دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

علم=ثروت

http://s5.picofile.com/file/8141412842/18092014597.jpg


آخه میدونی خانم معلم... اون روزها من فقط دنبال بیست بودم. دلم میخواست انقدر روی تو اثر بذارم که بی معطلی بهم بیست بدی. هر جمله رو چند بار مینوشتم و پاک میکردم تا بشه اون جمله اثر گذاری که قرار بود بشه. برای همینم دفتر انشاء من همیشه کثیف بود. رد مداد و پاک کن دمار از روزگار کاغذ بیچاره در میاورد...

میدونی خانم معلم... من نمیفهمیدم قیمت اون مداد و پاکن چقدره. نمیدونستم چند بار باید خورشید بیاد بالا و بره پایین تا با پولش بشه تمام اون دفترها و کیف ها و خودکارها و  "ها" های دیگه رو خرید...

خانم معلم شرمنده ام... شرمنده ام که لا به لای درس های تو من به دنبال نمره خودم بود. خانم معلم، شرمنده ام که به خودم، به تو، به تمام گوش هایی که انشاء مرا میشنید دروغ همیشگی علم بهتر از ثروت است را تحویل دادم... آخر اینطور یادم داده بودی، آخر اینطور یادم داده بودند...

تو هم گناهت کمتر از من نیست، همانجا، همان لحظه که من و امثال من در به درِ بیست، دروغ های زیبا مینوشتیم و از رذالت ثروت داد سخن میراندیم که لبخند رضایت بر لبانت بنشاند و نمره ای دلخواه بر برگه های ما، باید دفتر را چند تکه میکردی که ای بچه نادان، علم سیری چند وقتی برای اینجا ایستادنت باید خدا تومان پول به حساب مدرسه واریز کنی؟ کدام علم، وقتی در ازای همین کاغذ و قلم باید پول پرداخت کنی.

میدونی خانم معلم... ما توازن را یاد نگرفتیم. سر کلاس تو هیچوقت، هیچکس به ما از اعتدال حرفی نزد... سر هیچ کلاسی نگفتند "میانه روی"... همه چیز یا محبوب بود یا منفور... علم و ثروت هم مثل باقی چیزها... ما نمیدانستیم، تو هم نمیدانستی؟...


تا بوده همین بوده

دیدید مردم از روزگار چه شاکی هستن؟ بعد دیدین میگن قدیمها اینجوری و اونجوری؟ این مردم که میگم خودمم شاملشون میشما. یعنی گفتم که همین اول کار تکلیف رو مشخص کنم نگین هنوز هیچی نشده چه خودش رو کشید کنار. من اینجوووووور در کنار ملت ایستاده ام. من دولت تعیین میکنم، من به پشتیبانی این... آهان نه اشاره میکنن که خط رو خط شده. بله داشتم عرض میکردم که این شاکی بودن حرف امروز و دیروز نیست که. از دیرباز مردم هر عصر از شرایط ناراضی بودن و کلا انگار نارضایتی مده. باور ندارین؟ ندارین؟! چرا دیگه! من الان سند براتون رو میکنم شما هم باور میکنید. یه نمونه مثال میزنم و بعد هم به ضرب المثل مشت نمونه خروار است اکتفا میکنیم و همه دسته جمعی قانع میشیم.

مثلا شما برو تو بهر شعر "خوشا به حالت ای روستایی". خب همین اول کار شاعر انزجار خودش رو از شهرنشینی واضح و مبرهن اعلام کرده. در جای دیگه میفرماید " چه شاد و خرم چه با صفایی" اینجا شاعر اشاره مستقیم داره به افسردگی مردم شهرنشین.. در ادامه میگه "در شهر ما نیست جز داد و بیداد" اینجا منظور شاعر اینه که کلا توی شهر همه بی اعصاب هستن.  "خوشا به حالت که هستی آزاد" من برای این قسمت چیزی ندارم برای گفتن. خب وقتی شاعر خودش داره رک و پوست کنده میگه ما اینجا توی شهر آزادی نداریم، من کی باشم که بخوام روی حرفش حرف بزنم. حرف حساب که جواب نداره... شاعر با همون فرمون ادامه داده "در شهر ما نیست جز دود ماشین، دلم گرفته از آن و از این" بفرما! این دود و ترافیک و دل گرفته و تنهایی مردم، سوغات سالهای اخیر نیست که. از همون قدیمها هم دود بوده هم ترافیک بوده، هم آدمها قبایل تک نفره بودن...

نتیجه اینکه اگه آب و هوای شهر حالتون رو بد کرده، اگه سر و صدا خسته تون کرده، اگه آزادی ندارین، اگه دود و ترافیک و تنهایی براتون غیر قابل تحمل شده، به خودتون خللی راه ندین و بی خودی اعصابتون رو درگیر نکنین. تا بوده همین بوده...


***************

*جناب جعفر ابراهیمی (شاهد) حدود سی و چند سال پیش شعری سرودند به نام خوشا به حالت ای روستایی که همه ما در کلاس اول ابتدایی حفظ کردیمش و فصل مشترک خاطراتمان شد...


از همینجا برای مدیرم دست تکان میدهم

وقتی برنامه ترم جدید باید تا هفته آینده حاضر باشه، همه همکارهات رفتن مرخصی و تو آنقدر بی حوصله ای که به زور خودت را سر کار رسانده ای... تویی و ریشخند های کاغذ سفید، تویی و بهت دروسی که زیر چشمی ردشان میکنی، تویی و برنامه ای که چهارشنبه جمع نمی شود، پنجشنبه هم... تویی و مدیری که شنبه از تو برنامه می خواهد...



http://s5.picofile.com/file/8140350834/term.jpg


این فصل را با من بخوان

روزی که آمدم اینجا، در واقع پناهنده شدم. از همه موجودات این بیرون، از دست تمام آدمهای دنیای واقعی... آمدم تا برای خودم در سرزمینی دور افتاده از اطرافیانم، جایی دنج دست و پا کنم که بتوانم به دور از هر چیزی، آزادانه بخندم و بگریم و بگویم و بشنوم.

روزی که آمدم نفهمیدم که آدمهای پشت مانیتورها، همان آدمهای دنیای واقعی اند. آمدم و ماندگار شدم. ماندم و دنیایم گره خورد لا به لای دنیای آدمهای هم سرزمینم... گفتم و شنیدند، گفتند و شنیدم... خندیدم و گریستم... ولی هنوز یک تفاوت بزرگ بین آدمهای اینجا با دنیای بیرون وجود داشت. آنها هم در واقع پناهنده بودند، خوش بینانه اش میشود مهاجر... حتی اگر همانند یک توریست گاه و بی گاه سر میزدند. حتی اگر دیر می آمدند و زود میرفتند...

آدمها، اما اینجا همیشه خوشحال نبودند. همیشه غمگین هم نبودند. آدمها اینجا پر از قصه اند، پر از غصه، پر از راز، پر از گله، پر از عشق...

آسمان دلشان آفتابی...


این آهنگ...

توقع عنوان که ندارید؟!

امروز میتوانست دقیقا همینطور باشد. شب با سر درد خوابیدم و صبح با حال بد بیدار شدم. آنقدر دردناک که حتی دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم... اما روز شروع شده بود...به زور بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. یک لیوان چای تنها چیزی بود که میل به خوردنش داشتم. مامان و بابا به دیدن مادربزرگ رفتند. من؟ حتی از روی مبل تکان نخوردم. روزنامه را برداشتم. خواندم؟ فقط عکسهایش را نگاه کردم و بعد همانجا رهایش کردم و به اتاقم برگشتم. سکوت دوستداشتنی ای بود و من آرام رفتم در رختخوابم... لپ تاپم را باز کردم و نگاهی سرسری به صفحات انداختم.

وقت آن بود که مامان و بابا برگردند اما تلفن زنگ زد. مامان گفت نهار میمانند آنجا و من باید غذایم را تنها بخورم. روز جمعه... آمدم با خودم غر بزنم اما دیدم که نه... بد هم نیست... رفتم سر یخچال و نگاهم به ساندویچ آماده شده افتاد... همان را برداشتم. سس ریختم. صدای جیغ از پشت سرم میگفت که در یخچال را باز رها کرده ام. بستمش و گاز محکمی به ساندویچم زدم. به نظرم خوشمزه ترین ساندویچی آمد که تا به حال خورده ام. گاز دوم را که زدم تازه یادم افتاد که نباید سس خورد در این اوضاع و احوال...

حالا دلم برای خودش جاده چالوس شده و معده ام هر از گاهی سوزنی، میخی، تیغی چیزی بر دیواره اش میکشد که یعنی منم هستم... خلاصه که حال ما خوب است...


نوای سنتور که بنوازد دیگر فرقی ندارد من کجایم و اینجا کجاست... سه تار که همراهش شود... آشفته ترین آشفته این شهر میشوم... نمیدانم تلفیق پیانو با اینها چه از آب در می آید اما من دلم میخواهد تصور کنم که خوب میشود...

من آن دختر قرمز پوش میشوم و خیابان افکارم بی انتها ترین خیابان دنیا...بی همراه، بی عابر، بی حتی یک نگاه آشنا... خیابان خیس باشد، سنگفرش باشد، هوا ابر باشد اما تاریک نباشد... بی دیوار نباشد، یا دیوارهای اطرافش بلند نباشد، ویران نباشد، اما زبر باشد... زبر باشد که گاه و بی گاه پشت دستم را بر صورت زبرشان بکشم تا بیرون کشیده شوم از فکرهای دور... تا غرق نشوم در... اصلا غرق شوم... اصلا پرت شوم به فکرهای دور... اصلا بگذار خیابان دیوارهای بلند داشته باشد، اگر دیوارهایش کوتاه بود سطحش صاف باشد، یا که اصلا بی دیوار باشد، بی پناه باشد، شب باشد...

یه روزِ نشدنی

دیروز اومده بود که نشه! اول ساعت کاریم، خیلی شیک یه workshop کنسل شد. بعد از چند دقیقه یکسری از دانشجوها معترضانه اومدن تا با هم کمی گفتگوی تمدن ها کنیم! در workshop عصر، فلش استاد فرمت شد و مجبور شدیم برنامه مورد نیازش رو تهیه کنیم. به استاده میگم احیانا سی دی ای چیزی با خودتون ندارین؟! خیلی ملیح با نیش باز میگه نه!! منم توی دلم گفتم وقتی از توی لپ لپ استاد گیر میارن همین میشه دیگه. فکر کنم شنید چون آهسته خنده اش رو جمع و جور کرد و آرام از اتاق رفت بیرون!  هنوز یک ساعت نگذشته بود که یه فایل از روی سیستم مدیرم پرید و دقیقا تا آخرین لحظات در حال برگردوندنش بودیم. همین که خودمون سالم موندیم خیلییه!

رستگاری در هشت و پنجاه دقیقه

دیشب که از سرکار برمیگشتم صحنه عجیب و غریبی دیدم. خیابان یکطرفه بود و ترافیک سنگینی داشت. تمام لاینها پر از ماشینهایی که مثل یه زنجیر بهم چسبیده بودن، بود و انگار خیال جدا شدن نداشتن. حتی لاینی که مربوط به اتوبوس بود هم ماشینها سد کرده بودن و یک اتوبوس بیچاره رو در روی ماشینها قرار گرفته بود و به سختی به جلو حرکت میکرد. من پیاده بودم و داشتم قدم میزدم به سمت خونه که صدای آژیر آمبولانس به گوش رسید. توی اون ترافیک فقط جای ایشون خالی بود واقعا! آژیرش مو به تن آدم سیخ میکرد و تصور اینکه یه آدمی که نمیدونی دقیقا در چه حال و روزیه و زندگیش لابه لای این ماشین ها گیر کرده، حالمو بد میکرد... آمبولانس پشت اتوبوس قرار داشت و میخواست خلاف جهت ماشین ها به مسیرش ادامه بده. با نا امیدی نگاهش کردم، چون میدونستم قراره دقیقه ها جیغ بکشه و کسی محلش نده اما یک آن انگار نیرویی ماشینها رو به سمت مخالف هل داد، اتوبوس سر جاش ایستاد، یک لاین خالی ایجاد شد و آمبولانس رفت و دور شد تا شاید یه آدم دوباره به زندگی برگرده...

هموطنان محترم، تا پایان سال فقط شش ماه زمان باقیست!


باورم نمیشه شهریوره... دو روز پیش توی تاریخ ها دچار اشتباه شده بودم و عملا یک روز عقب بودم. حالا هم مدام تاریخ مرداد رو میزنم. باید یه بسته پیشنهادی بدیم به خدا که کنترل زمان رو بده دست خودمون. کمترین مزیتش اینه که از گذر زمان شوکه نمیشیم...


میشود که پنجشنبه نشود؟...