دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

تو میتونی من میدونم

یعنی آی لذت بخش بود دیدن اسم ایران در صدر جدول...

یعنی آی دلم خنک شد که باز به پلی آف و این مسخره بازی ها نخوردیم.

یعنی آی دلم میخواست اون آقایی که گل زد رو... هیچی دیگه دستش رو به گرمی بفشارم!! 



ممنونم هموطن که امروز را برایمان روزی شاد در حافظه تاریخ ایران رقم زدی.

ممنون ایران که فرزندانت هنوز غیرت دارند...


صعود تیم ملی ایران به جام جهانی را تبریک میگویم و عمیقا امیدوارم حداقل برای یک بار هم که شده از مرحله اول گذر کنیم. آخه یعنی غول مرحله اول انقدر سخته؟!



از یکجایی به بعد دیگر هیچ چیز فرقی ندارد. فرق داردها ولی فرق چندانی ندارد. از یکجایی به بعد یعنی دقیقا آنجایی که دیگر چیزی حس نمیکنی... مثل قطره های اشک زیر بارون میمونه، از یه جایی به بعد دیگه دیده نمیشه...



حس مبهم

توی ماهیتابه روغن زیتون ریختم و در به در دارم دنبال درش میگردم. مثل مرغ پرکنده و کلافه مدام دور خودم میچرخم. یک آن میبینم در روی شیشه روغن زیتونه... حس خیلی بدی بود...



درد ما فراموشی است...

پای همه گلدسته ها


دوباره اعدام صدا


دوباره مرگ گل سرخ


دوباره ها دوباره ها...



*و این قصه تکراری سالیان سال ادامه دارد...



این دنیای کوچک...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باید به هم عادت کنیم

در این چند روز اصلا رغبت نمیکنم طرفش بروم. نه اینکه بد باشد ها، نه... من کمی در زندگیم به تغییرات جدید گارد دارم. اما این هم دیگر سنگ تمام گذاشته است...

خانه قبلیمان رنگ داشت... در رو به باغ دلگشا باز نمیشد اما از آنهایی بود که نور از لا به لای منافذش بیرون میزد... اما حالا در را که باز میکنم یک خانه شیک میبینم با در و دیوارهای سفید و طوسی... بسیار رسمی و دلگیر... قالب جدید بلاگ اسکای این طور است...

خانه قبلیمان اتحاد داشت... همه با هم توی یک پذیرایی نشسته بودند و همه شان را یکجا داشتم. اما حالا برای یافتنشان باید چشم چشم کنم و قدیمی ها را در ردیف های آخر بیابم و جدیدها را ردیف های اول... دوستهای من را چند پاره کرده است. قدیمی ها را فرستاده صفحه آخر و جدید ها صفحه اول...

قبلا آشپزخانه اش نظم داشت... کاسه میخواستی این طرف بود، چنگال آن طرف... الان همه را ریخته و میگوید سوا کن... که چی نظرات دوستان مرا در هم بر هم میریزی جلوی من؟؟

تازه تر اش اینکه مهمان تازه که برایت می آمد، صدای زنگ را میشنیدی... حالا باید مدام سرک بکشی ببینی آیا کسی آمده یا خیر... نمایشگر نظرات را چرا غیر فعال کردید خب؟

سابق بر این در جواب مهمانهایم  لبخند میزدم، چشمک میزدم، خلاصه توانایی یک حرکت ویژه ای را داشتم... اما حالا انگار که صدای من را دارند و تصویر نه...



* همینجا میخواهم یک اعترافی بنمایم و از بلاگ اسکای دلجویی کنم... یک قابلیتی را همین الان کشف کردم که به همه ایراداتی که گرفتم می ارزد. من را ببخش بلاگ اسکای...


اینم از این

ساعت 20:30 است و من تازه رسیدم خانه... تلفن را چک میکنم و پیغام را گوش میدهم. دوست مامان است، کاری را باید انجام میداده و حالا زنگ زده که بگوید انجام شده اما اس ام اس اش سند نمیشود و پندینگ میماند. با خودم میگویم فردا متوجه میشوی چرا سند نشده بود! شماره اش را مینویسم در کنار چند ده شماره ای که یادداشت کرده ام تا به محض رسیدن مامان تحویلش دهم. خانه نیست که... سفارت خانه است، بسکه این تلفن زنگ میخورد...

یک نگاهی به سر و ته خانه می اندازم. چیزی که میدانم این است که باید تمیز مثل روز اولش شود، و چیزی که نمیدانم اینکه چطور و از کجا... همیشه در امر نظافت خانه دستپاچه میشوم. چقدر نبود مامان در اینکه بگوید اول کجا و بعد کجا، به چشم می آید... میروم سراغ آشپزخانه، فکر کنم شروع حرفه ایییی باشد... دیده ام مامان اول آنجا را مرتب میکند! همزمان که ظرف میشویم، گاز تمیز میکنم، برنج خیس میکنم، بادمجان از فریزر در می آورم و حتی تی میکشم!! آن میان ها اپن را تمیز میکنم و پیاز خرد میکنم و اوه واویلا بیایید ببینید چه گره ای خورده ام در خودم... یعنی به خنده دار ترین شکل ممکن دور خودم میچرخیدم. دیدم ساعت شده 10 و من کماکان در همان جبهه مشغول شمشیر زدنم. بی تعارف بگویم سر و ته اش را هم آوردم و رفتم سراغ تمیز کردن سالن... حالا تی نکش کی بکش!! خانم و آقایی که شما باشید کشیدم و کشیدم تا رسیدم جلوی در ورودی... یک آن فردا را تصور کردم که مامان و بابا قرار است چمدانهایشان را که حتما زیرش خیلی کثیف شده بگذارند روی همین قسمت، دقیقا همین قسمت که داشتم تمیز میکردم... از تصویر حاصل لبخند به لبم نشست و دلم غنج رفت، محکم تر تی کشیدم که آن محوطه تمیز تر شود...

بدو بدو رفتم سراغ دستشویی که آنجا هم شسته شود و تمام... توی آینه زیر چشمهایم را دیدم که مداد چشمم ریخته و سیاه شده بود و البته از صورت آرایش کرده ام با آن هیبتی که در حال بشور و بساب بودم خنده ام گرفت. بنده شیک و پیک خونه تمیز میکنم، مشکلیه؟ سرتون رو درد نیارم، از اونجایی که به شدت روی دستشویی حساسم (حالا جای بهتر برای حساسیت نبود؟!) شیر آب رو باز کردم و به آت و آشغال های کف دستشویی (یعنی چه پاراگراف دل انگیزی شد خداییش... بعد دقت کردین من خودم هی وسط حرف خودم پارازیت میام؟!) گفتم با زبون خوش بیایید بیرون و اگرنه با آب و کف حسابتون رو میرسم... حساب اونها رو البته!! دیدم نه! منم نامردی نکردم و با بی رحمی تمام مقادیر فراوانی پودر ریختم و یک عالمه کف درست کردم و جووووووری تمیزش کردم که حظ کنید.

ساعت 11...اندکی شام خوردیم و شروع کردیم به انتظار کشیدن تا پدر و مادر محترم بعد از 10 روز از سفر بازگردند...


*15 خرداد، "دنیای دل آرام" دو ساله شد... ممنونم که تا به امروز همراهی ام کرده اید...


شازده کوچولو با گل سرخ آمد

آمدنت به این دنیا اتفاق خوبی است. برای دنیایی که سیاه و خاکستری شده، فرستاده شدنت یعنی امید... یعنی نوید...

پاهای کوچکت یعنی هنوز میشود همین مسیر غم انگیز زندگی را از نو قدم زد. دستهای ظریفت یعنی هنوز میشود زندگی را از نو لمس کرد. چشمهای زیبایت یعنی میشود زندگی را تازه دید. 

زندگی را در کنار پدر و مادر عزیزت نفس بکش که آمدن هر نوزاد یعنی خدا هنوز به انسان امید دارد...


هزاران بار تبریک به بابک و مهربان نازنینم


*تولدانه



درخت نبودن سخته؟

من ، من ِ دل آرام اینجا بین چند صد نفر آدم کار میکنم . یعنی مجبورم که کار کنم . چون چیز بهتری بلد نیستم . نه آنقدر خلاقم که خالق اثری باشم و نه آنقدر متخصصم که کسی از نبودنم لنگ بماند و نه انقدر پولدار که بگویم گور بابای دنیا و متعلقاتش و بزنم به دل جنگل و دریا و کوه و سفر و گردش و گردش و گردش و میزان نامتنابهی خواب ...

البته اگر در حوزه خودم کار میکردم حتما قطعا بی شک مطمئنم (یعنی فکر میکنید ردیف کردن این همه کلمه نشان از کمبود اعتماد به نفس من دارد؟ درست فکر میکنید.) کسی ، جایی از نبودم لنگ میماند. اصلا باور کنید دست به دامانم میشدند که هی فلانی بیا اینجا کار کن و محال ممکن است بگذاریم بروی جای دیگر غیر از اینجا. اصلا روی هوا من را میزدند . آنوقت من بودم و ناز و ادا که نه با این قیمتها برای من صرف ندارد ...حالا هی آنها بدو هی آهو، نه ببخشید، من بدو...

خوش به حال هر کسی که پول، هنر، استعداد و یا پشتکار داره. این آخری از همه مهمتره به گمونم...


*عنوان اشاره به جمله "از وضعیتت ناراضی هستی، تغییرش بده، تو درخت نیستی..."

کمی آلزایمر برای خاطرات

آسمان که گرفته باشد،باران که نبارد، اویی که باید باشد، نباشد و تو درگیر خاطره شوی... دیگر دست خودت نیست که بغضت باران شود یا نشود... اشکت سیل میشود و جاری... مگر تو را یارای مقابله است... که دل گرفته مگر باز میشود به این راحتی ها... مگر جاده خاطره را به آسانی میشود بازگشت...

کسی که نیست، خاطراتش هم نباید باشد... بردارد و ببرد هر چه داشت... خاطره میخواهم چکار وقتی ندارمش...کاش پس میگرفت هر چه که یادش را در یادم میاورد... نمیگفت "آتششان بزن اما پسشان نده". کاش عطرش در یادم نمیماند که حالا بعد از پنج سال هنوز هم سر بچرخانم به سمت کسی با آن عطر. کاش میشد شهر "اصفهان" را برای همیشه فراموش کرد... خودت که نیستی خیالت را میخواهم چه کنم...

وقتی میروید، یادتان و یادگاریهایتان و هر آنچه او را وصل میکند به روزی که در کنارش بودید هم ببرید... اگر هم او میرود، بدهید تمامش را ببرد... بی شما، بی او، بی هم، تمامش فقط رنج است... درد است... سوز ناتمام این دل است و قطره قطره اشکِ لعنتی... 


*این آهنگ...