دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

سلام به روی ماه ات

توی آینه به خودم نگاه میکنم و میگویم امسال هم از راه رسید ... چیزی درونم میلرزد ، کمی دلشوره دارم . اما میدانم که میشود ، که میتوانم ...

به یکسال گذشته فکر میکنم و به روزهایی که گذراندم ... نمی خواهم بی جهت فضا را معنوی جلوه دهم ، نه ، اما گاهی اینطور می شوم . آدم  خودش را که گول نمی زند . اتفاقا بین من و معنا هیچ رابطه ی منطقی ای نمیشود پیدا کرد . اصلا من کجا و عرفان و معنویت کجا ... این روزها فقط میخواهم خودم را کمی قانع کنم و با خدا سر و کله بزنم . هی من به او بگویم "این چه شد؟" و هی او به من بگوید "آن چه شد؟"  من از او بپرسم "چرا؟" و او به من بفهماند "چگونه" ... چقدر این روزهایم پر شده است از "هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست "... ارادت ... محبت ...  چقدر دلم میخواهد گاهی تنگ در آغوشش بگیرم و همانند بچه ها بهانه بگیرم ... چقدر دلم میخواهد روزی خلاصه این مهر سکوت بشکند و بتوانم به زبان بیاورم تمام آنچه را که همیشه و همیشه در سکوت و با نگاهم به آسمانش گفتم ...

خاصیت این ماه نمیدانم چیست که بیشتر یادت میکنم . هرچند که مگر میشود بی یادت سر کرد ؟ چطور انکارت کنم وقتی جاری هستی در لحظه هایی که عجیب نیاز دارم به نیرویی قوی تر از آنچه در اطرافم است ... چطور چشم ببندم بر دیدنی هایی که میدانم از سوی تو به سمتم آمده ...

باور کنی یا نه ، باورت دارم و میدانم  فقط و فقط محبت ارزانی میکنی حتی اگر اسیر ِ "اما" و "اگر" و "چرا" و "چنین" شوم ... حتی اگر ماه میهمانی ات آمده باشد و من هنوز شال و کلاه نکرده باشم ...


*این آهنگ ...




اندازه نگه دار که اندازه نکوست ...



فردا روزی تازه از باقی زندگی

*هاله بانوی عزیزم ، بانوی پراحساس و نازنینم ... میدانی که میدانم تا چه حد این روزها غمگینی ... اما منتظرم ... منتظرم که یکی از همین روزها دوباره گوشی ام زنگ بخورد و آن سوی خط تو باشی و بگویی "خوبی دلی ؟ همه چیز آرومه؟"  ...

تو که آروم باشی ، آرومه رفیق ...


دل آرام این روزها دارد روزهای 26 - 27 سالگی اش را قدم میزند . فکر میکند ، آرزو میکند ، کار میکند و زندگی ... غرغر میکند ، شاکی میشود ، در را به تخته میکوبد . خوشحال میشود و قهقه میزند و لبخندش پهن میشود بر سر زندگی اش ...

تلاش میکند برای بهتر شدن ... نتیجه کار برایش مهم نیست . که چه کسی گفته به هدف رسیدن شرط است ؟ قدم گذاشتن در مسیر _ حتی اگر هدف ناکام بماند _ برای من اصل است . اینکه زحمت ام را بکشم ، اینکه جا نزنم ، اینکه وقتی به عقب نگاه میکنم بگویم "تو دویدی ، حتی اگر نرسیدی" .

تولد با شکوه ترین اتفاق این دنیاست . مهمترین روز زندگی آدمها ... روزی که میان اینهمه فصل و ماه ، مخصوص توست ... "روز تو" ...

دلم میخواهد هر سال با فوت کردن شمع تولدم ، نفسی راحت بکشم و بگویم " دل آرام امسال بهتر از پارسال بودی یا حداقل خواستی که باشی " .


*آغاز بیست و هفت سالگی ...




خورشید را باور داشته باش ، روزی "دوباره" میتابد ...

تسلیت ، واژه کوچکی است  برای به دوش کشیدن تمام غم ... هیچوقت فکر نمیکردم با لباس سیاه و چشمانی قرمز به استقبالم بیایی ... هیچوقت فکر نمیکردم  قرار است برای بدرقه مادرت ، برای سپردن یک فرشته دست خدا ، مهمانتان شویم ...

امروز تو حرف میزدی ... گریه میکردی ... و ما فقط سکوت ... میان آنهمه سکوت صدای بی وقفه پنکه ها خبر از مهمانی ای میداد ... میهمانی ای که مهمانها می آیند برای بدرقه صاحبخانه ...

به مهربان و الهه نگاه میکنم ... چقدر خود دار ... گاهی نم اشکی پاک میکنند و مدام بغض فرو میدهند ... به مامانم که با هلن حرف میزند ... دمادم بغض اش را میخورد ... در عوض من فقط گریه میکنم ... به خیال خودم نیمی از بغضم را فرو میدهم اما این چشمه اشک خشک نمیشود ... با هر حرف هاله اشک و بغض و سکوت ... صدای آرام هلن و هاله و مامان و سکوت بی پایان ما سه نفر ... سکوتی که غممون رو فریاد میزنه و ما ناتوان در بیان حتی یک کلمه ...

ببخش هاله که جز سکوت و نگاه هایی که از نگاهت میدزدیدیم کاری بلد نبودیم ... ببخش که جز دستی  بر روی دستانت ... جز بوسه ای بر گونه هایت ... جز کنارت نشستن ... کاری از ما برنیامد ...

ما پر از حرف بودیم و در سکوت فریادش زدیم ... تو پر از درد بودی و با نم اشکهایت خنک میکردی تب داغ دلت را ... نمیدونم چند سال از امشب باید بگذره تا این غم کم رنگ بشه ... میدونم به اندازه تمام لحظه های با هم بودنتان این داغ با شماست ... کاش بتوانیم این درد را حتی ذره ای برایت سبکتر کنیم ...

برای چند ضلعی ترین ابر دنیا

دروغ چرا ، والا بنده نزدیک به یک سال و اندی (این اندی با اون اندی فرق دارد ها !) است که ملتفت شده ام ابری وجود دارد که نه تنها همانند ابرهای دیگر بینگول بینگول و دالبر دالبر نیست بلکه زاویه دار است و از تعداد دقیق ضلع هایش (بله دوست عزیزم ، ضلع ! ضلعی باید وجود داشته باشه تا زوایه ای حاصل بشه یا نه ؟؟!! ) هم تا کنون خبری در دست نیست . همانقدر بدانید و اگاه باشد که انقدر ضلع و زاویه ی آشکار و نهان دارد که حالا حالا ها هم نائل به کشف و فهم دقیق این ابر نگردیده و نخواهید گردید !

مورخان بر این باورند که این ابر در روزگار های دور بیش از اینها هویدا بوده و اینطور نبوده که همانند ستاره ی هالی هر 75 سال یکبار بیاید و بدرخشد و برود . برای سوزاندن دل شما و خودم ؛ می درخشیده چه درخشیدنی !

الان کجاست و چه میکند و چه در فکرش میگذرد هم به من و شما مربوط نباشه پس به کی مربوطه ؟؟!! والا به خدا

در وصف وجودی این ابر همین بس که آنقدر زلال است که آنسوی آسمان ِ دلش پیداست ...


*تولدت مبارک حمید  عزیز


وقتی میای قشنگترین پیرهنتو تنت کن

یکی از تفریحات ذهن من اینه که هر آدمی رو که میبینم ، سعی کنم در رسمی ترین شکل ممکن توی یک مهمونی تصورش کنم . اگر آقا باشه ، ست ترین کت و شلواری که ممکنه به رنگ پوستش بیاد با یک کروات و یا پاپیون شیک تنش میکنم . این تصورات برای خانمها دامنه وسیع تری داره و به طبع سرم بیشتر گرمه . باید ببینم لباس بلند بهشون میاد یا کوتاه ، موهاشون باز باشه یا جمع ، کفششون چند سانت پاشنه داشته باشه و الی آخر ...

وای به اون روزی که لباسی که در نظر گرفتم به تن مدل مورد نظرم نشینه . یعنی باید هزار جور تغییرش بدهم تا خلاصه ملموس بشه . یا مثلا بارها شده که نتونم آرایشی که با لباسش هماهنگ میشه رو شبیه سازی کنم ، یا اون رنگ کرواتی که به کت و شلوار شخص مد نظرم بیاد رو تصور کنم . اما درست مثل یک پازل انقدر رنگها و لباسها رو جا به جا میکنم تا اونی بشه که از همه بهتره . آدمهای اطراف من هرچقدر هم اهل ساده پوشی باشند ، خلاصه در بهترین لباس ممکن توی تصور من جای میگیرند .

شما هم اگر دوست دارید تفریحات ویژه ی ذهنتون رو بگویید ...


تو مات گلها ، من مات احساس تو

گفته بودم که یکی از همکارها فرزندش رو - فرزند نیامده اش را - از دست داد . خب ، به دلایلی دو ماهی مرخصی گرفته است . امروز قرار بود بیاید و سری به بچه های شرکت بزند . همه دست به کار شدیم برای روحیه دادن به مامان ِ کوچولویی که نیامده رفت ...

میز کارش را پر کردیم از شکلات های رنگارنگ ، روی مانیتور اش کاغذ کشی بستیم و دسته گلی هم در لیوان آبی گذاشتیم . هرچند که نتونست بیاید و همه چیز دست نخورده موند تا فردا ...

آخر وقت که داشتم وسایلم را جمع میکردم ، ایستاده بودم تا سیستمم خاموش شود و بروم ، یکی از آقایون خدمه گفت چرا میز پونه رو انقدر قشنگ کردید ؟

گفتم : امروز قرار بود بیاید .

با خوشحالی گفت : "راستی ؟ میخواد بیاد ؟" و بعد رو به همکارش که درحال تمیز کردن زمین بود گفت : "اکبر بیا ، میز پونه رو نگاه کن . ببین چه گلهای خوشگلی داره ."

اکبر آقا آمد جلو و گفت : آره چقدر قشنگه ... بیا بریم از نزدیک نگاه کنیم ، کاش ما هم چیزی برایش گرفته بودیم ...

تا ، بستان

دلم چقدر برایت میسوزد تابستانم ... نمیدانم کجا کم گذاشته ای که هیچ شاعری برایت دست به قلم نشده است ... باقی فصلها چه کرده اند که تو نکرده ای ؟ 

هربار که میبینم بهار ِ رنگارنگ را با آن هوای ابری و باران های گاه و بی گاهش ، به رخِ زمستان سپید - که عجیب شیفته ی تک رنگ بودنش هستم در میان این همه رنگ به رنگیه روزگار -  میکشند ... هربار که میشنوم پاییز - این پادشاه فصلها - است و هوای عشق و عاشقی اش ... بیشتر دلم برایت میگیرد ...

راستی چرا هیچ کجا جای تو نیست ؟ آخر انقدر کوچکی که حتی در مقام قیاس هم نمیگنجی ؟ دلت نگیرد نازنینم ... من تورا با تمام گرمایت ... با تمام روزهای بلند و شبهای کوتاهت ... با تمام میوه های فصل به فصل ات ... با تمام عطش ات ... در آغوش میگیرم .

چه کسی تو را قابل ندانست برای عاشقی ، وقتی که عشق من در همین فصل پا گرفت ... چه کسی تو را کم دانست برای رنگارنگی ، وقتی که گونه های گیلاس در همین فصل گل انداخت ...

دلخور نباش از شاعر ... شاید هیچ نمیداند که تو پاداش ِ صبوری در فصلهای دیگری ...


*این آهنگ ...