دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

جشن یلدای 92

سلام


 از همه شما ممنونم که همراهی کردید. حضورتون آدم رو دل گرم میکنه...

میدونید داشتم فکر میکردم که سنتها چقدر برای ما ایرانی ها اولویت خودش رو از دست داده. نمیدونم ادب و آداب بهم ربط داره یا نه، ولی هر دو مقوله چند قدمی از برخی ایرانی ها فاصله گرفته...

یلدا یعنی پیروزی نور بر ظلمت... این شب جشن گرفته میشه تا پلیدیها رو دور کنیم و به روشنایی سلام کنیم. کاش بعضی ایرانی ها قدر این سنت باشکوه رو بیشتر میدونستن...


بفرمایید ادامه مطلب، دست به دست هم سفره یلدای امسال رو پهن کردیم. امیدوارم به همه خوش بگذره...

 

ادامه مطلب ...

یلدایی ها

وعده ما، جمعه / 29 آذر ماه / ساعت 22:00



تا این لحظه این دوستان یلدایی شدند. همچنان تا 12 شب زمان باقیست.



زویاخاتون و آقای دنتیستخانم مژگان امینی
مامان سمیراسکوتبشرا
مراحم تلفنی!سمیرارضوان
یسنافرشتههیچکسی
دل آرامطودیعاطی
تیراژهف رزانهمهرداد

احمدمامانگارصدیقه
جودیمیلاداردیبهشتی

پرسیسکی وراچفاطمه شمیم یاربابک اسحاقی

غلامرضا گرجیچوب کبریت

درد از تو و درمان نیز هم

دور همی شب یلدا


***


اینکه ادمها توی همه مسائل اطرافشون یک بعدی رو برای خودشون در نظر بگیرن و به اون موضوع با یک چشم سومی دنبال درس و حکمت و پند و بسط دادنش به امور دیگه باشن به نظر من هم هیجان انگیزه هم جالب و هم نتایج حاصله عجیب و شاید هم رعب انگیز!

طی هفته گذشته روی پای سمت چپم یک جوش بود به این بزرگی (انگشت سبابه و شصت رو به میزان یک فندق بزرگ از هم با فاصله نگهدارید.) بسیار دردناک و بد قیافه... مواقعی که بیدار بودم که هیچ، حواسم بهش بود اما وقت خواب به محض این دنده به اون دنده شدن چنان دردی داشت که تا اعماق مغزم تیر میکشید. حالا زیاد نمیخوام شرحش بدم که حالتون بهم نخوره... خلاصه خانم و اقایی که شما باشید یک هفته ای درگیر و دار درد کشیدن و این حرفها بودیم. چهره زشتش به کنار، دردش تموم نمیشد. چرک خشک کن قوی ای هم پیدا نکردیم که مرهم درد ما بشه. با خودم گفتم باید صبوری کنی تا وقتش... گذشت تا دیشب...دیشب مامان با کدو حلوایی اومد خونه. هر دومون از کنارش کمی (شاید در حد دو حبه قند) کندیم و خوردیم. ساعت حدودا ده شب بود و داشتیم فیلم میدیدیم که حس کردم یک چیزی عادی نیست! نگاه کردم دیدم قسمتی از پای چپم که جوش قرار داشت، خیس شده... رفتم و امور رو بررسی کردم. چشمتون روز بد نبینه، چرک و خون آبه بود که میزد بیرون...حالا من یه نگاهم به اون، یه نگاهم به دستمال، حالمم که داره بهم میخوره ولی فقط نگاهش میکردم و سعی در جمع و جور اوضاع... صبح حس کردم از اون درد خبری نیست. و محل جوش هم شده بود تقریبا یک سطح مسطح اما همچنان قرمز... باورم نمیشد که چی شد یهو اینطوری شد. مامان گفت توی یه سایتی خونده که کدو حلوایی برای دمل مرهمه... گفتم خدایا دمت گرم...


کیا هستن؟

طبق زمان بندیمون دو روز دیگه بیشتر زمان باقی نمونده. اسامی خوش قولهایی که تا این لحظه عکس فرستادن در این جدول نوشتم و به محض رسیدن عکسهای جدید نام فرستنده رو اضافه میکنم.





زویاخاتون و آقای دنتیستخانم مژگان امینی
 مامان سمیراسکوتبشرا
مراحم تلفنی!سمیرارضوان

یسنافرشتههیچکسی
دل آرامطودی





*عکس: یلدای 91 خونه مادربزرگ


بدو بدو جا نمونی

چند شب دیگر تا شب یلدا (نمیدونم چرا شب یلدا برای من قرمزه! برای شما چه رنگیه؟!) باقی مونده. حتما هر کدوم از شما برنامه ویژه ای برای این شب بزرگ دارید. مهمان هستید یا مهمان دارید و از یکی دو شب دیگر شروع به برنامه ریزی و خرید سور و سات مربوط به اون شب میکنید. قطعا یک دقیقه در سال تاثیری در پیشرفت یا پسرفت روابطمان ندارد اما بهترین بهانه برای نزدیک شدن به همدیگر است. و از آنجایی که باید بهانه ها را روی هوا قاپید، میخواهم خواهش کنم تا ما هم دور هم باشیم.

از این رو دعوتید به یک بازی. برای این بازی شما باید یکی از نمادهای شب یلدا را در کنار یک بیت شعر که با دست خط خودتون مینویسید، در یک عکس قرار بدید و برای من به آدرس delaramweb@yahoo.com بفرستید. یعنی در عکس ارسالی شما، ما یک بیت شعر میبینیم و یکی از نمادهای شب یلدا را... حتی میتوانید نماد مربوطه را نقاشی یا طراحی کنید. خلاقیتش با شما...

از همین امشب تا  12 نیمه شب بیست و هشت آذر ماه فرصت دارید. از اونجایی که همه شب یلدا رو به دید و بازدید و دورهمی اختصاص میدن پس عکسها ساعت 22:00 بیست و نهم آذر ماه (یک شب قبل از شب یلدا) رونمایی میشه.

خودتون بهتر از من میدونید که نه دنبال تشریفات هستیم و نه قر و فر و نه حتی انتخاب بهترین عکس و از این حرفها. حتی منِ بی نوا نمیدونم اینجا میشه خرمالو، انار و یا آجیل پیدا کرد یا نه. یعنی در این حد!!! پس سخت نگیرید. اینجوری نشه که یه شب اومدیم خودتونو ببینیم همش توی آشپزخونه باشیدا


فقط چند تقاضای کوچولو:


*لطفا حجم عکسهاتون رو کم کنید.

*حتما "یلدای 92" رو ذکر کنید.

*خواهشا نامتون و در صورت داشتن وبلاگ، آدرستون رو توی ایمیل یاداشت کنید.


ممنونم از همراهیتان...



قبل از ایستگاه آخر پیاده میشوم

http://s5.picofile.com/file/8103915834/12122013396.jpg


مترو خیلی شلوغه. ازدحام وحشتناکی داره. البته زیاد عجیب نیست. خریدهای اخر سال و مهیا کردن تزیینات درخت و ریسه های جلوی خونه ها و خرید هزار و یک مدل شیرینی و عیدی های جور واجور همه و همه باعث این ازدحام و شلوغی شده. درست مثل اواخر اسفند ماه ما... دخترک گیتار به دست به قدری داره قشنگ میخونه که اول شک میکنم شاید موسیقی از جای دیگه ای پخش میشه ولی به منبع صدا که نزدیک میشوم میبینم خودش هست که میخونه... میپیچم به سمت سالنی که باید ازش بگذرم. در میان ازدحام جمعیت گم میشم... غرق میشم... چشمم رو روی زمین بین پاهای این عابران ِ عجول میچرخانم. همه شان برای "رسیدن" چه مشتاقند. در بین آنهمه کفش های رنگی رنگی توجه ام به پله های زیرپایمان جلب میشود. چند ده سال، چند صد هزار نفر روی این زمین راه رفته اند؟... فکر کن یک لحظه و در یک آن همه شان محو شوند... محوطه خالی شود... تو بمانی و یک ایستگاه مترویی که خالیست... یک میدانی که خالیست... یک شهری که خالیست... تو بمانی و زمینی بدون سکنه... تصورش به قدری وحشتناک هست که ترجیح میدهم هر چه سریعتر دوباره خودم رو در خیل جمعیت گم کنم...


جشنی در کافه

امروز تولد دعوت بودیم. بعد از گذروندن خان ِ "حالا چی بپوشم؟!" به این نتیجه رسیدم که یه بلوز آستین بلند به همراه یک پیراهن کوتاه قلاب بافی ظریف و جوراب شلواری بپوشم. ناگفته نماند که از چند روز پیش هوا خیلی سرد شده و بنده به محض اینکه دختری رو میدیدم که دامن کوتاه پوشیده هی میگفتم اینها سردشون نمیشه؟؟ و حالا داشتم دقیقا جا میذاشتم جای پای اونها! (یعنی شما ببین این بشر دو پا، چجور موجودیه. این و اون رو نفی میکنه بعد میاد فرت خودش همون کار رو انجام میده! البته نفی نکردما، در حد سوال بود برام که خب به حمدالله درکشون کردم و ابهام برطرف شد!!) از اون طرف هم یه چکمه پوشیدم با پاشنه های نازک! دقیقا وقتی اومدم بیرون از خونه هم سردم شد، هم بر اثر شیب کوچه با اون پاشنه هام هی به جلو رانده میشدم! البته بعد از چند لحظه توی کفش مربوطه جا افتادم و مشکل حل شد.

خلاصه رسیدیم به کافه ای که مهمونی در اون برگزار میشد. جای همه خالی کلی شام و کیک خوردیم و رقصیدیم. تقریبا هفده نفر بودیم به همراه یک دختر 9 ساله وروجک . این شیطونک به قدری قشنگ میرقصید که همه دست از رقص کشیدیم و فقط به اون نگاه میکردیم. جالبیش اینجا بود که یه پسر خارجی ای که بینمون بود در حال دست زدن براش زانو زد، ملینای نیم وجبی هم همونجور که قر میداد و موهاش رو این طرف و اون طرف میریخت دور ایشون میچرخید. یعنی همه ضعف کرده بودیم براش...

برای صاحب تولد عزیز هم یک شلوار نایک هدیه بردیم که بسیار خوشحال شد.



http://s5.picofile.com/file/8103186126/07122013393.jpg


خداحافظ مسافرِ سرزمینهای بی حصار

نلسون ماندلا در گذشت. ظاهراش یک خبر چهار کلمه ای بیش نیست. اما همین خبر، یک تاریخ را پوشش میدهد. اندوه نبودنش، زمین را برای همیشه غصه دار میکند. این اسم آنقدر بزرگ است که حتم دارم بغض نبودنش تا همیشه گلوی دنیا را میفشارد...



من یاد گرفتم که شجاعت نبود ترس نیست، اما پیروزی بر آن است.

نلسون ماندلا

I learned that courage was not the absence of fear, but the triumph over it

Nelson Mandela

آخرش یک روز شاعر میشوم، من

برای او که شعر چشمها را میداند



*کاش نشانی و راهی داشتی ای دوست...

حرف و عکس

سلام

از دوستهای خوبم که تک تک دعاهاشون همراهم بود و اثرش رو دقیقا در بدو ورودمون نشون داد ممنونم.

از آفتاب ممنونم که بعد از سه روز خلاصه خودش رو به ما نمایان کرد. والا توی این سوز و سرما وجودش غنیمته. امروز دلم میخواست مفصل باهاش روبوسی کنم!

از آقایونی که هیچ اصراری ندارن وقتی از کنارت رد میشن بهت تنه بزنن ممنونم...

از سگهای محترمی به این ابعاد (دستها به اندازه عرض شانه ها و حتی بیشتر تا جایی که میشود باز، خب حالا از اون طرف هم ارتفاع رو از زمین بیاید بالا تا کمر!) که نمیان سمتمون و برای خودشون از اون طرف خیابون میرن و ما هم سوت زنان که نه نه نمیترسیم و اینها که خیلی گوگوری مگوری هستن ترس ندارن از این سوی خیابون چیزی در مایه های بدو بدو میرویم و اونها ما رو نمیبینن و ما هم نمیبینیمشون ممنون!!

از رئیس جمهور قبلی که بسیار محبوب و مردمی بود طوری که حتی در سطح جهانی آبرو و حیثیت نذاشت کلا برامون ممنونم... این یکی رو واقعا ممنونم ها!!!! امروز توی یک اداره دولتی بودم که یک آقایی با تمسخر پرسید از رئیس جمهورتون چه خبر؟ گفتم: رئیس جمهور روحانی؟ گفت نه، اون قبلی احمدی! گفتم والا بیخبرم... کاش هیچوقت هیچکس نمیشناختش... کاش سرافکندگی نداشت برامون انقدر... کاش...


چندتا عکس هم میذارم اگه دوست داشتین دور هم ببینیم:


ادامه مطلب ...