دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

عقب مانده ها

یک هفته قبل از عید یکی از بهترین دوستانم رفت مشهد تا جشن عروسی اش را برگزار کند و راهی خانه بخت شود. از آنجایی که هفته پایانی سال بود و عملا مرخصی بی مرخصی، نشد که زیباترین لحظات زندگی اش را درکنارش باشم. هرچند که تمام آن روز حواسم پیشش بود و دلم تنگ و چشمهایم تر...

بعد از چند روز با هم حرف زدیم و از آنجایی که خطش مشکل داشت، گفت وقتی به منزل رسید با من تماس میگیرد. از قضا آن شب چند بار کسی با شماره ای ناشناس با من تماس گرفت ولی با وجود همهمه ای که آن سوی خط بود صدایی از شخص تماس گیرنده به گوش نمیرسید.. پیش شماره را که چک کردم متوجه شدم از مشهد هست و با خودم گفتم خب حتما دوستم تماس گرفته و خط ها باز مشکل دارد و صدایش نمی آید. چند بار تلاشم برای برقراری ارتباط بی نتیجه بود...

گذشت... یک هفته ای گذشت تا باز تلفنها شروع شد و باز هم نرسیدن صدا و همهمه ی پشت خط و... راستش کلافه شده بودم، هم از ناتوان بودن در برقراری ارتباط با دوستم و هم از این تماس های مکرر و بی نتیجه و اعصاب خردکن... تا پنجشنبه گذشته که خلاصه شخص مورد نظر به سخن آمد و خودش را معرفی کرد... یک مزاحم تلفنی بیکار... هم متعجب شدم و هم متاثر، چرا با وجود این همه پیشرفت و امکانات هنوز باید دست به دامان تفریحات چند دهه قبل شد...




گاهی وقتی که فکر میکنی در اوجی، یک لحظه در پر زدنت شک میکنی، به مسیر شک میکنی، به مقصد...

شک کردن اتفاق خوبیست اما اگر حواست به خودت نباشد میکشدت و میبردت دور دورها... اتفاق بد از آنجایی می افتد که دیگر برت نمیگرداند...



ای وای...


زمین میلرزد و من دلم

تنت میلرزد و من دلم

غمت میگیرد و من دلم...


*خدا را شکر که تلفات جانی نداشته این زلزله...

نبرد در آشپزخانه

روغن را ریخته ام در قابلمه و منتظرم تا داغ شود. همزمان پیاز پوست میکنم و فکر میکنم. کم کم خردش میکنم در قابلمه و میروم سراغ سیب زمینی ها. فکرم مشغول است. عادتم شده انگار که اینجور وقتها فکر کنم. نمیدانم... به نامرتب ترین شکل ممکن سیب زمینی ها تکه تکه شده اند. گویی افکارم را تکه تکه کرده باشم جای سیب زمینی ها...

گوشت یخ اش باز شده و نشده... رنده می آورم تا پیازی را در آن رنده کنم... انگار که مغزم را رنده میکنم... اواسط کار رنده در دستم میچرخد و کمی از پیاز ها روی صورتم و کابینت میپاشد... نمیدانم بخندم یا گریه کنم... بوی سوختن پیاز را حس میکنم... صورتم را پاک میکنم و پیازهای جزغاله شده را دور میریزم... از دوباره کاری بیزارم اما تقصیر خودم است...

بر میگردم سر وقت گوشت... آنچه ادویه دم دستم است نثارش میکنم، در ِ شیشه ی فلفل قرمز سفت است... باز نمیشود... سرش میدهم گوشه ای تا به موقع از خجالتش دربیایم... پی ام سی دارد فال هفته پخش میکند و میگوید: در برابر ماجرایی که پیش رو دارید خونسرد باشید... بی اختیار قهقهه میزنم...

دوبار پیاز خرد میکنم... سرعتم به قدری بالاست که انگار صد سال در آشپزخانه های هتل هیلتن پیاز خرد کن ِ حرفه ای بوده ام!! سرخشان میکنم... چشم ازش برنمیدارم... سرخ شده و نشده ادویه میریزم... رب میزنم... تلفن زنگ میزند... نگاه نکرده میگویم "اه" ولی مجبورم جواب دهم... مخاطب میطلبد که خوشرو برخورد کنی چه میداند در چه واویلایی دست و پا میزنی که... سریع تمامش میکنم تا باز گند نخورده به غذا و خودم و افکارم... در آن لحظه اغراق نیست اگر بگویم از دنیا و متعلقاتش (دور از جون شما) بیزار بودم...

فلفل قرمز را با تمام قوا به پیازهای سرخ شده اضافه میکنم... گویی انتقام بخواهم بگیرم... گویی کم کاری اش را در اینجا بخواهم جبران کنم... به رویش بیاورم که هی فلانی فلان جا کم گذاشتی و اینجا باید جبران کنی. ولی غافل از اینکه کمبودش در آنجا، حالا جبران نمیشود که... اصلا هیچ کمبودی در جای دیگر جبران نمیشود که... اصلا هر چیزی که سر جای خودش نباشد جای دیگر بیشتر بودنش فایده ندارد که...

دلم نمیخواهد گریه کنم... اصلا گریه در حال حاضر مزخرفترین عکس العمل ممکن است... به مواد داخل قابلمه و به آشپزخانه تر و تمیز حسودی ام میشود... نتیجه نبرد آنها رضایت بخش بود... اما من و افکارم چه...


نجواهای شبانه ذهنم

دورترین مسیرها با اولین قدم آغاز میشود. رسیدن همه چیز نیست. همین که در راه قدم بگذاری، تویی و مسیر... میتوانی ادامه دهی، متوقف شوی و یا حتی برگردی... از برگشتن نهراس... از تلاش برای رسیدن به مقصد غلط بترس...

عقل راهنماست، نه راه... تا در راه قدم نگذاری، هزار راهنما هم به کارت نمی آید... نمی آید... نمی آید...


ممنون که آمدی

امروز وقتی در حال قدم زدن در پارک ساعی بودیم، نگاه میکردیم به ...

بچه هایی که با جیغ های بلند دنبال هم میدویدند.

خانواده هایی که نشسته بودند و تخمه میشکستند و حرف میزدند.

دکه آبمیوه فروشی ای که رهگذرها را ساپورت میکرد.


شاید...

بچه ها با خنده هایشان

بزرگترهای بساط پهن کرده روی سبزه ها، با نشستن و حرف زدنشان

جوانک دکه ی آبمیوه فروشی با فروش اجناسش

و ما با قدم زدنمان زیر سایه درختان


از آمدن بهار تشکر میکردیم...



خواهی نخواهی زمان میگذرد... کاش "خوش" بگذرد

داشتم میز هفت سین را جمع میکردم، با خودم گفتم مگر همین دیروز نبود که این میز را چیدم؟!

پدربزرگ خدابیامرزم همیشه روز اول عید که میرفتیم خانه شان، میگفت : خب امسال هم تمام شد(سالی که شاید دقایقی بود آغاز شده بود) . ما همیشه غر میزدیم که بابابزرگ بذار دو روز بگذره آخه... میخندید و میگفت: میگذره باباجان، به خودت میای میبینی آخر سال شده...

بابابزرگ راست میگفت. همین دیروز بود که درگیر بدو بدو های آخر سال بودیم و حالا در نخستین لحظه های چهاردهمین روز ... نیمی از اولین ماه بهار به همین زودی گذشت... به خودمان می آییم و میبینیم در حال تدارک سفره هفت سین سال آینده ایم...


خیلی شیک گفتم نه... گفتم بگذارید برای بعد از تعطیلات، الان سرمون شلوغه... اتفاقا خیلی هم بیکار و بی عار روی مبل لم داده بودم... اتفاقا هیچ کاری هم نداشتم... حتی میتونستم در لحظه حاضر بشم... اما گفتم نه... این "نه" از جای دیگه میومد... و این حال منو بد کرد... برای روزهایی که باید میبود و نبود... برای لحظاتی که باید میگذشت و نگذشت... برای اتفاقاتی که باید می افتاد و نیفتاد... برای...برای... برای...



*این آهنگ...


*کامنتهای این پست پیش من امانت میمانند...



میگه "خوشبختی درونیه

خوشحالی دلیل نمیخواد

همه چیز به درون آدم برمیگرده"


اما دروغ میگه... همه چیز از بیرون منشا میگیره و به درون ختم میشه...

92/01/05

در راستای پست قبل که عرض کردم خدمتتون، بنده دیروز (پنجم فروردین) در شرکت حضور بهم رساندم و از آنجایی که هیچ کار مثبتی برای انجام دادن نبود، گفتم از تخته وایت برد بخشمون براتون عکس بذارم دور هم بخندیم. از حرصم هم امروز(ششم فروردین) رو مرخصی گرفتم.




http://s3.picofile.com/file/7703555478/92.jpg


چیزی که من روی تابلو نوشتم این هست :


http://s1.picofile.com/file/7704002361/26032013243.jpg