دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

امسال اولین سالی است که از خانواده چهار نفره مان فقط دو نفر پای سفره هفت سین خواهیم نشست. برادرم کیلومترها دور از ما و پدرم در بیمارستان...

اولین سالی است که بوی سبزی پلو ماهی شب عید خانه را پر نکرده است...

اولین سالی است که رخت و لباس عیدمان را حاضر نکرده ایم...

اولین سالی است که برای تحویل سال دل دل نمیکنیم...

اولین سالی است که فرصت نشد برای کسی پیام تبریک بفرستیم...

و اولین سالی است که بر خلاف سنت این بیست و نه سال، روز اول عید به جای عید دیدنی خانه پدر بزرگ و مادر بزرگمان، به بیمارستان میرویم...

تصادف دیشب خیلی چیزها رو خراب کرد. دخترک احمق راننده به جای ترمز بر روی پدال گاز فشار آورد و پدرم را راهی بیمارستان کرد. از دیشب و آنچه بر ما گذشت نمیخواهم بنویسم... فقط شما را به هر آنچیزی که قبول دارید، در این ایام با احتیاط رانندگی کنید که عید هیچکس بر باد نرود...

نوروز در راه

باید بهانه ها رو توی هوا قاپ زد. لا به لای تمام اتفاقات تلخ و شیرین زندگی زمانی رو نیاز داریم که بیایم بیرون از تمام هیاهوها و نگاه کنیم و فکر کنیم. نیاز داریم بگیم تا اینجا هرچی بود گذشت، حالا، امروز، اکنون، یک شروع تازه است.

برای همینه که ما سرآغاز ها رو ارج مینهیم، زیبایی ها رو میبینیم، نوروزها رو جشن میگیریم...

امسال هم مثل هر سال دیگه ای پر بود از فراز و نشیب، اتفاقات خاص و غافلگیر کننده. روزهای پر از غم و شادی. سالتون هر طور که بود بسپریدش به دیروز که نوروز در راهه...


حالا کی میخواد پاشه بره سر کار؟

دیروز دعوا شد. توی محیط کارم... بین من و یکی از همکارهام و همون همکاری که یه بار تعریف کرده بودم خیلی پر ادعاست. پسرک میخواست خود سر کاری رو انجام بده و ما گفتیم باید گزارشش داده بشه و اگه اجازه صادر شد انجامش بدی و ایشون اصرار اصرار که نه نیازی به گزارش نیست. خلاصه اینکه حق با ما بود و کار درستی انجام دادیم اما به شدت اعصاب هر سه نفرمون خرد شد...

هیچوقت اونهایی رو که میگن مجبوریم، دیگه عادت کردیم، این چند سال که گذشت بقیه اش هم میگذره و ... رو درک نکردم. هیچ توی کتم نمیره که یه نفر چجوری میتونه اینهمه فرسایش روحی رو تحمل کنه... چی میگذره؟ چی تموم میشه؟ غیر از اینه که به خودت میای و میبینی نه دل و دماغی برات مونده و نه جوانی و نشاطی؟

از دیروز دارم فکر میکنم کاش کار خودم رو داشتم. یه کار شخصی که نیاز نبود به کسی توضیح بدم، برای کسی دلیل و برهان بیارم، اره بدم و تیشه بگیرم، کسی رو قانع کنم و یا راضی نگه دارم...

همیشه دلم خواسته توی یه آزمایشگاه کار کنم. اون آزمایشگاه برای خودم هم نبود نبود. ولی سرم توی کار خودم باشه و توی دنیای خودم با مواد و ترکیباتی که دارم دلم خوش باشه. گاهی هم دلم میخواد توی یه زمین بزرگ کار کنم. گلخونه باشه یا زمین کشاورزی معمولی فرقی نداره. اما دنیام میشد همون دنیای سبز کوچولوی اطرافم. درآمدم کم بود هم بود، بالاخره نمیشه هم خر و خواست و هم خرما رو. روزهام رو در کنار گیاه های کوچولوم میگذروندم و یه آب باریکه ای هم درآمد داشتم. بدون حرص و جوش، بدون قیل و قال و دعوا و مرافه. آخه مگه یه آدم چقدر عمر داره که بخواد بهترین ساعتهای عمرش رو با استرس و عذاب و مشقت بگذرونه...


1010

عادت به بازی کردن با موبایل ندارم. نه تنها ندارم بلکه افرادی هم که مدام این ماسماسک دستشونه و دارن بازی میکنن رو درک نمیکنم. خلاصه بعد از اینکه این گوشی جدیدم رو گرفتم هرکس به فراخور حالش (لطفش) یه برنامه ای چیزی برای من دانلود کرد. این لا به لا ها یکیشون یه بازی برام دانلود کرده. البته بگذریم که از اون اصرار که بازیش خوبه و جذابه و از من انکار که نه نمیخوام آخه از این دری وری ها ولی به هر حال چون نخواستم دلش بشکنه پاکش نکردم و گذاشتم به عنوان یه رد و یه نشون از اون دوست توی موبایلم باقی بمونه.

امشب داشتم برنامه های گوشیم رو مرتب میکردم که چشمم خورد بهش... گفتم ببینم چجوریه... رفتن همانا و نیم ساعتی پای بازی نشستن همان... بازیش به ظاهر خیلی ساده است... یکسری آجر با اشکال مختلف رو بهت میده و تو باید توی یه صفحه بزرگ جوری کنار هم بچینیشون که یه ردیف عمودی یا افقی رو پرکنه و بعد اون ردیف رو محو کنه و بابتش بهت امتیاز بده... میبینین؟ خیلی ساده است اما چون آجرها ابعاد و اشکال مختلف دارن این میون فضاهای پرت زیاد به وجود میاد و به جایی میرسی که برای آجرهای بعدی جایی نمیمونه و بدون رودربایستی و اتلاف وقت بهت میگه تو باختی! و بعد دوباره و دوباره و دوباره تلاش میکنی که بهش بفهمونی نه میتونی ببری... اون وقتی که داری آجرها رو میچینی و بعد برای آجر بعدیت جا پیدا نمیکنی با خودت میگی ای کاش قبلی رو فلان جا میذاشتم، ای کاش اون یکی رو بهمان جا میذاشتم، درست همون لحظه یاد زندگی میوفتی، یاد اون موقع هایی که پرت رفت و حالا جایی و وقتی برای کارهای جدید باقی نمونده...


*برای افرادی که به بازی های موبایلی علاقه دارن: اسم بازی 1010 هست...


تا خنده هست، بی خیال هرچی بغض

دقیقا توی همین پست، قبل از این خطوط یک پست نوشته و تمام احوالات پریروزم رو هم شرح داده بودم. بی کم و کاست... حتی از نوایی که در پس زمینه ذهنم هم پخش می شد نوشته بودم. حتی دانه به دانه اشکهایی که ریخته بودم رو به تصویر کشیده بودم اما یک آن با خودم گفتم که چی؟ آیینه گرفتن جلوی اونهمه حس منفی چه ارزشی داره؟ این شد که شیفت دیلت و تمام...

تا من نخواهم هیچی نمیتونه انرژی های من رو ازم بگیره. گور بابای تمام حس های منفی دنیا...


بگو بله

چند خانه آنطرف تر عجیب بزن و بکوبی برپاست. صدایشان اصلا آزار دهنده نیست. اتفاقا خیلی هم امید بخش است. خیلی هم حال خوب کن است. تصور اینکه دو نفر از امشب میشوند یک خانواده اتفاق شیرینی ست. خواننده دارد با تمام توانش "عروس خانم بگو بله" را میخواند و جمعیت به شدت جیغ میکشند. لابد عروس زیبای جمع بله را گفته و لابدتر که داماد عزیز از شادی در پوستش نمیگنجد.

همان موقع توی دلم میگویم عروس خانم به عشق و وفا بگو بله، به همدلی و صداقت بگو بله، به خواستن و ماندن بگو بله، به خوشبختی بگو بله...

نمیدانم در این لحظه چند عروس و داماد چشم در چشم هم پیمان میبندند، اما میخواهم خدا را قسم بدهم به خوشبختی تک تکشان... وکیلم؟