دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

To Do

dream it

wish it

do it

سه عبارت به ظاهر ساده اما عمیق... واقعا اگر به کار بسته بشن، بی اغراق توانایی جابه جایی کوه و دریا رو به آدم میدن...



*باز هم بلاگ اسکای ساعتش رو نتونسته به روز کنه. این پست یک ساعت قبل از چیزی که داره نمایش داده میشه منتشر شد !

*حس فوق العاده خوبی بهم میده وقتی هر روز و پشت سر هم پست مینویسم!

از ماست که بر ماست

خیلی از ما این شب ها بیننده برنامه خندوانه هستیم. ابتکاری که رامبد جوان به خرج داد(از این نظر که تا حالا در ایران چنین برنامه ای وجود نداشته) و لیگ خنداننده برتر رو راه انداخت. به گزینه هایی که برای اجرای برنامه انتخاب کرد هیچ کاری ندارم. خوب، بد، حرفه ای یا غیر حرفه ای بودنشون الان موضوع بحث من نیست. حرف من سر لیاقت ماست.

جواد رضویان برای شب قرعه کشی نیومد و گفتن سر پروژه بوده و نتونسته بیاد. در صورتی که همون شب آقای کربلایی هم باید میرفت سر پروژه اما اومد توی قرعه کشی شرکت کرد و رفت. خب این رو میتونیم بذاریم به پای مشغله شغلی آقای رضویان...

شبی که نوبت ایشون بود برای اجرا، وقتی مصاحبه کننده داشت ازش میپرسید استرس داری یا نه، برگشت گفت استرس چیه مگه میخوایم چکار کنیم و خیلی شیک گفت من هیچ چیزی آماده نکردم. ظاهرا اونها جدی نگرفتن و ایشون اومد برای اجرا و همون حرف رو تکرار کرد. خب طبیعیه که من بیننده که پیگیر برنامه هستم بهم بر بخوره که آدم حسابی تو که برنامه ای برای اجرا نداشتی به نفع رقیب کنار میرفتی. البته برنامه آقای خمسه هم جذاب نبود ولی حداقلش این بود که دو دقیقه به حرفهایی که میخواست بزنه فکر کرده بود هرچند بی مزه بود اجراش

ماجرا به اینجا ختم نشد و در کمال تعجب دیدیم آقای رضویان بالغ بر 1 میلیون رای اورد...  1 میلیون رای برای هیچی! و مردمی که به ایشون رای دادن برای من روشن کردن که چرا ما لایق  دستیابی به بهترین ها نیستیم...


از سری درد دل های یک عدد دانشجو

از هفته پیش که رفتم ثبت نام همینجور استرس دارم. با خودم میگم بابا تو 6 سال از فضای درس و تحصیل دور بودی یعنی واقعا میتونی از پسش بر بیای؟ باز میگم اینهمه آدم تونستن منم میتونم. بعد باز یادم میاد برادرم سر تز ارشدش چقدر اذیت شد باز میگم یعنی تو میتونی؟

خلاصه مدام در حال شش و بشم که یعنی خوبه؟ بده؟ من میتونم؟ نمیتونم؟ بعد یه مشت محکم میکوبم توی سرم که میتونی... باز دو دقیقه بعدش استرس های وقت امتحان دوره لیسانسم یاد میاد و اینکه چقدررررررررررر به نظرم از اون روزها گذشته، تازه اون موقع شاغل هم نبودم ولی الان یه شغل تمام وقت دارم... امیدوارم بتونم از پسش بربیام...

که میتونم

رازِ باران

حتما باید یه رمز و رازی بین آسمون گرفته و بغض ترکیده اش و بوی نم خاک و روح ِ آدمها وجود داشته باشه. واگرنه چرا هر بار که بارون میباره اکثر آدمها لبخند روی صورتشون پهن میشه و چشمهاشون به سمت آسمون دوخته و ریه هاشون از بوی خوش خاک بارون خورده پر...

خونه مادربزرگه همین الان یهویی!

صبح بابا گفت یه هفته ای میشه خونه مامان سر نزدیم. من داشتم غر میزدم که باز نذارین سر ظهر بریم و تند برگردیم که از جمعه هیچی نفهمیم. بابا هم خیلی راحت گفت میتونی نیای. اولش شل شدم و اومدم بگم که من نمیام اما در کسری از ثانیه با خودم گفتم اگه دور از جون فردا روزی سر مامان بزرگ یه بلایی بیاد خود تو از عذاب وجدان دیوونه میشی که ای آه و ای افسوس کاش تنبلی نکرده بودم. بعد پشیمونی سودی داره؟؟ خلاصه مثل فنر پریدم و گفتم منم میام.

سر راه شیرینی هم گرفتیم که بهش بگم ارشد قبول شدم چون میدونستم کلی ذوق میکنه و همین هم شد. خلاصه نشسته بودیم که عمو بزرگه تماس گرفت و گفت ما داریم میایم اونجا. مادربزرگ هم چشمهاش از خوشحالی برق زد که خب الان اینا همه اینجا جمع میشن. نیم ساعتی گذشت که خانواده عمو - که ماشالله برای خودشون جماعتی محسوب میشن- رسیدن. مامان بزرگ هم از ترفندهای مادرانه اش استفاده کرد و زنگ زد عمو کوچیکه که اونم با خانواده خودش رو برسونه و اونها هم یک ساعت بعد اونجا بودن! عمو وسطی که از صبح رفته بود آموزشگاه طرفهای ظهر رسید خونه و دید یه لشگر آدم توی خونه است. گفت شماها مثل سونامی میمونین یهو آوار میشین رو سر آدم

به قدری به همه این مهمونی یهویی مزه داد که کسی دلش نمیومد بره...


تفاهم در خانواده!

و اما بشنوید از تفاهم در خانواده ما... سه نفری رفتیم از سه جای مختلف یه مسواک با یه مارک و رنگ مشترک گرفتیم!! یعنی الان سه نفریم با سه مسواک شبیه هم... من یه علامت با لاک آبی زدم روی بدنه مسواکم، مامانم قرمز، بابام هم به شکل اصلیش و بدون هیچ نشونه ای... اینجووووووووور با هم تفاهم داریم ما!!!

من رسیدم

این پست رو یادتونه؟

خواستم همونجور که خبر دادم دارم حرکت میکنم، خبر بدم که رسیدم...

امروز نتایج ارشد رو چک کردم و دیدم قبول شدم... همون رشته و دانشگاه دلخواهم...

هرچند که خیلی شرایط باید با هم هماهنگ بشه که من بتونم برم و ارشد بخونم اما به شدت از این به هدف رسیدنم خوشحالم... دلم خواست شما در این شادی شریک باشین.


حالتون خوب باشه :)


گفتم هوای تابستون دل انگیز شده ها، نگو تو اومدی...

خیلی وقته اینجا تبریک تولد نگفتم. نه که مهم نباشه نه... مدلم شده حضوری، تلفنی، صوتی... اما نمیشه تولد یکی از بهترین ها رو تبریک نگفت. خیلی بهش بدهکارم...نه که حساب گروکشی و چرتکه انداختن و دو دو تا چهارتا باشه ها نه... محبت رو نمیشه اندازه زد، نمیشه ریخت توی پاکت و کشیدش، حتی نمیشه قاب کرد و زدش کنج دیوار... محبت رو فقط باید آینه شد و برگردوند... باید صدا شد و گفت که آهای میفهمم انقدر ماهی ها... باید دست شد و محکم گرفت دست اونی رو که پر از مِهره...

تولد خورشیدمون سیزده شهریور بود. دستهام خالیه اما دلم پر از آرزوهای رنگارنگه براش. الهی که دختر تا دنیا دنیاست زندگی به کامت باشه و حالت خوش...

خورشید جان همیشه بتاب...

رها کن تا رها شی

در جریان بودین که گوشی عزیزم به کما رفته بود. خانم و آقایی که شما باشین پدر من این رو به چندین و چند نفر نشون داد برای تعمیر و همه متفق القول گفتن ایراد از بردِش هست و انقدر خرجش میشه و بعدشم معلوم نیست که چقدر کار کنه... این ماجرا چیزی نزدیک به دوهفته طول کشید چون هی میگفتم به یکی دیگه هم نشونش بده. یکی دیگه... این دیگه آخریه... این شد که دو هفته پدر بی نوای من گوشی رو دست به دست هی چرخوند تا بلکه یکی بگه ایرادش چیزی غیر از اینهاست... روراست باشم باهاتون باید بگم دل نمیکندم ازش... چسبیده بودم بهش... بهای زیادی براش داده بودم و شش ماه بیشتر ازش استفاده نکرده بودم... هر جور حساب میکردم دلم راضی نمیشد فراموشش کنم و بیخیالش بشم و برم سراغ یدونه جدید. راستش هم هزینه اش برام سنگین بود و هم اون عادتی که بهش کرده بودم نمیذاشت باور کنم که اینجا پایانه داستانه...

تا اینکه یه شب مامان گفت باید گوشی جدید بخری این نمیشه که همینجوری بگذرونی. بهش گفتم برام سخته،آخه فقط شش ماه بود... گفت براش عزاداریت رو بگیر و تمومش کن... فردا شب بابا گوشی رو آورد خونه. دستم گرفتمش. نگاهش کردم و تصمیمم رو قطعی گرفتم. گذاشتمش توی جعبه اش و گفتم هرچقدر میخرنش بفروشش. نه پولش برام مهمه و نه اینکه دارم از دستش میدم... یک آن بود... توی دو روز هم گوشی جدید انتخاب کردم و خریدم و الان هم چنان با هم اخت شدیم که انگار نه انگار تا دو سه روز قبلش زانوی غم بغل گرفته بودم...

حکایت ما و خاطرات و اطرافیانمونم همینه. تا رها نکنی، رها نمیشی...

چطوره؟ هدرم رو میگم... تک تک اون بادکنکها آرزوهامه... آرزوهای کوچک و بزرگی که گره شون  زدم به روزهام... اون خونه هم دِلمه... روحمه... خودمه... که دست همه آرزوهام رو گرفتم و دارم پیش میرم. حالا یا انقدر زورم زیاده که دونه دونه شون رو به مقصد میرسونم یا هرکدوم میونه راه میترکه و من میمونم و دست های خالی... در هر حال نباید گذاشت روزها بدون رویا و آرزو بگذره... آرزوهایی بزرگ به رنگ رویا  مثل رقصیدن با شاهزاده انگلیس در یک شب رویایی ... تا آرزوهایی کوچک که ازشون خنده ات بگیره مثل خوردن یه کیک شکلاتی بزرگه بزرگ...