاد داره؟ میگه بگو بیاد داخل...

از اتاق که میاد بیرون، میگه گفتن تست تدریس مشخص کنید. میگم مبحث آشپزخونه رو آماده باشین... اون خانم  اینجا پذیرفته شد و از ترم جدید میشه جزء اساتید ما...

اما من باید فرم استخدام رو تغییر بدم. مذهب رو حذف و در عوض جای کد ملی رو بزرگتر کنم که مردم مجبور نباشن نشان هویتیشون رو تو هم تو هم و ناخوانا بنویسن...

چند وقت  پیش داشتم با صمیمی ترین دوستم صحبت میکردم که گفت دل آرام باورت میشه انقدر سرم شلوغ شده که فرصت فکر کردن ندارم؟ گفتم مگه میشه؟ بعد برام از کارهایی که باید در طول روز انجام میداد گفت و با لیست کردنشون فهمیدم طفلکی چقدر هم وقت کم داره... تا قبل از اون خیلی چیزها اذیتش میکرد. از توقعات خانواده گرفته تا... بهش گفتم چه استراتژی خوبی رو پیش گرفتی و کلی به خودم غر زدم که لعنتی تو هم اگه سرت انقدر شلوغ باشه وقت نمیکنی بشینی دونه دونه مسائل رو تحلیل کنی و از این توقع داشته باشی و دنبال جواب برای اون باشی و.... اما یکم که گذشت دیدم نه! این فقط عقب روندن ماجراهاست و درست مثل یه مسکن عمل میکنه، نه درمان... و اینکه ادمیزاد کلا دنبال دردسر میگرده. مثل خود من که الان میتونستم جای این چند خط، ماجرای خنده ی قطع نشدنی امروز خودم و همکارم رو تعریف کنم و قیافه مدیری که دلش میخواست سر به تنمون نباشه...