فکر کنم دارم آلزایمر میگیرما. آخه این چه وضعیه هر وقت دارم میرم سرکار هزار و یه مدل (نه دروغ گفتم، ته تهش دیگه یدونه!) موضوع میاد توی ذهنم. بعد به خودم میگم شب که رسیدم خونه حتما مینویسمش. بعد شب اگه شما یادت اومد موضوع چی بود منم یادم اومد. امروز صبح انقدررررررررررر فکر کردم انقدررررررر فکر کردم اما انگااااااار نه انگار اصلا وبلاگی داریم و موضوعی برای نوشتن به ذهنمان رسیده بوده و باقی قضایا. آخه من گناه دارم که! الان برای آلزایمر یکم زود نیست با 29 سال سن؟! نه آخه شما بگووووووو
معجزه اتفاق نمی افته. این رو وقتی فهمیدم که یه دوست دو سال پیش رفت و دوستی دیگر به تازگی... معجزه فقط ته مونده روشن یه شمعه که دیر یا زود ما رو توی تاریکی تنها میذاره...
دست پیش را گرفته اند که پس نیوفتند. کارشان است. از همان اولِ اولش را که یادم نیست اما تا آنجایی که یادم می آید همین آش بود و همین کاسه.
فرهنگ غربی، تهاجم غربی، دشمنان غربی، غرب زدگی و...و...و... غافل از اینکه هرچه میکشیم از عرب هاست... فرهنگ عربی، دشمنان عربی،تهاجم عربی، عرب زدگی...
دیشب رادیو هفت اعلام کرد که برای یلدا برنامه نخواهد داشت چون اون شب مصادف با شهادت هست. فکر میکنم آخر صفر باشه...
بارها و بارها از خودم پرسیدم من یه مسلمان ایرانیم یا یه ایرانی مسلمان؟ مگه نمیگن خط زرین تعادل؟ تا کی باید درگیر این مدل افراط و تفریط ها باشیم؟ ما که شکر خدا به برکت نظام ملت شادی نیستیم، این بهانه های کوچک هم ازمون دریغ میکنن؟...
یه چند روزی بود همچین توی خودمون فرو رفته بودیم و کلا از زندگی کشیده بودیم کنار و خلاصه اوضاع نا به سامانی بود اما از آنجایی که بنده رویم زیاد است و بچه پرو هستم با خودم میگفتم بمیری - بمونی من نمیذارم مچاله بیوفتی یه گوشه که. باید خلاصه زیرپوستی هم که شده جرقه های امید رو توی دلت زنده نگهداری و شرر شرر (به فتح ش و اولین ر-حالا این ترکیب را از کجا آوردم خدا عالمه!- ) زندگی از چشمات بپاشه بیرون!
این بود که گوش خودم را میگرفتم و کشان کشان میبردم به این سایتهای "ای وای زندگی چه زیباست" و این حرفها. توی همین بِکش بِکش ها بودم که یه جا دیدم نوشته " خوشی های کوچک را ببینید". از اون لحظه من بنا رو گذاشتم به دیدن. هی اینور و ببین، هی اونور رو ببین. اگه شما دور و اطراف من چیزی دیدی منم دیدم. خلاصه یه روز خیلی نا امید و دمق طبق روال عادی برنامه رفتم سر یخچال که ببینم آیا چیز جدیدی کشف میکنم یا خیر و دیدم کما فی السابق اتفاق جدیدی توی یخچال نیوفتاده (خداییش دنبال چی میگردیم اون تو؟؟ خودمونیم دیگه، واقعا اون تو چی میخوایم؟؟ مثلا انتظار داریم یه پیامبری چیزی توی در یخچال نشسته باشه و معجزه از خودش ارائه بده آیا؟؟) و دست دراز کردم و یک عدد نارنگی برداشتم و به مسیرم ادامه دادم و یهو با خودم گفت هی فلانی(!) یادت میاد چند سال این مدل نارنگی کلا نایاب شده بود توی تهران؟ یادته شده بود یه جور نوستالژی؟ یادته بعد از یه مدت که باز سر و کله اش پیدا شد چه طعم های خوبی یادمون اومد از بچگی ها؟ گفتم دلی چه نشسته ای که تو هم دیدی... الان وقت دویدن و فریاد زدنته که "یافتم، یافتم!" تو هم بالاخره با دیدن یه چیزی یاد یه روزهایی برات تداعی شد. گفتم کوچک بود، کمرنگ بود اما بود.
بالاخره یکی ماشین شاسی بلندش براش خوشی کوچک محسوب میشه یکی هم مثل ما یادآوری طعم محبوبِ روزهای کودکیش...
گفت: ااااا مگه شیفت نبودی امروز؟؟
گفتم: چرا ولی کارهام تموم شد و اجازه گرفتم که برم.
- : آخه خانم ب داره میاد اونجا نامه رو بگیره.
- : جان؟؟؟
- : میگه دیروز به مهندس ج گفته و اونم گفته بیا!
- : پس چرا کسی به من چیزی نگفت؟
- : نمیدونم. بذار زنگ بزنم بگم نیاد.
- : باشه...
- : خیلی از دستت عصبانیه
- : آخه چرا؟ مگه به من گفته بود میاد نامه بگیره؟ دیروز که تلفنی با آقای ج حرف زد از نتایج مکالمه کسی به من چیزی نگفت. فقط من زنگ زدم به دانشجوش که کادر اداریمون نیست برات شماره نامه بزنه تا شنبه نیا. اونم گفت باشه. حالا استاد ب چرا شده کاسه داغتر از آش؟!
- : نمیدونم فقط میدونم شنبه قابلیت اینو داره که سر از تنت جدا کنه!!
خلاصه اگه به دیار باقی شتافتم و یا در خفیف ترین حالت از کار بی کار شدم، بدونین دلیلش چی بوده: عدم توانایی بنده در ذهن خوانی افراد...
هر وقت کسی دارد حیاط و کوچه را میشوید بی توجه به اینکه شاید واقعا این شستشو لازم باشد حرص میخورم و حتما و قطعا گفتمان صمیمانه ای (!) بینمان درخواهد گرفت.
امروز همینجور خوشحال و خندان برای خودم نشسته بودم پای سیستم و از این طرف به آن طرف میرفتم که حس کردم موزیکی که میشنوم یک زیر صدای عجیبی داره. موزیک رو قطع کردم و دیدم بلهههههه صدای تق تق قطره های آبه. حالا از کجا میومد این چیزی بود که باید کشف میشد. خیلی کاراگاهانه طور بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه، دیدم نه، رفتم سمت سرویس بهداشتی، باز دیدم نه، یکهو در حمام رو باز کردم دیدم بلهههههه دوش هر از گاهی یک قطره آب پرتاب میکنه سمت وان، و وان هم قطره آب دریافتی رو همچین نمور پرتاب میکنه سمت بالا! خلاصه دیدم آب بازی راه انداختن و یک لحظه حس گشت ارشادی به خودم گرفتم و در کسری از ثانیه این توطئه که مطمئنم پای اسرائیل و انگلیس در میان بود رو خنثی کردم. داشتم میومدم بیرون که یک قطره آب دوباره سقوط کرد به سمت وان، تا به سمتشون برگشتم دیدم همه چیز عادیه و صدا قطع شد. انگار که بهم زبون درازی کرده باشن...
بیرون که می آیم، بابا توی آشپزخانه در حال چای دم کردن است. آرام و با خجالت جوری که مرا نبیند می خواهم رد شوم که می پرسد چای می خوری؟ سرم پایین است، می گویم نه و می روم...