دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

مهمان ناخوانده


http://s3.picofile.com/file/7386324622/noor.jpg


اینکه از کی میاد و تا کی میمونه و چجوری میاد و چجوری میره و اصلا میره یا نمیره و اینهاش رو نمیدونم . خیلی شیک میاد و کنگر خوران و لنگر اندازان ، مینشیند در معیتتون و حالا بیا و درستش کن . همینجوری الکی ِ الکی هم نه ها ! عواملی ، وسایلی ، افرادی و شرایطی دست به دست هم میدهند تا اعصاب شما را خط خطی و این مهمان را پایبند کنند و تا به خودت میای میبینی واویلا ... وسط این آشفته بازار ، مهمان جان را کجای دلت بذاری و کاسه چه کنم ، چه کنم است که این دست و آن دست میشود ! و البته مثل ِ " مهمان عزیز است چون نفس ... " لق لقه زبانتان ...  این روایت ، تصویر گر روزگار خوش ِ شناخت مهمان است ... "شناخت مهمان" ... بله درست خواندید . این سکه روی دیگر هم دارد . جانم برایتان بگوید که ؛ دیده اید آن دسته از مهمانان را که نرسیده صاحبخانه می شوند و ماندگار؟ ... و این روند تا آنجا ادامه می یابد که به کل فرضیه ی "ایشان مهمان یکی دو روز است " خط میخورد و " آمده است که بماند " حتمیت میابد .

حالا این میون اگر ادم زرنگه ی داستان نباشی ، کلاهت پس معرکه است و باید بهترین اتاقت را خالی کنی و دو دستی که چه عرض کنم ، با تمام وجود تمام امکانات را در اختیارش قرار دهی نیز ...

فرض بر نشناختن مهمان ... باید به یغما رفتن خانه و زندگی را به نظاره نشست ؟ که اگر اینطور باشد ، کسی که قدر دان و دلسوز کاشانه اش نیست ، غم خوردن ندارد ... اما روی دیگر ، آستین بالا زدن دارد و رو در رویش ایستادن و بیرون پرتاب کردن جول و پلاسش ...

میگویند مهمان ناخوانده مدرنیته است ، پس حتما گریبانگیر آدمهای روزگار مدرن است ... مرفه های بی درد ... مسکینان پر درد ... شعار زده ها ... ، آنها که زیاد میدانند ... حتی آنها که هیچ نمیدانند ، روشنفکران ... روشنفکر نماها ...

دروغ چرا ، هیچوقت نفهمیدم اویی را که با افسردگی هم زیست شده ... دلیل بیاورد ... درد دارد ؟ بی پولی ؟ مریضی ؟ شاکی است و قربانی ؟ چه هست که باقی نیستند و ندارندش ؟ کجای زندگی را کم آورده که بقیه نیاوردند ؟ چه چیز کم است که تن میدهد به این لعنتی ؟ مگر غیر از این است که "خواب ، خواب می آورد " ؟ پس حتما "غم ، غم می آورد " . شعار تفکر مثبت و دید ال و انرژی بل را نمیدهم . با این هم که دل به نشاط باش و بشکن و بالا انداز زندگی را به هیچ حساب نکن مخالفم ...   فقط یک کلام "پر به پر این افسردگیه بی همه چیز ِ عصر مدرن نده " ... هر کاری میشه باید کرد ... حرف بزن ... بنویس ... چند روز سکوت کن ... به چیزی یا کسی پناهنده شو ... فکر کن ... گریه کن ... بزن ... بشکن ... فریاد بکش ... کی میگه غم نیست ؟ درد نیست ؟ کیه که ادعا کنه یه روزی اونقدر دیوارهای این دنیا براش تنگ نشده که استخوانهاش ترک بخوره ؟ کدوم از ما هستیم که یک روز نگفتیم ای خدا "کات" رو بده و خلاص ...

نه به "گلستان" بودن دنیا معتقدم و نه به "خاکستری" فردا ... غصه را میفهمم ، درد را کشیده ام ، حال بد را درک میکنم ، سیلی ایام را خورده ام . حتی روزهایی دارم که دلم بنی بشری را نمیخواهد ... اما افسرده ماندن در کتم نمی رود ...


*عکس : فشم - 2 / مهرماه / 90 


میخواهم از چمدان مرگ بیشتر بدزدم ...

پشت ِ میز ِ تحریر من نشسته و با دست چپش تکیه گاهی برای چانه اش ساخته و با دست راستش برگه ی کتاب را نگه داشته که ورق نخورد . من هم رو به رویش، روی تختم نشسته ام و در حالی که به دیوار تکیه زدم، پاهایم را دو زانو بالا آورده ام و کتابم را رویشان گذاشته ام . او محو خواندن است و من محو او ... با هر ورقش، من هم ورق میزنم ، کلمات را میبینم، میخوانم اما فقط آنهایی در ذهنم مرور میشوند که مریم در اس ام اس اش نوشته بود : "جواب آزمایش مثبت ... "

بغضم میگیرد اما نمیگذارم اشک شود . دلم نمیخواهد چهره و رفتارم رنگ ترحم بگیرد . اگر نمیدانست ، اگر نمیفهمید ، اگر در جریان نبود ... اما الان میداند ... نمیدانم آرامشش درونی است یا حفظ ظاهر ... نکند از درون خودش را میخورد ؟ نکند آرام است محض خاطر ِ ما ؟ نکند دلش میخواهد تنها باشد و بنا بر همیشه و برای بهم نخوردن برنامه مان اینجا نشسته و به زحمت افتاده است ؟ ولی اگر جلو چشمانم نباشد ... چه سکوتی ... حتی آنقدر آرام ورق میزند که نکند صدایش آرامشم را بهم بریزد . چقدر این دختر دوستداشتنی است ... نکند سایه مرگ چهره اش را برایم دلنشین کرده ؟ نمیخواهم این سایه سرد روی افکارم باشد ... قبلش ... قبلش هم برایم همینقدر نازنین بود . برای عروسی مریم چقدر با وسواس روی لباسهای تک تکمان نظر داد ، چقدر وقت گذاشت ،  چقدر این طرف و آن طرف به دنبال مناسبترین هدیه گشت . این فکرهای بیهوده دیگر چیست ... الان او  اینجا و مرگ چند قدم آنطرف تر ایستاده ... ؛ خوب ایستاده باشد . مگر نه اینکه هرکداممان روزی میرویم ، یکی زود ... یکی دیر ... حالا او خوشبخت است که موعدش را میداند و این ماییم که کم می آوریم بودنش را ...

ناگهان انگار که با صدای بلند افکار آخرم را بیان کرده باشم ، سرش را بلند کرد و با اخم لبخندی زد و گفت : " کجایی ؟! " بی تعلل گفتم : "قهوه حاضر شد ، الان میارم" . لبخندی زدم و دوان به سمت آشپزخانه ...


*شاید این تنها یک داستان باشد ، شاید  واقعیت و یا شاید چیزی شبیه داستان ...


دل ِ تاریکی

تاریک بود و دهان و چشمهایم تا جای ممکن باز . از چیزی میترسیدم ، اما از چه نمیدانم . ناگهان از خواب پریدم ، با ترس اطرافم را نگاه کردم . زمان و مکان را نمیدانستم ؛ دوباره چشمانم را بستم و باز هم همان تصاویر ... تاریکی مطلق ، چشمانم از ترس باز مانده و عامل ترسی که نمیدانم که و یا چه بود ... دوباره چشمانم را باز کردم ، گویی ارادی به خواب میرفتم و بیدار میشدم ... اطرافم به دنبال چیزی میگشتم که عامل ترسم بود ... کسی یا چیزی ... پرده تکان میخورد ، خانه در تاریکی و همه خواب ...

به جان کندن از جایم بلند شدم ، آمدم توی راه رو ، میان اتاقها ایستادم و خدا خدا میکردم حداقل آرمان بیدار باشد ... چراغ اتاقش خاموش بود ، به سمت آشپزخانه نگاه کردم ، توهم هیبتی که به سمتم می آید دلم را خالی کرد . آمدم به اتاق کار و بی تامل کامپیوتر را روشن کردم ... ساعت پنج صبح ... دعا دعا کردم کسی در مسنجرم آن باشد ، هیچکس نبود ... نمیدانم کدام نیرو ترس را در من تلقین میکرد و نهیب میزد که تمام اینها عمدی است ...

نا امید به رختخواب رفتم و آگاهانه به سمت تاریکی و ترس  ... شب بدی بود ... خیلی ...


ای سایه ی خدا ، زیر سایه ات خدا نشسته است...

*مادر ، کلمه سنگینی است و پربار ، اونقدر عظیم که با هربار گفتنش بی اغراق بغض میکنم . روز مادر به مامان سمیرای نازنینم ، خانم زائر عزیز، مامانگار بزرگوار، مامان ناهید ارجمند و گل ِنرگس اش ، موج بانوی مهربان و مادران عزیز آینده (مومو ، رها پویا، امی ،تلاش) و بانوان و دختران گل بلاگستان مبارک باشه . روح مادران پر کشیده قرین رحمت الهی ...


نه فرشته است و نه پری و نه حتی معصوم ، از جنس من و توست ... از خاک ِ بهشت آمده و به همان خاک باز میگردد ...

به دستانش نگاه کن همانند ماست ، اما گرمایش ... ، قلبش را بشکاف و ببین همانند ما دو بطن و دهلیز و ... اما رقتش ... ، چشمانش هم ، اما نگاهش ... ، لبانش ، اما کلامش ...

عصبانی میشود و دلخور ؛ اما کینه دار نه ...

چه درو میکند که عشق میکارد ؟ از کدام چشمه میجوشد که مهر میبارد ؟ سرسپرده کدام بوستان است که وجودش معطر است ؟

دوستت دارم نه برای اینکه وجودم از توست ، نه برای شب بیداریهایت و نه حتی برای از خود گذشتگی هایت ، برای خودت... برای وجودت ... برای بودنت ... برای تمام روزهایی که رفیقانه قدمم زدی ... 




گلستانه !

http://s3.picofile.com/file/7378254515/10052012030.jpg


http://s3.picofile.com/file/7378308167/001.jpg


http://s3.picofile.com/file/7378308488/002.jpg



http://s3.picofile.com/file/7378308595/003.jpg



http://s3.picofile.com/file/7378308709/004.jpg



http://s3.picofile.com/file/7378309030/005.jpg



http://s3.picofile.com/file/7378309565/006.jpg



http://s3.picofile.com/file/7378310107/007.jpg



http://s3.picofile.com/file/7378311070/008.jpg



نمایشگاه گل

تهران

21 اردیبهشت 91



تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی ...

یه روزی ، یه جایی ، یه کسی یه حرفی میزنه که تا نوک پا میشی فکر ... اونقدر غرق میشی که دلت میخواد یکی دست دراز کنه و بگه بیا بیرون یا در شرایط بهتر به تو دل بده و بیاد پا به پا ... اونقدر برید و برید تا سیراب و دل قرص بیای بیرون ...

دیشب وقتی با یه دوست عزیز حرف از معجزه شد ، وقتی لینکی نشونم داد که اعجاز رخ داده بود ، حرفهایی رد و بدل شد و بعد من با خودم تنها شدم ... تو هم بودی البته ، چقدر نزدیک حست کردم بعد از این همه وقت ... بودیا ، هستیا ، من نبودم ، من نیستم ، اونی که غایبه ، اونی که کمتره ، اونی که ... آره منم


امروز برای نوشتن طرح توجیهی داشتم جزوه های دوران کاردانی رو زیر و رو میکردم . جزوه شیمی آلی رو که باز کردم ، چشمم به خطت که خورد ... یه دستی بلندم کرد و گذاشت کنار اون باغچه کوچیکه توی دانشگاه ، همون که درخت توت قرمز داشت و دفتر رو داد دستم و تو رو وایسوند رو به روم ... نگاهم مهربون بود ، نگاهت مهربون بود ، حتی اخم هم نکرده بودم ... به خودم که اومدم ، گوشی دستم بود ، اس ام اسم هم نوشته شده بود ، اما یه دستی گرفت اون گوشی رو ازم و یه صدایی یادم آورد که فقط میتونی لبخند بزنی به روزهای رفته ، بدون هیچ کار دیگری ...

 

بهشت - زمینی ها

هر فصل ، هر ماه ، هر روز و یا هر لحظه میتونه خاص باشه ، ناب باشه و یا فراموش نشدنی . اما یه روزهایی ، یک ماه هایی ، یک فصلهایی رنگشون فرق داره . خدا میدونه که تا چه حد از تبعیض گریزونم ، حتی بین لحظه ها اما گاهی آدم ناگزیره .

اردیبهشت ، رنگش بهشتیه ... نه به خاطر ِ درختهای تازه جونه زدش ، نه به خاطر گلهای رقصونش ، نه به خاطر فرش سبز رنگی که پهنه از چمنهای تازه و نم خوردش و نه حتی برای بارون های گاه و بی گاهش ...

اردیبهشت رنگ بهشت داره از برکت وجود انسانهای نازنینی که مثل خیلی های دیگه از بهشت اومدن . زمین با وجودشون بوی خوش گرفته . بوی هاله  ، عطر مهربان  و شمیم تیراژه ...


تولدتون مبارک ، روزهاتون همه خوش ، لحظه هاتون پر از عطر بهار .

به یک مترجم نیازمندیم !

- زمان ما این چیزها رسم نبود که ، کجا توی دست و بال آدمها انقدر پول بود ، کجا انقدر چشم و هم چشمی بود ؟

- طرف رابطه داشته ؟؟ والا زمان ما کسی جرات نداشت اسم دوست پسر بیاره ، چه برسه به این کارا

- جدی جدی دور و زمونه بدی شده ... زمانه ما کجا ، زمانه اینا کجا ...


ببینم زمانه ما کدومه ، زمانه شما کدومه ؟ سواله دیگه ، پیش میاد . خوب میخوام بدونم یه وقت قاطی پاطی نشه !

الان کدوم زمانه دقیقا ؟ شما زمانتون رو از کجا خریداری کرده بودین ؟! جنسش چینی نبوده ، نه ؟! میگم مرغوب تر به نظر میاد !

خوب اگه الان زمانه ماست ، شما توی این زمان چیکار میکنید ؟ نه خداییش دیگه ... داریم حرف میزنیم ... مگه ما میومدیم تو زمون شما که شما اومدین بست نشستین توی زمون ما ؟ 

بعد ، بیست سال دیگه ، دیگه زمون ما نیست ؟؟ اونوقت میشه زمان کی ؟؟

خوب حالا اگر ما این زمانمون رو دوست نداشته باشیم میتونیم پسش بدیم یکی دیگه بگیریم ؟؟ چی ؟ نمیشه ؟ بدیم خروس قندی بگیریم ؟؟!! جدی ؟ یعنی تا این حد ؟؟؟

این زمون رو کی اینجوریش کرده ؟ نه نه اون که زمون شماست ... اینو میگم ... آها بله همین ، خودشه ... خودمون ؟ آها گرفتم ... میریم سراغ سوال بعد ... نه اونکه یه چیز دیگه بود ... بذار ببینم اووووووم آها الان چیکارش کنیم ؟ زمونه رو عرض میکنم ... جان ؟! هرکاری ازتون برمیومده انجام دادین ، الان دیگه توکلمون به خدا ؟! آها ... من فکر میکردم راه نجاتی هست کماکان ... این سرو صداها چیه از اون پشت ؟؟  آقا این تریبون رو کجا میبری ؟  زمان ما تموم شد ؟؟؟  به این زودی ؟؟

.

.

.

دور و زمون بدی شده ... روزگار ما از این خبرها نبود که ...



 اینکه دیگران راجع به شما چه فکری می‌کنند،

 به شما مربوط نیست.


*کاش حک بشه توی ذهنم ...


آینه چون نقش تو بنمود راست

سالن سینما تقریبا پر شده بود و همه مشتاق برای دیدن یک شاهکار از مهرجویی . چراغها خاموش و تصویر آقای کارگردان بر روی پرده ، به مانند یک مستند دوربین لابه لای زباله ها سرک میکشید و ساحل رو به دنبال آشغالها قدم میزد .  حقیقتش تصاویر خجالت آوری بود . اونقدر که با خودم گفتم اگر یک خارجی ، فقط یدونه ، اینجا توی همین سالن باشه ، بعد از روشن شدن چراغها قراره با چه رویی توی چشمهاش نگاه کنیم ؟

فیلم گذشت و گذشت تا صحنه ای که مردم از ماشینهاشون آشغال به بیرون پرتاب میکردند و حامد بهداد دنبالشون میدوید تا مانع این کار بشه ، انقدر دیدنشون حرص درآر بود که ناخنهای شصتم رو بی اختیار روی انگشت اشاره ام فشار میدادم ...

تا پایان فیلم گاه و بی گاه حرص خوردم . فیلم بدی نبود با اینکه بعضی جاها به شدت بزرگنمایی شده بود . انگار یکی از عیبهامون رو توی آینه به این بزرگی نشونمون بدن ...