-
بوی ماه مهر
چهارشنبه 31 شهریور 1400 12:22
چند روز پیش یکی از دوستهام با پسر 6 ساله اش مصاحبه کرده بود. درباره آزوهاش گفته بود. یکی از آرزوهاش این بود که کرونا تموم بشه. باباش پرسید چرا؟ گفت که بریم اینور و اونور... باباش گفت میریم که... پسرک جواب داد کم میریم... و من اینجا براش مردم... حتی کوچولوها با اینکه درک دقیقی از موقعیتی که توش هستیم ندارن، دلشون...
-
دائما یکسان نباشد حال دوران
یکشنبه 7 شهریور 1400 17:23
اکثرا الان توی نگرانی و ناراحتی هستیم. برای خودمون و اطرافیانمون... وضع معیشت، حال جسمی، حال روحی... میفهمم که چقدر فشار رو داریم تحمل میکنیم. میدونم که واقعا حقمون این نیست... اما ما در جایگاه خودمون باید بیشترین تلاشمون رو انجام بدیم. من به عنوان یه فرزند، یه کارمند، یه مدیر مدرسه، و یا هر سمتی که دارم در نقش خودم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 مرداد 1400 11:59
چند سال پیش یه دوستی داشتم که میگفت ما الماس هم دستمون باشه بلد نیستیم نشون بدیم که چقدر باارزشه اما خیلی ها یه لیوان پلاستیکی دستشونه و انقدر با آب و تاب ازش حرف میزنن که انگار کریستاله... خب با حرفش موافقم. البته تا اینجاش که بلد نیستم با ابزارهایی که دستمه منم منم کنم... ولی از بلد نبودنش ناراحت نیستم. اونجایی این...
-
آدم خوب ها
شنبه 9 مرداد 1400 21:49
چند روز پیش مجبور شدم از یکی از دوستانم خواهش کنم برام کاری انجام بده. کار که چه عرض کنم... یه لطف... نه نگفت... خودم رو اماده کرده بودم بگه نه. بگه نمیشه. نمیکنم. یا هرچی... البته خودش که ایران نیست، از همسرش خواسته بودم کاری انجام بده و با بزرگواری تمام گفت باشه... حالا خود ایشونم درگیر کارهای سفارتشه که هرچه زودتر...
-
یک روز نرمال در اداره های دولتی
شنبه 2 مرداد 1400 20:05
آرزو به دلم موند که یک بار، فقط یک بار با نظام مهندسی به مشکل نخورم. من نمیدونم چرا شعار این اداره ها "کارش رو راه نندازیم" هست. آخه چجوری و به چه زبونی من باید کارمند جماعت رو متوجه کنم که آقا... خانم... شمایی که سرکار هستی... وظیفه ات انجام دادن و رسیدگی به کارهای من و امثال منه... نه واقعا میگما... خیلی...
-
از اونور دنیا باز نامه رسیده
سهشنبه 22 تیر 1400 11:26
نمیدونم این ماجرا رو قبلا تعریف کردم یا نه اما به نظرم بامزه است. یعنی هم بامزه است و هم شاید خیلی معنی خاصی نداشته باشه این روزها. حالا آدم چرا باید یه ماجرایی که همزمان هم بامزه است و هم بی معنی رو تعریف کنه خدا میدونه... دقیقا بیست و دو سال پیش بود و من اولین ایمیلم رو ساخته بودم. خب من یه دختر سوم راهنمایی بودم که...
-
وقت کمه
یکشنبه 20 تیر 1400 18:07
من روزهایی که از صبح تا شب در حال بدو بدو هستم و نمیفهمم روزم چجوری گذشت، از خودم راضیم. برای همینم توی این روزها که بلاتکلیفم انواع و اقسام کارها رو دارم انجام میدم. بلاتکلیفی هم بد دردیه ها. فکر کن مسیر زندگیت دست یکی دیگه است... حالا برای من توی یه مقطع زمانی کوتاهه (ان شاالله البته به حول و قوه الهی)... ولی مثلا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 تیر 1400 08:51
باید پرستار میشدم. پرستار بخش افسرده ها، شکست خورده ها، غمگین ها، حرف توی دل مانده ها... صبح به صبح میرفتم توی اتاقشان، گلدان های بنفشه آفریقایی اتاقشان را وارسی میکردم. پرده ها را کنار میزدم و چایی، قهوه ای چیزی برایشان میبردم. بدون اینکه لبخندهای احمقانه تحویلشان بدهم و یا سر صحبت را با "به آفتاب سلامی دوباره...
-
پیام
چهارشنبه 2 تیر 1400 21:41
چند روز پیش (همون روزی که به سرم زد بیام یه سری به وبلاگم بزنم) بخش نظرات رو که باز کردم چشمم یه کامنتی خورد که برای حدود دو سال پیش بود... یکی از دوستان سراغ یکی دیگه رو گرفته بود و من اون روزها ازش بی خبر بودم. اما حالا که داشتم دوباره پیامش رو میخوندم اتفاقا همین پیش پاش یکی از پستهاش رو لایک کرده بودم. رفتم توی...
-
مهمانی مجازی
جمعه 28 خرداد 1400 16:12
در اتاق کناری چیزی شبیه مهمانی برپا شده. یک جماعت آنلاین با هم موسیقی گوش میکنند و دست میزنند و لابد میرقصند (این آخری را نمیدانم. فقط حدس میزنم). صدای جیغ و سوت و دست ها تا اینجا می آید و من اصلا تعجب نمیکنم. نه تنها تعجب نمیکنم بلکه خیلی هم عادی است انگار... اگر دو سال پیش همچین ماجرایی را برایم تعریف میکردند نچ نچی...
-
یک حقیقت باور نکردنی
چهارشنبه 26 خرداد 1400 10:17
یکی از توانایی هام اینه که میتونم وقتی دو نفر در حال صحبت کردن هستن، به حرفهاشون گوش ندم. به راحتی میتونم نشنوم چی میگن و حتی صداشون رو ایگنور کنم و به یکسری اصوات نا مشخص اما اشنا تبدیلشون کنم. خب اکثرا آدمها اینو باور نمیکنن و تا میگن شنیدی چی میگفتن؟ و میگم نه، فکر میکنن دارم ازشون چیزی رو مخفی میکنم! *در تلگرام:...
-
10 ساله شد
سهشنبه 25 خرداد 1400 20:40
اینکه بعد از اینهمه وقت، اومدم اینجا و شروع کردم به نوشتن یه جوریه... دقیقا 10 سال پیش 15 خرداد رفتم توی سایت بلاگ اسکای و گزینه ساخت وبلاگ رو کلیک کردم و وارد این دنیا شدم. تجربه نوشتن، تجربه عجیب و خاصی بود و خوشحالم که امتحانش کردم و ادامه دادم و خواهم داد.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهر 1396 23:08
در تلگرام هستم: delaramnevesht@
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیر 1396 10:34
شاعر جماعت بیجهت نیست که شاعر شده است. او چیزهایی را میبیند که چشم منِ آدمِ عادی قادر به دیدنش نیست. شعرا با اشعارشان قلبمان را لمس میکنند. روحمان را نوازش میدهند و دستهایمان را میگیرند و میبرند به خلوتی که تو هستی و نجوایِ دلانگیز شاعر... بیتی که با خواندنش مرا تا دنیای شاعران برد... یک عدد سیب کجا اینهمه تبعید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 تیر 1396 01:08
به نظرم دو نوع نقص داریم. یکی درونی و یکی بیرونی... درونی رو تو میبینی و بیرونی رو بقیه. بد داستان اونجاست که تو اگه با نقص درونیت کنار بیای و بخوای به زندگیت ادامه بدی کسی نه میفهمه، نه کاری بهت داره اما... تو اگه یه روز تصمیم بگیری نقص ظاهریت _هر چی که میخواد باشه_ رو نبینی و ادامه بدی، بقیه نمیذارن و مدام به روت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیر 1396 09:31
رمضان هم رفت... خیلیهامون رعایت کردیم جلوی اونهایی که روزه بودن چیزی نخوریم. نه برای اینکه اونها ممکنه وسوسه بشن و یا دلشون بخواد؛ نه... برای اینکه بگیم با شما همراهیم. کار قشنگیه اما کارهای قشنگتری در راهه. اینکه جلوی کسی که عزیز از دست داده، عزیزمون رو در آغوش نگیریم. جلوی کسی که فرزند نداره، پز فرزندمون رو ندیم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 تیر 1396 19:52
به گمونم بحث تبلیغات خیلی باید تخصصی باشه. حتی فکر کنم توی دانشگاه رشته ای مرتبط وجود داشته باشه برای تحصیلات اکادمیک... پس چجوریه که برای تبلیغ تخمه آفتابگردون، یه فضای قدیمی_مثلا پنجاه سال پیش_رو به تصویر میکشه و ماجرا رو جوری میچینه که جوانِ قصه، با یه پاکت تخمه آفتابگردون میره خواستگاری و بعد از دو سه خط گپ و گفت...
-
بهترین نسخه از خودت باش
جمعه 2 تیر 1396 16:58
خیلی اتفاقی توی گروهی پیامی دیدم که بنظرم آشنا آمد و مطمئن بودم قبلا در کانال دوستم خوانده بودمش. به لینک زیر پیام مراجعه کردم و دیدم برای همین روز پیش است. به کانال دوستم مراجعه کردم و دیدم این حرف را ایشان شب سی و یکم خرداد منتشر کرده اند... ظاهرش چهار خط نوشته است اما در پشت این چهار خط؛ فکر، تخیل و اندیشه نهفته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 خرداد 1396 00:35
بعضی از دوستان درباره جمعآوری دربهای پلاستیکی سوال کرده بودن. دوستهای خوبم میتونین به این سایت سر بزنید و آدرس مربوط به شهر خودتون رو بردارید. ممنون که به فکر محیط زیست و همنوعهای خودتون هستین. یک دنیا تشکر http://hastamet.com
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 09:39
فعلا در تلگرام یه چیزهایی مینویسم. خوشحال میشم اگه اونجا هم کنارم باشید... delaramnevesht@
-
آخرین لحظات سال ۹۵
یکشنبه 29 اسفند 1395 12:19
هفت سین چیدم. لباسم آماده است. همه چیز سرجاشه. حتی انقدر وقت اضافه آوردم که میگم چرا زودتر عید نمیشه. امسال نمیدونم چجوری بود. فقط میدونم همه چیز به نظرم طولانی میاد. هر عکسی از امسال میبینم با خودم میگم مگه میشه؟ یعنی برای همین چند ماه پیشه؟ انگار خاطره هر عکس از میون آلبومهای خاک گرفته قدیمی بیرون میاد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 اسفند 1395 08:41
اواخر اسفنده... بوی عید خیلی وقته داره میاد. اما یه چیزی کمه. چی؟ نمیدونم... یه حسی گم شده. چیزی مثل هیجان... دلم نمیخواد شبیه این ادمهای مرده دل بگم خب عید میشه که میشه... دوست دارم مثل همیشه با اغوش باز منتظرش باشم و محکم بغلش کنم...
-
یک اتفاق پیچیده، که پیچیده نبود!
دوشنبه 9 اسفند 1395 18:29
یک هفته است که من بدو، عوارض ماشین بدو... قضیه از این قراره که هفته گذشته برای گرفتن طرح ترافیک سالیانه به صورت انلاین عوارض پرداخت کردم و وقتی خواستم برم مرحله بعد گفت کجا؟؟ شما پول ندادی! گفتم لابد کارهاش طول میکشه و بعد ۲۴ ساعت تایید میشه. یک روز بعد باز اومدم برم مرحله بعد باز اون قاطعتر گفت کجاا؟؟؟ پول ندادی...
-
همدلی
جمعه 6 اسفند 1395 19:41
یکی از شاگردهامون دو سه جلسه غیبت داشت. نگران شدم. از این هنرجوی منضبط بعید بود. تماس گرفتم باهاش... گفت پدرش توی کماست... خیلی ناراحت شدم... یه خصوصیت خوب یا بدی که دارم اینه که خیلی قوهی درکم توی این موارد زیاده... یعنی طرف وقتی میگه پدرم توی کماست، شاید کسی باورش نشه اما روح من دقیقا میره پشت در آی سی یو، چشم به...
-
حسّاس نشو!
یکشنبه 24 بهمن 1395 21:31
تازگیا خیلی حساس شدم... نمیدونم دقیقا چه مرگمه... هر کی هر چی میگه بهم برمیخوره. در صورتی که من اصلا همچین ادمی نبودم... یعنی هرچی میشد حتی در مقابل بدترین رفتارها هم پیش خودم میگفتم ولش کن بابا مهم نیست... اما حالا... با اینکه هر روز که پا از خونه میذارم بیرون با خودم یاداوری میکنم که امروز بیخیال باش اما بازم شکست...
-
خردهریزهای خوشحال کننده
جمعه 24 دی 1395 13:48
چند روز پیش تیراژه توی اینستا یه عکس فرستاد و بهم پیام داد که این متن رو تو نوشتی؟ خوندمش. من نوشته بودم. یه دختر یه عکس زیبا از خودش گذاشته بود و متن رو با نام من به عنوان کپشن نوشته بود. کلی هم بابت متن ابراز احساسات کرده بود. در آن واحد چندتا حس اومد سراغم. اول اینکه تیراژه چه بامعرفته که دلش خواسته من مطلع باشم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 دی 1395 10:34
قصه گو بلند شد. کتاب را بست و گفت تمامش دروغ بود. کلاغ قصه تا ابد آواره ماند...
-
به ملکه سلام کن
سهشنبه 14 دی 1395 18:19
اون لحظهای شروع به مردن میکنی که دیگران میشن اولویتت. درست همون موقعی که رفتارهاشون برات بولد میشه و چه کردن و چه نکردنشون میشه دغدغهات. به نظرم گاهی باید خودخواه بود. کی با کی چجوری رفتار میکنه و توی مغزش درباره تو چی میگذره و این حرفها فقط جزء خودخوری و اعصاب خردی هیچی نداره. تو باید ملکهی زندگی خودت باشی و بقیه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 دی 1395 17:48
چه شیرینه وقتی دو روزه که بهم ریخته و پریشونی، یک دوست پیام میفرسته که به یادت دعا خونده... این یعنی خدا دست دلت رو محکم گرفته توی دستش...
-
خدایا مرسی
یکشنبه 5 دی 1395 19:25
خدایا مرسی که به حرفم گوش دادی و من رو با عزیزانم امتحان نکردی... مرسی که حالش بهتره... مرسی که به بدنش گفتی مقاومت کنه و به دکتر گفتی بهمون بگه اوضاع بهتره... خدایا لطفا همین فرمون رو برو جلو. ما تازه امیدوار شدیم. یهو دوباره باهاش شاخ به شاخ نشیم... دوستت دارم