دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

قسمت؟

خیلی هامون به قسمت اعتقاد داریم. بعضی هامون به قسمت به علاوه همت معتقدیم و خب بعضی ها هم که کلا میگن این موضوع خرافاتی بیش نیست و از بیخ و بن ردش میکنن. 

عروسی یکی از اقوام من برای بار دوم عقب افتاد. دفعه اول یکی از فامیل داماد فوت کرد و حالا یکی از فامیل عروس... الان تکلیف چیه؟ یعنی قسمت نیست اینها ازدواج کنن؟ قسمت هست ولی الان وقتش نیست؟ شاید بعضی ها بگن اینها حرف های خاله زنکی و دم دستیه و یا اسمش رو بذارن فضولی یا هر چیز دیگه اما واقعا و جدی برام جای سواله که آیا این که یه مراسم دوبار و اون هم دقیقا سه یا چهار روز مونده به برگزاریش بهم میخوره یه اتفاق ساده است یا یه نشونه؟

ما آدم ها گناه داریم

یکی از دوستان بعد از یک دوره سرماخوردگی سخت، مجدد درگیر سرماخوردگی شده. پدرم اینجا کنار دستم خوابیده و از شدت تب و لرز قادر به حرف زدن نیست. آن دوست دیگر، باید دیالیز شود. دکتر همین هفته پیش گفته که از این به بعد مرتب برود  دیالیز... کمی این طرف تر، کودکِ یکی از دانشجوها باید برود برای عمل قرنیه، از وقتی فهمیده حالش با عزاداری یک پله فاصله دارد... چند قدم آنطرف تر آدم پشت آدم است که درگیر آنفولانزا می شود و می رود...  چند وجب بیرون مرزها، گلوله می بارد، تیغ می تازد، انسان جان می دهد...

شمشیر تیزی به نام زبان

چرا هنوز نمیدونیم شوخی شوخی به پرنده سنگ میزنیم ولی اون جدی جدی میمیره؟ چرا هنوز افرادی به نام "دوست" تکه و متلک میگن و به خیال خودشون دارن شوخی میکنن؟ پس چرا دل من جدی میشکنه؟...

 ساکن طبقه پنجم ساختمان هفتگ امشب در غم از دست دادن پدرش عزادار است... خدایا روحش را در پناه خودت قرار بده و به خانواده شون مخصوصا آرش پیرزاده صبر فراوان بده...


امروز باید اولین امتحانم رو میدادم

با اینکه روز اول قبل از ثبت نام ازشون اجازه گرفتم. با اینکه کلی استقبال کردن و گفتن هر حمایتی لازم باشه انجام میدیم _هه حمایت... ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان_  اما چه اتفاقی افتاد؟ وارد ماجرا که شدم انگار تازه فهمیدن چی شده... از حقوقم کسر شد که البته توقعش رو داشتم، مرخصی هام محاسبه نشد و کلی منت و حرف و حرف و حرف... عطاش رو به لقاش بخشیدم... انصراف دادم...

انگار که اینجا جنگل باشه و دیوارها درخت...

وقتی نگاه دنیا داشت به ایران بهتر میشد و میرفت که باور کنن ما ایرانی ها اساسا ادم های صلح طلبی هستیم و انرژی هسته ای برامون حکم سلاح نداره، درست زمانی که پیچ تحریم ها شل شد و نم نم میرفتیم که بعد از اینهمه سال اندکی نفس بکشیم، دقیقا زمانی که عربستان با افتضاح فاجعه منا و بعدتر با پشتیبانی از داعش منفورترین کشور میشد؛ ما ایرانی ها بازی رو به نفع حریف باختیم... 
برگ برنده در دست ما بود وقتی به نوجوان های کشورمون در فرودگاه عربستان بی حرمتی شد... برگ برنده دست ما بود وقتی صدها کشته در مراسم حج دادیم... اما حالا... حالا جای شاکی و متهم عوض شد... حالا این ماییم که به تجاوز محکومیم... دست درازی به خاک یک کشور... هر صغیر و کبیری میدونه که سفارت یک کشور حریم امنشه... و ما، ما ایرانی ها چکار کردیم؟ 
دنیا نمیگه 40 نفر افراطی دست به این حرکت زدن، میگه ایرانی ها... و ما ایرانی ها برای چندمین بار گند زدیم...

یه حس خوب

یه حس خوب میتونه این باشه که بابا زنگ بزنه و بگه ساعت 8 دم آموزشگاه میام دنبالت...

کوچولوهای قد کشیده

امروز باورتون نمیشه با چه موردی برخورد کردم. ظهر بعد از انجام دادن کلی کار اداری (به عمرم انقدر دنبال امضاء ندویده بودم.حالا اینم براتون تعریف میکنم بعدا) رسیدم سرکار. هنوز خوب روی صندلی قرار نگرفته بودم(!) که دیدم تلفنم زنگ خورد. دختری که پشت خط بود از دانشجوهای مودب و شیک و محترممون بود. واقعا از شخصیت این آدم هرچی بگم کمه. گفت اعتراض دارم باید به کی بگم؟؟ گفتم به من بگو! حالا من با یه دستم دارم کیفم رو میچپونم توی کمد، در تلاشم شال گردنم رو باز کنم و یه آستین کاپشنم هنوز تنمه! وقتی شروع کرد به اعتراض و موضوع رو مطرح کرد، خشکم زد. یعنی شما پزیشeن من رو تصور کن، همونجوری موندم... بانویی با اون همه وقار داشت تند تند و عصبی به من میگفت به نمره ام اعتراض دارم. سریع نمره رو اوردم و گفتم تو که شدی 19/5 دقیقا به کجاش اعتراض داری؟؟؟ گفت خانم حرفم اینه که چرا فلانی که کارش انقدر بد بود، شده بیست اونوقت من، من با اینهمه ظرافت توی کارم ، شدم نوزده و نیم؟! براش توضیح دادم که روند نمره دادن استاد به چه صورت هست و از سابقه کاریش گفتم، از اختلاف عقاید و سلایق گفتم، اما انگار دارم با دیوار حرف می زنم.ساکت که شدم دوباره شروع کرد... نفس نمیکشید و بی وقفه من و نمره من و کار من و نمره اون و کار اون میکرد. یه لحظه اخم هام رفت توی هم و اومدم بشونمش سر جاش اما یکی انگار بهم گفت این راهش نیست. ابروهام رو دادم بالا و سعی کردم ادای ادمهای آروم و کول رو دربیارم و گفتم عزیزم این رو در نظر بگیر که استاد هرکس رو با خودش مقایسه میکنه، شاید اون صفر بوده و به مرور رسیده به بیست ولی شما هجده بودی و رسیدی به نوزده و نیم. یک سکوت چند ثانیه ای برقرار شد. گفتم الو؟ صدای پشت تلفن گفت "این حرفتون منطقیه، راست میگین. اره حتما اون خیلی پیشرفت کرده. به این فکر نکرده بودم". و بعد خیلی تشکر کرد و با کلی بگو بخند خداحافظی کرد. 

همینطور که داشتم اون یکی استین کاپشنم رو درمیاوردم به همکارم گفتم بعضی ها بیکارن به خدا. داشت برای نیم نمره من و استاد و دانشجو و موسسه رو گره میزد به هم!