دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

چند قدم به بهار

بهار ... فصلی که به اندازه تک تک شکوفه های درختانش میشه براش نوشت و ازش گفت . میشه از لحظه تحویل سالش و تحول حالش گفت ، میشه از بوی سبزه و سنبل سفره هفت سین اش و یا طعم شیرینی هاش گفت ... میشه از مهمانیهای بی پایانش و دلمشغولی عیدی دادن و گرفتن و پذیرایی های مفصلش گفت و گفت و گفت ... اما این بهار با باقی بهارهای من متفاوته ، برای رسیدن به سال نو ، برای رسیدن به بهار ، برای شروع دوباره ... که دیشب با بودن دوباره در کنار خانواده ام و صد البته دوستانم تکمیل شد . بهار امسال ، سبزتر از هرساله برای من ...


الهی که سال نو برای همه پر باشه از

لحظات قشنگ ،

پر از اتفاقهای خوب ،

پر از سلامتی و شادی ،

و بی نیازی


عیدتون مبارک


حالتون و فالتون و سالتون خوش


نگو فروردین ما چند سالی مونده تا بیاد ...

هرسال شب سال نو ، یه غصه بزرگ میاد سراغم

چرا بابانوئل عیدی میده ولی عمو نوروز گدایی میکنه ...



s مثل ِ ...

من و دوستم ایستادیم و داریم با آب و تاب از برنامه دیشب چهارشنبه سوری و عید و سال نو و برنامه های احتمالی میگیم و بیشتر از همه حرفهامون حول ایران اومدن من میگرده و اون هی با حسرت آه میکشه و خلاصه توی همین گیر و دار یکی از دوستان چینیمون میاد کنارمون می ایسته و برای اینکه بی ادبی نباشه ، زبانمون رو تغییر میدیم که اون هم متوجه موضوع بشه ، که کاش نمیدادیم !! بله ، تغییر زبان همان و بمباران پرسشهای بی پایان ایشون همان !

-نوروز کیه ؟

ما : کی نیست ! سال نو ایرانی هاست .

-کی شروع میشه ؟

ما: 20 مارچ

-چاسوری (منظورشون چهارشنبه سوری بود البته ) چیه ؟

براش با دنگ و فنگ فراوان توضیح دادیم و خوشبختانه چون ارتباط این چینی ها با آتش خیلی تنگاتنگه ، به راحتی گرفت قضیه رو و ما خرسند نفس راحت کشیدیم .

-برای نوروز چیکار میکنید ؟

ما : خونه تکونی میکنیم ، سبزه میندازیم ، سفره هفت سین میچینیم .

اگه فکر کردید با همین سه جمله سر و ته قضیه هم اومد باید بگم سخت در اشتباهید ! یعنی من و هانی به هم گره خوردیم تا بتونیم بگیم سفره هفت سین چی هست !

هانی : سر سفره باید هفت خوراکی بذاریم که با (s) شروع بشه . مثل grass !

-اون :

یعنی در کسری از ثانیه تمام آبرو و عزت ِ احتمالی ایرانی ها رفت زیر سوال . بهش به فارسی میگم "هانی یه چیز دیگه مثال میزدی خوب ، الان این فکر میکنه ما گوسفندیم آخه !" گفت خوب خودت یدونه بگو . منم با اعتماد به نفس کامل گفتم  apple !

باز اون :

دیدیم نخیر اینجوری نمیشه . شروع کردیم به آموزش زبان فارسی با رسم شکل ! براش داشتیم یه سفره هفت سین می کشیدیم که یکهو به ذهنم رسید سرچ کنم و عکس نشونش بدم . کاغذ و خودکار رو از ما گرفته بود ، از روی تصویر شکل میکشید بعد فلش میزد و حرفهای مارو زیر هر کدوم مینوشت .

یعنی داستان داشتیما ! آخرش رفتیم پیش این مسئولین برگزاری جشن نوروزی ، میگیم آخه 2تا بروشور بدین دست این بینواها ، که اینجوری هممون به هم گره نخوریم . نمیدونم قبل از ما هم چندتا شاکی دیگه داشتن یا لحن ما خیلی ملتمسانه بود ،چون به سرعت گفتن چشم !



من بدو ، ساعت بدو

امروز دقیقا 22 اسفند ماه است و من کمتر از چهار روز دیگر عازم ایرانم و فقط یک هفته تا عید سال 91 زمان باقی است .

نگاه به اطرافم میکنم ، وسایل از گوشه و کنار چشمک میزنند که من را جا نذاری . چمدان را گذاشتم وسط و دست به کمر ایستادم کنارش و سعی میکنم به یاد بیاورم مامانم چجوری این همه وسیله را جای داده بود !!

اول از همه به سراغ کمد لباسها میروم ... "تو را برای چهارشنبه سوری میپوشم" ، "تو را برای جشن نوروز دانشگاه" ، "تو را برای مهمانی آخر ترم" و بقیه روانه چمدان ... میروم سراغ تی شرت هایم..." تو را فردا" ، "تو را پس فردا" ، "تو پنجشنبه" ، "تو جمعه"، "تو شنبه" و بقیه پرتاب میشوند روی تخت ... سر باقی لباسها هم همین بلا می آید و میروم سراغ کشو ها . از کیفها موفق نمیشوم دل بکنم و همه شان میماند برای روز آخر ، کفش ها هم همینطور .

به چمدان نگاه میکنم ، فقط چند تکه لباس و البته اندکی سوغاتی گوشه سمت راستش را پر کرده. وای سوغاتی ها...یادم می افتد که هنوز لیست آدمهایی که برایشان باید سوغاتی ببرم ناقص است و صدای مامانم توی گوشم میپیچه که "دلی نذاری برای دقیقه 90" و من یادم می افتد که جمله " ایرانی ها ، دقیقه نودی هستند" چقدر پر مفهومه !

میام سروقته کتابهام ، گوشه چشمهام رو تنگ میکنم و سعی میکنم یادم بیاد هرکدوم رو تا کجا خوندم و صدایی در من "فریاد" میزنه که کوتاه بیا توروخدا ! توی 4 روز دیگه فرصت برای مطالعه نداری و جمع کن کاسه و کوزه ات رو ! و من در یک حرکت انتحاری همه شان را روانه چمدان میکنم و به خودم نهیب میزنم که "هی فلانی، بیخیال کیف و کفش ات شو " و عجیب اینکه گوش میدم و همه رو دسته میکنم و توی چمدان جا میدم .

یکدفعه چشمم به مانتو و روسریم میوفته که 6 ماهه دارن خاک میخورن و چمدان رو نیمه رها میکنم تا اونها رو بشورم .

الان اتاقم تقریبا خالی شده و شبیه اونهایی شده که میخوان چهار روز دیگه برن کشورشون !

وای کی برم سوغاتی هام رو تکمیل کنم؟ کی حاضره منو همراهی کنه ؟ خدایی سخت ترین کار دنیاست ...

ای وای فردا مامان مارال میرسه و باید برم به اون هم سر بزنم ، آخ که چقدر کار دارم ، خدایا چند روز نگهدار روزگار رو ...


*+B

تویی که نمیبینمت

چه خوبه که در تب و تاب زندگی شلوغم ، هستی ...

ایستاده ای و از دور نظاره میکنی هرج و مرجم را ... اما هستی ... نمیبینمت ... میبینی که درگیر میشوم و مشکلات مثل برف بر سرم دانه دانه فرود می آیند ... میبینی که دستی میخواهم برای یاری ... میبینی درماندگی ام را گاهی ... درست این میان از راه میرسی ... از جایی که توقع ندارم نشانی ، پیامی ، یادی میفرستی که یعنی "من هستم" ... "از من کمک بخواه" ... "یادم کن" ... "آرامش بگیر با یادم" ...

من این را زمانی به یادآوردم که آن دو دختر بروشور به دست آمدند تا به مسیحیت دعوتم کنند ... دقیقا زمانی که چشمم به عبارت "GOD'S IMAGE , GOD'S LIKENESS" افتاد ... وقتی گفتند : "فقط چشمهات رو ببند و بگو خدایا به من گوش کن " ...

به یادم آوردند که  " دل ، آرام گیرد به یاد خدا " حقیقت داره ...

شنبه ،17 مارچ

احساساتی بودن سخت است . درگیر روابط شدن ، دل دل کردن ، سراغ نگاه آشنا را گرفتن . شش ماه زمان کمی است برای دلتنگی ، برای حس غربت ، اما اگر زیادی وابسته باشی ، می بینی که یک عمر است . میفهمی که بغض اش سنگین است ، راهش دور است . با هرکس که راهی میشود ، یکبار چمدان میبندی در خیالت و با پرواز اش میپری به سمت آسمانی که آسمانت بود روزی . که من نه دلتنگ آب و خاکم و نه آن آسمان حتی ، که دلم پر میکشد فقط و فقط برای خانواده سه نفره ام و برای دوستان بهتر از جانم . نه حتی برای فامیلی که به حکم "خون" با هم هستیم و اگر حق انتخابی بود ، پسشان میزدم و دست دوستانم را میگرفتم و میگفتم شما فامیل من ، شما همه کس من ، شما زندگی و روزگار من ...

من یک ماه زودتر از تاریخی که اینجا ثبت شده به سوی ایران پرواز کردم ، آن روز فقط جسمم به من خواهد پیوست ...


*یک موزیک کاملا مرتبط !


از خاطر نمیروی

از نظر من این یک باور اشتباه است که " از دل برود هر آنکه از دیده برفت " . اویی که دوستداشتنی است ، کجا برود که امن تر از دل باشد ؟ اویی را که دوست داری ، کجا حاضری بفرستی که خیالت راهت باشد به غیر از کنج دلت ؟

نه اینطورها هم که میگویند نیست . آخر مگر میشود رفیق شفیق گرمابه و گلستان ات را به چند ماه ندیدن از یاد ببری ؟ که اگر رفیق ، رفیق باشد و اهل رفاقت ، بی خبر نمی ماند از حال و احوالت و بی خبر نمی مانی از روزگارش . اویی که میرود از ابتدا هم در دل نبوده است و تنها رهگذری بوده در مسیر چشمانت . که همان بهتر برود ، برای چه بیهوده افق چشمانت را انبوه کنی از خیل عابران ؟ بگذار آنها که "باید" ، دیده شوند ، نگذار در ازدحام "نباید" ها گم شوند ...



خیلی دلش گرفته از خیلیا

یک هفته است که بی امان آسمان میبارد . اگر بخواهم دقیق بگویم ، فقط سه یا چهار ساعت در روز آفتاب میتابد و دوباره رعد و برق و بارش ...

شب ها با کمی نگرانی از سونامی میخوابم . از اقیانوس تا اینجا ، راه زیادی نیست ، اراده کند ، بلعیده میشویم . 

دیشب به قدری هوا سرد بود که با سوئیشرت خوابیدم . الان تابستان است و گرمترین روزهای مالزی را سپری میکنیم ، آنها که اینجا بودند میدانند که فقط سوئیشرت در مراکز مسقف ضروری است و در این روزهای گرم تابستان ، ویا حتی فصل بارانی (اینجا فقط همین دو فصل را دارد ! ) کاربردی ندارد . و وقتی میگویم شب را با سوئیشرت به سر بردم تصور کنید که چه هوای عجیبی را گذراندیم .

آسمان چنان برق هایی میزند که یک لحظه شهر به کل روشن میشود ، من یک چیزی میگویم و شما یک چیزی میشنوید . باید دید تا باور کرد .

این روزها زیاد با آسمان چشم در چشم نمیشوم ، میترسم برق نگاهش چشمانم را بگیرد ...