دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

بیا با هم بریم سفر ...

خلاصه بعد از یک ماه بگیر و ببند ، درست شد ! یعنی باورتون نمیشه که برای این سفر چهار - پنج روزه چقدر دویدیم . شش نفر آدم ، هیچ جور با هم هماهنگ نمیشدند .

 فردا حرکت میکنیم و آخر هفته برمیگردیم . روی این سفر خیلی حساب کردم ، روی آرامشش ، تحول و تنوعش ، استراحتش . امیدوارم اونی که میخوام از آب در بیاد . اگه بشه حتما عکس میگیرم تا اینجا بذارم . 


*سفر کاملا خانوادگی میباشد ! (دوتا خاله ها و یک عدد شوهر خاله و مادر بزرگ و مامان گرامی و البته خودم )


خدایا امشب شب قدره . خودت گفتی که امشب از هزار ماه بهتره . حالا از کدوم ماهها و چقدر و چراش رو نمیدونم . نمیدونم بنده هات چند بار باید بگن الغوث الغوث تا بخشیده بشن . فقط اینو میدونم که اسم امشب رو گذاشتی قدر چون قادری . من و همه دوستانم که اینجاییم ، روی قدرت بخشندگیت خیلی حساب کردیم ...




دست خط

چرا دفتر ذهن منو خط خطی میکنی ؟دفتری که برای تو نوشته بودمش . خط به خطش با دست خط خودت نوشته شده . حیف که خوش خط نبودی. یا نه... بودی... من خوشخوانی بلد نبودم ...




هم صدایی

دیشب از اون شب های خاص و ویژه بود . از اون شبهایی که شاید از سه سال پیش کمتر تکرار شده . شبی بود که همه با هم شام خوردیم . مامان و بابا تمام مدت سر مسائل کاری در حال حرف زدن نبودن . آرمان به جای اینکه مثل هرشب توی اتاقش و پای سیستمش باشه ، کنار ما نشسته بود و مثل همیشه جمعمون رو گرمتر از پیش کرد و گاهی با شوخی هاش جمع رو به خنده وا میداشت . من کنارشون بودمو این کنارهمی رو صرف میکردم .

بابا ، جای مامان شربت ریخت و آورد . این دفعه من بودم که شام رو کشیدم و کمکم برای ظرف شستن ، آرمان بود !

امشب یه شب خاص بود . از اون شبهایی که همه باهم این شعر هایده رو - که بابا خیلی دوستش داره - بارها هم سرایی کردیم و به فالش خوندنمون خندیدیم . هر کدوممون یه بخشیش رو میخوند . با توقف یکی ، بعدی آغاز میکرد و این یعنی من پشتتم و هواتو دارم ...  یعنی میبینمت و بیخیالت نیستم ... یعنی اگه کم آوردی ، من هستم... و در این همصداییمون ، معنای با هم بودنمون ، بیش از پیش اوج گرفت .

آدمها - واژه ها


روزگار عجیبی است !

روزگار واژه های فراموش شده ، واژه های رنگ باخته ، واژه هایی که معنی خود را از کف داده اند.

جایی که "گنج" ، "جنگ" میشود

و "قهقهه" ، "هق هق" ...

اما آدمهایی دارد که از هرطرف که بنگری دزد اند

و دردهایی که درد است ...

که اگر درمان نباشی ... میشی نامرد !
آره بدبختی همینه که درمان از اون طرف نامرد خونده میشه !


*این قسمت را ، علیرضا برام کامنت گذاشته بود و به نظرم جاش توی متنم خالی بود . که البته من بدون تحریف اینجا قرارش دادم . مرسی علیرضا جان

کودکم لبخند میزند

چند روز پیش طبق معمول داشتم به وبلاگ ها سر میزدم که این پست فرشته توجهم رو جلب کرد .از اونجایی که در نقاشی کشیدن به هیچ عنوان استعداد ندارم ،بیخیال شرکت در بازی شدم . اما فرداش یه حس کودکانه اومد سراغمو وادارم کرد تا برم پاستل هام رو از اعماق کمد بیرون بکشم و شروع کنم به کشیدن کودک درونم .با خودم گفتم به هیچی فکر نمیکنم و فقط میذارم کودکم نقاشی رو پیش ببره !

وقتی نقاشی تموم شد از نتیجه کار خندم گرفت .  یه آدم بزرگ ،  یه سری پاستل های رنگی که پخش و پلا بود دورم،  یه دخترکی با لبخند که محو من شده بود .حسم وصف نشدنی بود . حالا باید چیزی مینوشتم . بی درنگ جمله ای رو که بهش معتقد بودم رو نوشتم . اما ازش عکس نگرفتم و نفرستادمش .

تا اینکه دیروز طی صحبتهایی با یک دوست عزیز ، تصمیم گرفتم بفرستمش و فرستادم .

به ترتیب الفبا ،آناهیتا،تیراژه،علیرضا،کیامهر و مهربان عزیز از دیگر دوستانی بودند که با کودکشون به این مهمونی اومدن . حالا اگه دوست دارید با کودک درونم آشنا بشید لطفا تشریف ببرید به ادامه مطلب ...



ادامه مطلب ...

رنگارنگ


دو رنگی ها را پاداش دهید ،

دنیا ، دنیای آفتاب پرستها شده

24 مرداد

24 سال پیش ، وقتی من 2 ساله بودم ، یه فرشته کوچولو درهمچین روزی به جمع سه نفره ما اضافه شد . برای اینکه من حسودی نکنم یه عروسک برام خریدن و بهم گفتن ببین داداشی چی برات آورده .عروسکی که هنوز دارمش .یه عروس با لباس آبی ، که اون روزگار هم قد و قواره خودم بود !

توی تمام سالهای کودکی هم بازی و رفیق هم بودیم . لحظه لحظه زندگیمون به هم بافته شده بود و هر روز این گره های بودن درکنار هممون رو محکمتر از پیش کردیم . عمر کدورت و دلخوری هامون حتی به ساعت هم نمیکشید . وقتی دانشگاه قبول شد از فرط شادی اشک ریختم و وقتی فوق لیسانس قبول شد دلم قرص شد که حتما به جایی که لیاقتش رو داره میرسه و وقتی اولین پروژه اش کلید خورد بازهم ضیافت من و اشک ...

امروز بیست و چهارمین سالروز تولد وجود نازنینشه . دلم میخواست امسال براش یه کار متفاوت انجام بدم . متفاوت تر از تولد گرفتن و هدیه دادن . تا اینکه اینجا به فکرم رسید .برادر من شاید هیچ وقت این پست رو نخونه ، شاید هیچوقت گذرش اینورا نیوفته .  اما دلم میخواد براش این روز رو ثبت کنم تا بدونه خواهرش بیشتر از هرکسی دوستش داره  .

امروز اون وروجک ِکوچولو ، دانشجوی فوق لیسانسه و هم زمان هم کار میکنه و هم درس میخونه و اوقات فراغتش رو هم به تدریس میگذرونه و ما هم بهش افتخار میکنیم . افتخار میکنیم که این پسر با این سن و سال کمش تمام تلاشش رو میکنه تا بتونه روی پای خودش بایسته و مطمئنم روزهای روشنی در انتظارشه . دوست دارم باشم و به نظاره بنشینم پیشرفت روز افزونش رو .


آرمان عزیزم ، تولدت مبارک



دیگر چه سود



دیگر چه سود ... وقتی در پنجشنبه ای پاییزی دوستم داشتی و گفتی زمستان بگویم ؟

حال که میگویی ، دلم در پی بارانی بهاری جا مانده و عینکم همراهم نیست تا بهتر ببینمت ...



دریا دل



خوش به حالش

دلش به وسعت یه دریاست ...

خدایا به من هم یه دل دریایی  عطا کن ، به همون وسیعی ، به همون مهربانی

که بی حد ببخشم و بخندونم و شاد کنم

که اما و اگر نیارم...



222

خصلت زمان رفتنه و خصلت آدمها حسرت از دست دادن زمان . حالا این وسط یکسری ها هم پیدا میشن که برنامه ریزی دارن و خلاصه با لحظه ها پیش میرند و خیلی ها هم مثل من با رفتن زمان غصه دار میشن که ای داد ِ بی داد بازم یه روز ِ دیگه رفت و فلان کار و بهمان کارو نکردم ... اینجوری نبودما ، اینجوری شدم ! از وقتی که هزار جور کار ریخته روی سرم و هرجور برنامه ریزی میکنم ، بازم عقبم !

نوروز یادتونه ؟ همین 5 ماه پیش ! زود گذشت ... حالا فقط 222 روز تا پایان مونده و مطمئنم وقتی برسم آخر ِ سال باز هم میگم دیدی چه زود گذشت ؟! خلاصه که خصلت زمان رفتنه و خصلت آدمها حسرت از دست دادن زمان .



* دیشب ضیافت بود . بچه ها سفره هایی از جنس "دل" انداخته بودند . و باز هم مثل همیشه کیامهر عزیز بانی این دورهمی به یاد ماندنی بود . سفرهای همه پر برکت و دل هاشون شاد ، مخصوصا کیامهر و مهربان عزیزم


*ممنون علیرضا و پرچونه عزیز ، به ترتیب برای این پست و این پست هنرمندانه