دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

بهشت راندشدگان


اینجا کجاست که همه گندم می خورند

و خیال می کنند به بهشت می روند

اینجا کجاست که شراب می نوشند

و خیال می کنند عشق را می فهمند

فردا تکرار روزی است که مرا از بهشت راندی

حوا! کاش بدانی که اینجا هیچ آدمی دوستت ندارد

کلا

توی زندگیم آدم کلی نگری هستم و همین که از کلیات قضیه سردر بیارم برام کافیه. مثلا اینکه بفهمم آدمی که باهاش سر و کار دارم خوبه یا بد (بد نه ، خاکستری ) کفایت میکنه و حالا اینکه چندتا خواهر و برادر داره و چند بار خونشون رو عوض کردن و آخرین مدل ماشینشون چیه دیگه به من مربوط نمیشه . توی درس خوندن هم همینجور بودم .اول باید  کل قضیه دستگیرم میشد و بعد دسته بندی میکردم و وارد جزء به جزء موضوع میشدم .که چه کار طاقت فرسایی بود .اصلا وارد جزئیات شدن به نظرم سخت ترین کار دنیاست .

مثلا اگه برم خونه یکی و بعدش ازم بپرسند که خونه فلانی چه شکلی بود ؟در جواب احتمالا همینو میتونم بگم که : دلباز بود ویا دلگیر بود ! حالا اینکه چندتا فرش کف خونشون پهن بود و مارک فنجونهای پذیراییشون چی بود و میزان قیمت تخمینیه تابلوهاشون چقدر بود و هزار جور اراجیف دیگه ، در تخصص من نیست !

و یا تصور کنید که بخوام یه ماجرایی رو تعریف کنم . ابدا دردی از کسی که میخواد ریز به ریز موضوع رو بدونه دوا نمیکنه . مگر اینکه از قبل بهم سفارش کرده باشن !!

جمعه جایی بودیم و حرف سر همین خصوصیت من شد . در همین حین که داشتند این اخلاق منو نقد میکردند ، یکی از دوستان بهم گفت : " کلی گویی مثل کلیدی میمونه که به همه قفلها میخوره ولی دری رو باز نمیکنه !"

همینطور که در حال هضم جمله گفته شده بودم ، موضوع بحثشون عوض شد و فرصت نشد تا من هم حرفهام رو بزنم .فرصت نشد که بگم من دلایل خودم و دارم و ترجیح میدم با کلیدم قفلی رو باز نکنم تا اینکه فضول تلقی بشم . ترجیح میدم توی کلیات خودم بمونم تا اینکه در جزئیات زندگی دیگران سرک بکشم !

چله تابستون

امروز دلم خیلی هواتو کرده ...دلم بدجور گرفته ، دلم تنگه برای اون روزها که بعد از رفتنت هیچوقت تکرار نشد. هرسال همچین روزی کِی هر کسی سرش به کار خودش بود ؟ کی بود که در تدارک نباشه واسه امشب ؟کی یادش میرفت امشب چه شبیه ؟

هرسال ، این روز ،بابا و عموها دنبال خریدهای آخر بودن و مامان و زن عموها و عمه به مامان بزرگ در تدارک برای پخت و پز و پذیرایی کمک میکردند . تا وقتی بچه بودیم که توی دست و پا بودیم و وقتی بزرگ شدیم ،ما هم شدیم یک دست برای کمک . شب که میشد . مهمانها که سر میرسیدند،یه سفره مینداختیم از این سر اتاق تا اون سر...بعد ِ شام ، بساط میوه به راه بود و هندوانه گل سرسبد این بزم.

با رفتنت مراسم شب چله تابستون ها هم رفت ...

حالا دیگه از اون بدو بدوها خبری نیست

حالا دیگه اون همه آدم امشب جمع نمیشن دور هم

حالا دیگه همه سرگرم زندگیهاشونن

حالا دیگه مامان بزرگ چشمش رو عمل کرده و حالش مساعد نیست

تو که رفتی ، صفا رفت ...


پدر بزرگم هرسال ، 10 مرداد -چله تابستون- همه فامیل رو دعوت میکرد و معتقد بود توی گرمترین روز تابستون دلهامون هم باید گرم بشه .

 بابایی امسال روز اول ماه رمضون که عادت به افطاری دادن داشتی ، با چله تابستون یکی شده . اما ...

از کفر من تا دین تو

- خانم ... خانم ...

- با من هستین ؟

- بله ... تشریف بیارید !

- امرتون ؟

- این صندلها چیه که پوشیدین ؟

- اشکالش چیه ؟

- جلب توجه میکنه !!!!

- چرا ؟؟!! ناخن های من که لاک ندارن.

- با من بحث نکن

- دارم درباره دینی که وظیفه پاسداریش رو به عهده گرفتین بحث میکنم . تا اونجایی که من میدونم پوشیده نبودن روی پا "گناه" محسوب نمیشه .

- موهات هم که از زیر شال پیداست

.

.

.

مهمان اولین موج



چی میشه اگه عمر دلخوری ها به همین کوتاهی باشه ؟ !

عمر لحظه های غم ، عمر دلتنگی ها ، عمر هرچی که آزار میده دلهای شیشه ای رو ...

گاهی فقط یک لبخند فاصله رو کوتاه میکنه . میخندی یا بخندم ؟

هیچوقت نمیخواهم مثل من باشی . چون جمع من با من ، ما نمیشه .

هیچوقت نخواه که مثل تو باشم . چون جمع تو با تو هم ما نمیشه .

تو ، تو باش و من ،من ، تا ما بشیم .




*کیامهر عزیز تسلیت صمیمانه من رو بپذیر .

*آلن عزیز روح مادر بزرگ عزیزت قرین رحمت .



این روزها که میروند

داشتم واسه کوروش خان کامنت میگذاشتم . وقتی ثبت شد دیدم تاریخش اول مرداد ثبت شد . یکدفعه دلم ریخت . به خودم گفتم یک ماه دیگه هم گذشت ...هیچ وقت از اینکه سن و سالم بالا بره و یا اینکه سالی بیاد و ماهی بره هراس نداشتم . اما ... اما نمیدونم چی شد که یک حس نگرانی اومد سراغم . حس اینکه من یک عالمه کار دارم که باید انجام بدم . کلی حرف دارم که باید بزنم و کلی اشتباه که باید جبران کنم . اگه نرسم ، اگه نشه ، اگه وقت کم بیارم ؟ نمیدونم نسبت به چه زمانی مقیاس میگرفتم ولی حسم میگفت عجله کن ، خیلی زود دیر میشه . یک صدایی درونم تکرار میکنه هر کاری باید انجام بدی رو بیار روی کاغذ . نمیدونم امکانش هست یا نه . اصلا نمیدونم همه آنچه را که باید انجام دهم رو به یاد میارم در زمان ثبت یا نه . به هر حال میخواهم شروع کنم تا رفتن لحظه ها بیشتر از این مشوشم نکنه . رفتم بین مامان و بابا (که تازه از سفر برگشته ) نشستم و هر دو را بوسیدم و یادشان آوردم که چقدر دوستشان دارم . و این شروع پروسه ام بود .