دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

روزشمار ِ روزمرگی ها

http://s3.picofile.com/file/7626530428/1bahmann.png


و من از یک جایی به بعد ترفندی کشف کردم که از زمان جلو بیوفتم ...

اینطور که هر شب وقتی میرسم خانه تقویمم را ورق میزنم ... فردا صبح که از خواب بیدار میشوم احساس نمیکنم که امروز شروع شده و من عقب مانده ام ...




تنور خاموش ، گرم نمیشود

کاش اختیار ولوم احساسات دست خود آدم بود . مثلا دلت میخواست یکی را بیخود و بی جهت بیشتر دوست داشته باشی . یا همینجور ویرت میگرفت و از یکی تا سر حد مرگ بیزار میشدی . اما خب ولوم احساسات ما دست افرادی است که با آنها ارتباط داریم . خودشان درجه دوست داشتن و تنفر ما را کم و زیاد میکنند .آنقدر توانایی دارند که تو را مجذوب خودشان و یا مایوس کنند . در هر حال چیزی عوض نمیشود . شعله احساس تو با رفتار آنها بالا و پایین میرود ، نه به میل شخصی خودت ...

مثلا دوستی ذره ذره هیزم جمع کرده تا تنور محبتتان گرم شود و بعد با یک حرکت انتحاری آب میپاشد و خاموش میکند و به گند میکشد تمام محبتی را که نثارش کرده بودید و حالا خودش را بکشد ، اصلا بیاید درسته بیاندازد توی همان تنور ، روشن نمیشود که نمیشود ...



هفته گذشته ، هفته خوبی نبود . به غیر از پنجشنبه که به دلایلی خیلی خوب بود ، این چند روز افتضاح بود ... از بس که سرفه کردم ... با هر نفس کشیدن دقیقا سه تا سرفه میکنم ... و این یعنی اجتناب از تنفس ... اما از آنجایی که امر غیر ممکنی است و مجبورم به هر حال به جهت حیات نفس بکشم باید رنج سرفه ها را هم به جان بخرم ... از اوایل هفته گذشته شروع شد . دقیقا یکشنبه ... اولین بارش نبود و آخرینش نیز ... دردی کهنه و من هم که عادت کرده ام به این کهنه درد ... اما باقی آدمها چه گناهی دارند ... وقتی با هر سرفه گوشهایشان را میخراشانم ... با گرفتگی صدایم برایشان دردسر میسازم ...


*عنوان را بگذارید همان عنوان پست تیراژه ... نفس کشیدن واقعا سخته ...



اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد

صدای لخ لخ چرخ دستی بر روی آسفالت ، سکوت کوچه تنگ را برهم میزند . یک نان سنگک که حالا حتما از سرمای هوا یخ کرده و از دهان افتاده ، تنها سرنشین چرخ دستی است . دوربین کم کم بالا می آید . از پشت هیبت پیرمردی را میبینیم که آرام و متین قدم برمیدارد و چرخ را پشت سرش میکشد . بالاتر ... و یک لحظه مکث ... پیرمرد سر بر میگرداند و ملتمسانه با چشمهایش پی شخصی میگردد . چشمهایش تا ته خیابان را ، ما بین تمام درختان را ، حتی میدان کوچک منتهی به خیابان اصلی را ، دو دو میزند ... نیست ... بغض تمام این روزها میریزد در جانش ...نم اشکی و حرکت سری از حسرت ... نفسی که سنگین میشود و کوچه ای که تا ته دنیا هم امتداد داشته باشد ، بدون "وجودش" بن بست ِ پر غصه ای بیش نیست ...



مادر شوهر هم مادر شوهرهای قدیم !!

امروز مامان مهمانی دعوت داشت . 


روز - داخلی - منزل ما !


بابا در حال میوه شستن در آشپزخانه ، من در حال سبزی پاک کردن به همراه مامان ...

من : نهار بریم خونه مامان بزرگ ؟

مامان : آره پیشنهاد خوبیه ، نهار بخرید برید اونجا که هم ایشون تنها نباشن هم شما ها .

بابا : الان زنگ میزنم .


روز - داخلی - کماکان منزل ما !


بابا زنگ زد و قرار شد نهار بخریم و سه نفری بریم اونجا .


کمتر از پنج دقیقه بعد ... 


تلفن زنگ میزند .

بابا : نه ، سه نفری میایم . جایی میخواهی بری مگه ؟ ... باشه ... باشه ... نه این حرفها چیه مامان ... حتما ... خداحافظت .

من و مامان همزمان پرسیدیم چی شد ؟!

بابا : مامان گفت بدون تو خوش نمیگذره . یه وقتی بیاید که خامنت هم باشه !!

بابا :

من :

برادر:

مامان : +


مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

این روزهای جشن و شادی به تمام هموطنان مسیحی عزیزم فرخنده . امید که سال پیش رو برایتان پر باشد از اتفاق های نیک و لحظه های دوستداشتنی .


*برترین تبریکات به دوست عزیزم سرژیک آزاریانس



http://s2.picofile.com/file/7596959886/Christmas_general_carousel.jpg