خلاصه بعد از یک ماه بگیر و ببند ، درست شد ! یعنی باورتون نمیشه که برای این سفر چهار - پنج روزه چقدر دویدیم . شش نفر آدم ، هیچ جور با هم هماهنگ نمیشدند .
فردا حرکت میکنیم و آخر هفته برمیگردیم . روی این سفر خیلی حساب کردم ، روی آرامشش ، تحول و تنوعش ، استراحتش . امیدوارم اونی که میخوام از آب در بیاد . اگه بشه حتما عکس میگیرم تا اینجا بذارم .
*سفر کاملا خانوادگی میباشد ! (دوتا خاله ها و یک عدد شوهر خاله و مادر بزرگ و مامان گرامی و البته خودم )
خدایا امشب شب قدره . خودت گفتی که امشب از هزار ماه بهتره . حالا از کدوم ماهها و چقدر و چراش رو نمیدونم . نمیدونم بنده هات چند بار باید بگن الغوث الغوث تا بخشیده بشن . فقط اینو میدونم که اسم امشب رو گذاشتی قدر چون قادری . من و همه دوستانم که اینجاییم ، روی قدرت بخشندگیت خیلی حساب کردیم ...
چرا دفتر ذهن منو خط خطی میکنی ؟دفتری که برای تو نوشته بودمش . خط به خطش با دست خط خودت نوشته شده . حیف که خوش خط نبودی. یا نه... بودی... من خوشخوانی بلد نبودم ...
دیشب از اون شب های خاص و ویژه بود . از اون شبهایی که شاید از سه سال پیش کمتر تکرار شده . شبی بود که همه با هم شام خوردیم . مامان و بابا تمام مدت سر مسائل کاری در حال حرف زدن نبودن . آرمان به جای اینکه مثل هرشب توی اتاقش و پای سیستمش باشه ، کنار ما نشسته بود و مثل همیشه جمعمون رو گرمتر از پیش کرد و گاهی با شوخی هاش جمع رو به خنده وا میداشت . من کنارشون بودمو این کنارهمی رو صرف میکردم .
بابا ، جای مامان شربت ریخت و آورد . این دفعه من بودم که شام رو کشیدم و کمکم برای ظرف شستن ، آرمان بود !
امشب یه شب خاص بود . از اون شبهایی که همه باهم این شعر هایده رو - که بابا خیلی دوستش داره - بارها هم سرایی کردیم و به فالش خوندنمون خندیدیم . هر کدوممون یه بخشیش رو میخوند . با توقف یکی ، بعدی آغاز میکرد و این یعنی من پشتتم و هواتو دارم ... یعنی میبینمت و بیخیالت نیستم ... یعنی اگه کم آوردی ، من هستم... و در این همصداییمون ، معنای با هم بودنمون ، بیش از پیش اوج گرفت .
روزگار عجیبی است !
روزگار واژه های فراموش شده ، واژه های رنگ باخته ، واژه هایی که معنی خود را از کف داده اند.
جایی که "گنج" ، "جنگ" میشود
و "قهقهه" ، "هق هق" ...
اما آدمهایی دارد که از هرطرف که بنگری دزد اند
و دردهایی که درد است ...
که اگر درمان نباشی ... میشی نامرد !
آره بدبختی همینه که درمان از اون طرف نامرد خونده میشه !
*این قسمت را ، علیرضا برام کامنت گذاشته بود و به نظرم جاش توی متنم خالی بود . که البته من بدون تحریف اینجا قرارش دادم . مرسی علیرضا جان
وقتی نقاشی تموم شد از نتیجه کار خندم گرفت . یه آدم بزرگ ، یه سری پاستل های
رنگی که پخش و پلا بود دورم، یه دخترکی با لبخند که محو من شده بود .حسم وصف نشدنی بود . حالا
باید چیزی مینوشتم . بی درنگ جمله ای رو که بهش معتقد بودم رو نوشتم . اما
ازش عکس نگرفتم و نفرستادمش .
تا اینکه دیروز طی صحبتهایی با یک دوست عزیز ، تصمیم گرفتم بفرستمش و فرستادم .
به ترتیب الفبا ،آناهیتا،تیراژه،علیرضا،کیامهر و مهربان عزیز از دیگر دوستانی بودند که با کودکشون به این مهمونی اومدن . حالا اگه دوست دارید با کودک درونم آشنا بشید لطفا تشریف ببرید به ادامه مطلب ...
24 سال پیش ، وقتی من 2 ساله بودم ، یه فرشته کوچولو درهمچین روزی به جمع سه نفره ما اضافه شد . برای اینکه من حسودی نکنم یه عروسک برام خریدن و بهم گفتن ببین داداشی چی برات آورده .عروسکی که هنوز دارمش .یه عروس با لباس آبی ، که اون روزگار هم قد و قواره خودم بود !
توی تمام سالهای کودکی هم بازی و رفیق هم بودیم . لحظه لحظه زندگیمون به هم بافته شده بود و هر روز این گره های بودن درکنار هممون رو محکمتر از پیش کردیم . عمر کدورت و دلخوری هامون حتی به ساعت هم نمیکشید . وقتی دانشگاه قبول شد از فرط شادی اشک ریختم و وقتی فوق لیسانس قبول شد دلم قرص شد که حتما به جایی که لیاقتش رو داره میرسه و وقتی اولین پروژه اش کلید خورد بازهم ضیافت من و اشک ...
امروز بیست و چهارمین سالروز تولد وجود نازنینشه . دلم میخواست امسال براش یه کار متفاوت انجام بدم . متفاوت تر از تولد گرفتن و هدیه دادن . تا اینکه اینجا به فکرم رسید .برادر من شاید هیچ وقت این پست رو نخونه ، شاید هیچوقت گذرش اینورا نیوفته . اما دلم میخواد براش این روز رو ثبت کنم تا بدونه خواهرش بیشتر از هرکسی دوستش داره .
امروز اون وروجک ِکوچولو ، دانشجوی فوق لیسانسه و هم زمان هم کار میکنه و هم درس میخونه و اوقات فراغتش رو هم به تدریس میگذرونه و ما هم بهش افتخار میکنیم . افتخار میکنیم که این پسر با این سن و سال کمش تمام تلاشش رو میکنه تا بتونه روی پای خودش بایسته و مطمئنم روزهای روشنی در انتظارشه . دوست دارم باشم و به نظاره بنشینم پیشرفت روز افزونش رو .
آرمان عزیزم ، تولدت مبارک
دیگر چه سود ... وقتی در پنجشنبه ای پاییزی دوستم داشتی و گفتی زمستان بگویم ؟
حال که میگویی ، دلم در پی بارانی بهاری جا مانده و عینکم همراهم نیست تا بهتر ببینمت ...
خوش به حالش
دلش به وسعت یه دریاست ...
خدایا به من هم یه دل دریایی عطا کن ، به همون وسیعی ، به همون مهربانی
که بی حد ببخشم و بخندونم و شاد کنم
که اما و اگر نیارم...
خصلت زمان رفتنه و خصلت آدمها حسرت از دست دادن زمان . حالا این وسط یکسری ها هم پیدا میشن که برنامه ریزی دارن و خلاصه با لحظه ها پیش میرند و خیلی ها هم مثل من با رفتن زمان غصه دار میشن که ای داد ِ بی داد بازم یه روز ِ دیگه رفت و فلان کار و بهمان کارو نکردم ... اینجوری نبودما ، اینجوری شدم ! از وقتی که هزار جور کار ریخته روی سرم و هرجور برنامه ریزی میکنم ، بازم عقبم !
نوروز یادتونه ؟ همین 5 ماه پیش ! زود گذشت ... حالا فقط 222 روز تا پایان مونده و مطمئنم وقتی برسم آخر ِ سال باز هم میگم دیدی چه زود گذشت ؟! خلاصه که خصلت زمان رفتنه و خصلت آدمها حسرت از دست دادن زمان .
* دیشب ضیافت بود . بچه ها سفره هایی از جنس "دل" انداخته بودند . و باز هم مثل همیشه کیامهر عزیز بانی این دورهمی به یاد ماندنی بود . سفرهای همه پر برکت و دل هاشون شاد ، مخصوصا کیامهر و مهربان عزیزم
*ممنون علیرضا و پرچونه عزیز ، به ترتیب برای این پست و این پست هنرمندانه