دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

مخمل سرخ

آدمهای خیر رو باید بوسه بارانشون کرد. آدمهای خیر رو باید محکم توی بغل فشرد. آدمهای خیر رو باید تندیس کرد توی کوچه به کوچه شهر نصب کرد. آدمهای خیر رو باید قاب کرد سر در هر خونه یه جای امن توی چشم زد.

اونهایی که لا به لای درد و بدبختی دیگران سر میرسن. همونهایی که کنار آدمهایی که از این دنیا چیزی کم دارن می ایستن. افرادی که حتی اگه وسع مالیشون کم باشه وسعت قلبشون یه دنیاست. اونهایی که دل دارن... دل دل نمیکنن بین رفتن و بودن، قرص میمونن و پای دلشون وایمیسن. این آدمها خواستی ترین موجودات این دنیا هستن، باید مخمل دلشون رو پهن کرد سراسر دنیا و لطافت مهربانیشون رو تا ابد لمس کرد. این آدمها زیادشون هم کمه...

ظاهر - باطن

زنگها برای که به صدا در می آیند... این اسم انقدر برام سنگین بود که هیچوقت جرات نداشتم از کتابخونه بردارمش و بخونمش. دروغ چرا فیلمی هم که ازش ساخته شده بود رو به همین دلیل نمیرفتم دنبالش و ببینم. مدام فکر میکردم حتما انقدر پیچیده و ثقیله که قادر به درکش نیستم و یا خسته کننده و کسالت آوره...

پارسال که افتاده بودم روی دور کتاب خوندن و انصافا هم رکورد به یادماندنی ای زدم در این امر، شجاعت به خرج دادم و رفتم سراغش. رفتن همانا و قادر به زمین نگذاشتن کتاب همان... انقدر جذاب و پر از کشش بود، انقدر جالب داستان به هم بافته شده و جلو رفته بود که هر از گاهی جلد کتاب رو نگاه میکردم ببینم خودشه یا نه!

گاهی اسم ها یا ظاهر بعضی چیزها برامون وحشتناک و عجیب و غریبه اما وقتی شروع به دونستن ازش میکنی میبینی چقدر قضاوتت اشتباه بوده و چه بد که تا الان خودت رو ازش محروم کرده بودی... 


*ربطی به موضوع از میان کتابها نداره اما چون درباره کتاب بود در همین گروه طبقه بندی شد.

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

همیشه که دروغه اما خیلی اوقات وقتی دارم از یکی خداحافظی میکنم این فکر درگیرم میکنه که اگه این دیدار آخر باشه آخرین تصویری که توی ذهن طرف مقابل میمونه چیه؟ از دل آرامی که حالا دیگه نیست چه نقشی توی ذهنش باقیمونده. خب قطعا هیچوقت هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم اما شاید برای همینه که زیاد میخندم. دوست دارم آخرین تصویر ازم یه دل آرام خندون باشه. یکی که لبهاش به سرعت به طرفین کشیده میشه و دندونهاش نمایان میشه و گونه هاش به بالا میل میکنه. به نظرم لبخند ماندگار ترین تصویر از آدمهاست...

قسمت - همت

نمیدونم چه سریه تا من این صفحه رو باز میکنم یه چیزی بنویسم هزار و یک مدل کار پیش میاد. نمیدونم قسمت نیست یا همتم کمه!! خلاصه میخواستم درباره دور از جونتون دیدارهای آخر و تصاویر ماندگار در ذهن اطرافیان صحبت کنم. فعلا باید برم سر کار تا شب که برگردم(حالا شایدم برنگشتم! آدم از یه ثانیه بعدش که خبر نداره). شما موضوع رو داشته باشید تا متنش هم اینجا نصب بشه. والا با این وقتهای فشردمون...

برای آسمانی ها

نرگس عزیز به رسم دل مهربانش برای پدر مرحوم فرشته نازنینمان ختم قرآن برپا کرده. اگر شما هم مثل من تمایل دارید قدمی برای شادی روح پدر عزیز فرشته بردارید، تشریف ببرید اینجا...

سایه عزیزانتان بر سرتان مستدام و روح همه درگذشته ها شاد و در آرامش ابدی...

عروس خانم مبارکه

فردا عروسی دعوتم. بگید عروسی کی؟ قدیمی ترین دوستم. کسی که از سال اول دبیرستان (سال 79) تا الان چیزی نزدیک به 15 ساله که با هم دوستیم. حالا فردا عروس میشه و من که به شدت دلم میخواد توی عروسیش باشم، امکان حضور ندارم. حقیقتش ما رو خانوادگی دعوت کرده اما برادرم که نیست، بابا که مصدومه، من و مامان میمونیم که هیچجوره دلمون نمیاد بابا رو تنها بذاریم و بریم پی خوشگذرونی خودمون. از طرفی من تنها هم نمیتونم برم، هم دلم نمیاد و هم اینکه واقعا هرجور حساب میکنم نمیشه...

با خودم فکر کردم اگه فردا شیفتم رو عوض کنم، 5 از موسسه بیام بیرون، 6 برسم خونه. خیلی تیز و بز (!) باشم و یکساعته حاضر بشم، میشه 7، از اینجا تا ملارد (عروسیش توی یه باغ در ملارد برگزار میشه) هیچیه هیچی نباشه یکساعت و نیم راهه، که میشه 8/30 ! اینها همه فکر های خوشبینانه است و با احتساب اینه که کلا مو لای درز برنامه هام نره. یعنی راس 5 از موسسه بزنم بیرون، یعنی دقیقا 1 ساعته حاضر بشم نه بیشتر، یعنی هییییییچ ترافیکی توی مسیر نباشه و به هییییییچ وجه مسیر رو گم نکنم و یکراست و مستقیم برسم به باغ! که خب کم پیش میاد همه چیز انقدر دقیق جلو بره.

پس براش از ته دلم روزهای شاد در کنار همراه زندگیش آرزو دارم و امیدوارم واقعا لحظه های زیبایی پیش روش باشه...

همشهری های کوچولو

روبروی خونه ما یه پارکینگه. در واقع یه محوطه هست که به عنوان پارکینگ استفاده میشه. اگه ماشینها تریپ رفاقت و صمیمیت بردارن چیزی حدود 16 - 17 تا ماشین توش جا میشه. توی تعطیلات پارکینگ مذکور به شدت نفس کشید و از رفت و امدهای ثانیه ای ماشینها راحت شده بود. البته برای اینکه احساس غربت و دلتنگی نکنه روزی چند بار از پشت پنجره نگاهش میکردم و براش دست تکون میدادم. حالا با تموم شدن تعطیلات باز هم سیل ماشینه که به این پارکینگ بی نوا روان شده. البته طفلی دلش دریاست، همه رو با روی خوش میپذیره و روی چشمش جا میده. من دلم برای اون گنجشک های کوچولویی میسوزه که دیگه حتی یه لحظه هم نمیتونن پاهاشون رو روی زمین پارکینگ بذارن و مدام باید از بالای تک درختی که توی محوطه هست اینطرف و اونطرف رو نگاه کنن. لابد با خودشون دارن پچ پچ میکنن که حالا کو تا تعطیلات و خلوتی بعدی...

تصمیم اول

میخوام بیشتر بنویسم. روزی که شروع کردم به نوشتن، حقیقتا فقط برای دنیای دوستانه ای بود که اینجا پیدا کرده بودم. دلم میخواست بینشون باشم. این رو از همون روز اول بارها گفتم. اما حالا با اینکه هنوز هم همون دلیل اولیه برام به شدت مهمه و دلم میخواد بین دوستهای نازنینم باشم اما از یه طرف هم نیاز به نوشتن رو به شدت توی وجودم حس میکنم. بنابر این به شرط حیات بیشتر - و نه لزوما بهتر! - از گذشته اینجا خواهم نوشت.

:)

** فرشته عزیزم، از دست دادن پدر عزیزت رو عمیقا تسلیت میگم. میدونم هیچ حرفی نمیتونه دل غمگینت رو تسلی بده اما از خدای بزرگ میخوام روح پدر بزرگوارت رو غرق شادی و دل تو عزیز رو آرام کنه...**



سال گذشته آنطور تمام شد و سال جدید اینطور شروع شد. فعلا شرایط جدید اینگونه پیش میره. بالاخره نمیشه همیشه به یه منوال باشه که، یه وقتهایی هم این مدلی میشه...

هر روز یه آغاز جدیده، هر روز یه فرصت تازه است. محکم باید بود و پر از اراده...

اوضاع بهتره

اوضاع بهتره. این شاید اولین حرفی باشه که هرکی سراغی از بابا میگیره بهش میگم. خب برای اونها همین کافیه که بابا زنده است، بابا به هوشه، بابا حرف میزنه، خودش غذا میخوره... اما اوضاع بهتره برای من یعنی وقتی بفهمم پروتز با پای بابا همکاری کنه، یعنی وقتی خودش بدون مشکل راه بره، یعنی وقتی جمع بشه این بساط پرستاری...

اما اینها دلیلش این نیست که شاکر نباشم. شاکرم چون ضربه به سر بابا نخورده، شاکرم چون خونریزی نداشته، شاکرم چون بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شد و این معنیش اینه که کج دار و مریز میشه سر کرد و نم نم رو به بهبودی رفت...

حالا هم اوضاع بهتره، بابا تحت نظره و برج مراقبت که مامانم باشه به اشد وضع هواشو داره.

مرسی از همه دوستهای گلم که پیگیر بودن و سراغ گرفتن. مادربزرگم یه اصطلاحی داره که میگه "خدا احوالپرستون باشه". منم به دعای مادر بزرگم اطمینان میکنم و میگم مرسی که جویای احوال ما بودین، خدا احوالپرستون باشه...

این روزهای زیبای نوروز خوش بگذره به همتون و لطفا ما رو هم دعا کنید...