دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht


یه نشانه از تو ما را بس...


*این آهنگ...



آخرش یه روز خوب میاد


یه روزی دنیا میشه یک پارچه صلح، میشه یک مخمل سبز و نرم برای پهن کردن بساط شادی ها، یه روز میاد که از آسمون دنیا لبخند میباره. یه روز که دور نیست، حتی اگه من و تو سالها باشه که توی این دنیا نباشیم...



کتاب چهره ناقلا


عکس- دوستی - احوالپرسی - دیدار - مناظره... هر آنچه شما فکرش را کنید در همین بلاگرفته اتفاق می افتد. نمیتوان منکر پیشرفت راه های ارتباطی شد. حتی نمیتوان جلوی فناوری را گرفت. تا بوده تکنولوژی در خدمت بشر بوده و راه ها را همواره آسان کرده. خیلی هم خوب، خیلی هم قشنگ، اصلا دلنشین. شما فرض کن قرار بود به پای کبوتر نامه بر، کاغذی مبنی بر "احوالپرسی و ملالی نیست جز دوری شما و پاره ای دیگر از مذاکرات" بفرستی برای پروین خانم آن سوی مرزها... خب این کبوتر آیا میرسید، نمیرسید، گرسنه میشد، تشنه میشد، اصلا اسیر دست کبوتر بازها میشد، هدف شکار قرار میگرفت و یا طعمه گربه ای چیزی... حالا اینکه بدون تکنولوژی ما با پروین خانم آن سوی مرزها چطور آشنا شده ایمش دیگر به خودمان مربوط است! در این راستا بسیار قدردان تکنولوژی و دار و دسته اش هستم و روی ماهشان را میبوسم.

آما یک جاهایی دیگر شورش را در می آورد، جوری که دلت میخواهد تا صبح گریه کنی... نه نه ژانر را عوض نمیکنیم. یعنی منظورم این است که بابا جان، پدرت خوب، مادرت خوب، آخه دیگه این چه مدلش است؟ برای من زده "یور فرندز لایک دیس پیکچر!" میروم نگاه میکنم و میگویم به به آفرین دوست خوش سلیقه من. بعد میگویم، آخر آدم نا حسابی - خودم را عرض میکنم -تو حتی نمیدونی الان دوستت داره اونور دنیا چکار میکنه... به چه درد من میخوره که این بچه الان چه عکسی رو دوست داره... اصلا اون هیچی... این یکی دوستمان که همین زیر گوشمان است. برای من زده رفته قشم. یعنی روی نقشه اش زده بود. حتما یک قرتی بازی جدید است که اون تو ردیابیت میکنن کجا میری و از کجا میای. بعد میگویم آخر پدر آمرزیده جواب تلفن سه روز پیشم را نداد، میخواهم چه کنم که بدونم الان رفته قشم؟ حتما کلی دلفین هم از نزدیک دیده(خوش به حالش).

جونم واستون بگه همین مادر بزرگم که شبها ساعت ده نشده خواب بود، الان شش ماه آزگار است که میبینم ساعت یازده و خرده ای است و او دارد همینجور فرت و فرت مطلب شیر میکند. یعنی گاها که سری میزنم و یا وقتهایی که منزلشانم به چشم میبینم. بی انصاف عضو انواع و اقسام گروه ها هم شده!! بعد یکجوری لپ تاپ را روی پایش تنظیم میکند و با دقت این انگشت اشاره اش را روی کیبورد میزند که دلت میخواهد همانجا ماچش کنی بگی آخه تو چقدر آپ تو دیتی! (تازه گفته برایش اسکایپ هم نصب کردند با دوستش در امریکا صحبت میکند. گفتم در جریان باشید!). یک فامیلی هم دارم همیشه به فیس بوک ( بر وزن همیشه به یراق مثلا ). بعد شما تا دست توی دماغت میکنی مخابره اش میکند به آن یکی فامیلمان در استرالیا و آن یکی در انگلیس و همه با هم در اقصی نقاط دنیا میدانند در فلان ساعت یک انگشتی که از بخت بد متعلق به بنده هم بود رفت توی دماغمان! حالا اینهایش بماند، در به در بود دنبال پسر عمه کوچکم میگشتیم و پیدایش نمیکردیم. بعد دیدیم عکس نامزدش را گذاشته در فیس بوک و ماشالا چه خوشگل هم شده (دختر را عرض میکنم)، همانجا بود که یادمان رفت چه کاری داشتیم اصلا با پسر عمه مان... 

درد دل زیاد دارم، اما شما که چشم هایتان را از سر راه نیاورده اید. بروید یک دوری بزنید باقیش رو بعدا براتون تعریف میکنم...


بچه ها را جدا کنید


امروز برای کاری رفته بودم قلهک. اونجا پسرکی بود به اسم معروف. داشت نقاشی میکشید. نقاشی اش رنگ داشت. پسرک مرتب و تمیز بود. یک ترازو، چند مداد رنگی و یک کیف و مقداری خرت و پرت تمام داراییش بود. رفتم جلو و باهاش حرف زدم. پسرک میخواست برود کلاس ششم، معدلش هم به قول خودش خوب شده بود و بین آنهمه بیست فقط یک نوزده گرفته بود. وقتی حرفهایم تمام شد گفتم میتوانم از تو عکس بگیرم؟ گفت آره و مرتب تر از قبل نشست و به من نگاه کرد... مامان گفت بروم روی ترازو چقدر پولش میشود؟ پسرک گفت " هر چی دلت میخواد..." مامان هم پول را داد و گفت "اگر وزنم خیلی بود نگی ها" و هر دو خندیدند. همان لحظه مرد مسنی - شاید 60 ساله - گفت "خانم، 90 کیلویی" و همه خندیدیم. به من رسید و جلوی پسرک گفت: دخترم از شما گله دارم. گفتم چرا؟ گفت از زیبایی ها عکس بگیر. چرا از غم عکس میگیری؟ از امید عکس بگیر، نه از این افغانی ها... با ناراحتی گفتم "از زیبایی لبخندش عکس گرفتم. چیزی از این زیباتر اینجا ندیدم."

حالا که به عکس دقت میکنم میبینم معروف لبخند نزده بود، او فقط نگاه کرده بود...



http://s3.picofile.com/file/7941454836/18092013302.jpg



قربه الی گشت ارشاد

خدا ناراحت است. نه از من، از تویی که دینش را بر سر نیزه گذاشته ای... دلگیر است. نه از من، از تویی که "در دین هیچ اجباری نیست، هدایت از گمراهی مشخص شده " اش را نشنیده گرفتی و به ضرب چماق میخواهی مرا در مسیر هدایت (!) قرار دهی ...

روسری ام را جلو میکشم. نه از ترس خدا، به خاطر تویی که موهایم را شراره های آتش میدانی و هر تارش یک قدم از حوری بهشتی دور ات میکند... مانتو ام را هر چند قدم یکبار با دستم به پایین هدایت میکنم. نه برای خدا، برای تویی که با نگاه ات وحشیانه به سویم هجوم می آوری.

قرآن برای من مقدس تر است وقتی هرسال ماه رمضان میبوسمش و در آغوش میگیرمش، تا تویی که با ماژیک علامت زن ات، های لایت میکنی جملاتی که به نفعت است و خط میکشی بر جمله هایی که برای موقعیتت خطر دارند... 

خدای من مهربان است. اویی که صد و چهارده بار یادآوری کرده "رحمن و رحیم" بودنش را و عجیب که تو فقط "جبار" بودنش را به خاطر می آوری...



دلم میخواهد و دلت نمیخواهد...


تمام حرفهایم را اینجا زده ام، و امسال هم نشد...


*ممنون که به یادم بودی توی حرم عارفه...


سفرنامه مجازی با پیاز داغ اضافه


یکی از دوستانمون ساکن فرانسه است با فک و فامیل و خانواده. همچین خوش خوشانشون هست و مدام عکس پشت عکس و ما هم حظ وافر از دیدن اینهمه خوشی و آرامش توی چشمهای آنها. بعد این دوستان ما هفته پیش با تور رفتن ایتالیا. خلاصه اینور و اونور و کلی عکس و ماجرا!

بعد عکسها رو گذاشتن ما هم ببینیم. سرتون رو درد نیارم، سرعت نت هم که چیزی در حد زمان حضرت نوح و خب ما هم که با این سرعت شده ایم حضرت ایوب و کلا برای خودمون انبیای اولوالعزم ترتیب داده ایم دیدنی. باز نشد که نشد این عکسهای فرنگی. اول گفتم بیخیال، حالا ما که 28 ساله چشممون از نزدیک ایتالیا رو ندیده، حالا این عکسها هم روش. اصلا میرم نت سرچ میکنم ببینم!! بعد صدایی از درونمان نهیب زد که آهای دختر، اینها مستنده بنده خدا. سر و ته گوگل رو هم بگردی جز عکسهای جینگل و مستون که عکاسهای حرفه ای با دیدهای سیاسی - تاریخی - اجتماعی و .. گرفتن چیزی نمی یابی. این بنده خداها رفتن با عشق از دید خودشون فارغ از هر نگاه بین المللی تصویر قاب کردن که تو ببینی -اون وسطها یک منتی هم بر سر خودمان نهادیم- و لذت ببری. این شد که نشستم و نشستم تا باز شود، دیده شود و پسندیده شود. پسندیده شود؟ دلمان پر پر شد. انقدر که معماری این شهرها دیدنی بود. یکسری مجسمه داشت اینوری، یکسری آنوری، حالا نمای برعکس،  حالا غلت به چپ، حالا راست!! ساختمان بود در حد زمان گلادیاتورها... برج ِکج و برجِ راست و اووووه من یک چیزی میگویم و شما یک چیزی میشنوید.

توی ترمینال اتوبوس هاشون(چیزی تو مایه های ترمینال جنوب ما) یک مجسمه گذاشتن از اینجا تا طاق آسمون... از یک کلیسا عکس انداختن که حضرت مریم داره شیک و پیک از اون پله میاد پایین بعد زیرپاشون هم یه عالمه شمع الکتریکی (والا شکل شمع هستن ولی ظاهرشون میخوره که به برق وصل باشه)، آدم اصلا دلش میخواد بره حضرت مریم رو ماچش کنه بگه بیا بشین روی این نیمکتهای خوشگل و برق برقی یکم از خودمون بگیم.

توی میدون یکی از شهرها شما فکر کن مثلا قد میدون آزادی، آب نما درست کردن با پنج عدد مجسمه مرد و دو تا اسب بعد اینها مثلا دارن غرق میشن. انقدر هیجان زده افتادن توی آبها که یک لحظه حس میکنی نکنه منم ببرن با خودشون!!

از صبری که به خرج دادم راضی هستم، خدا هم از دوستهامون راضی باشه که دل یه جوون رو شاد کردن، شما هم از من راضی باشید که پیاز داغشو زیاد کردم...

شهر خاکستریِ روشن

* مدرسه و خاطراتش، در رادیو جوگیریات...



موزیک متن آرام و بی وقفه مینوازد اما فرقی نمیکند تند باشد یا کند... پسر با پدرش دعوای سختی کرده و حالا با آرامش  لوازمش را جمع میکند. دختری چمدانش را روی زمین میکشد تا به شوفر اتوبوس تهران-ناکجا آباد بسپرد. پیرمرد ِ تنها دارد تنهایی هایش را قدم میزند و زیر لب "شد خزان گلشن آشنایی" را میخواند و به سوی خیابان ِ بی انتهای خیالش میرود. زن میانسالی تسبیح به دست و ذکر گویان در ایوان نشسته... آرام آرام چشمهایش بسته میشود، شاید به خواب رفته باشد...

صدای بال زدن کبوتری می آید و گنجشک های گرسنه اش. صدای کودکی که با اصرار مادرش را جلوی اسباب بازی فروشی نگه میدارد و با دستهای کوچکش آن اسباب بازی ای که پشت قورباغه سبز پشمالوی بزرگ است را نشان میدهد... صدای پسری که به راننده با اعتراض میگوید "آقا تندتر، دیرم شد"... و دختری که به فروشنده میگوید "آخرش چند؟"... پیرمرد ساکت با گلهای سرخش روی نیمکت پارک نشسته و مردد بین گفتن و نگفتن... موسیقی مینوازد...


قوانین بازی چیز دیگریست

کاش سرزمینی دور پیدا میکردم که میشد برای من. جایی که جی پی آر اس و هزار مدل تکنولوژی دیگر هم در نقشه نیابدشان. در واقع نیابدمان! حالا کاری نداریم که حتی در جنگل های آمازون هم اینترنت راه اندازی شده... اما آنجا نشده باشد.

یا تونل زمان داشتم، میرفتم به دوره قبل از میلادم. چند صباحی را از خدا فرصت میگرفتم دیرتر بیایم که با بعضی آدمهای اطرافم هم دوره نشوم. 


یکنفر آن سوی دنیا بی خواب شده...


الان مالزی ساعت 5:30 صبحه. تقریبا البته! استاد سابقم برام میل فرستاده و کلی ابراز احساسات و این حرفها. بعد میل را نگاه میکنم و نیم نگاهی دارم به ساعت و البته به طور موازی به اختلاف ساعتمون هم فکر میکنم...