چهارشنبه داشتیم با همکارم به سری عکس خوشمزه نگاه میکردیم. گفتم وااای چرا یکی از این کیکها درست نمیکنه بیاره. اون یکی همکارم گفت کیک پزمون تویی( واقعا البته از صراحتشون تشکر میکنم :)) ). گفتم بابا جان من کلی درس و امتحان دارم. اون قبلی ها برای اوقات فراغتم بود. خلاصه گذشت تا دیروز. شما فکر کن من نشستم یه جزوه به چه عظمت جلوم که هفته دیگه امتحان دارم، بعد به افق خیره شدم که ای خدا یکی بیاد اینو جای من بخونه بره امتحان بده. توی همین افکار بودم که گفتم پاشم برم توی آشپزخونه یه گشتی بزنم.یعنی مدیونی فکر کنی رفتم در یخچال رو باز کردم و بی هدف نگاهی بهش انداختمو بستمشا!!
یکی انگار بهم گفت تو که تا اینجا اومدی یه چیزی هم درست کن. خواننده ای که شما باشی و آشپزی که من باشم به خودم اومدم دیدم دارم شکلات و کره رو به روش بن ماری آب میکنم!! هیچی دیگه شوخی شوخی جدی شد و وسط درس و مشق یه کیک فوری فوتی درست کردم و فردا هم با خودم میبرمش که بعد از دانشگاه که میرم سرکار بدم همکارها هم اندکی بچشن بی نصیب نمونن.
به برادرم میگم فلانی ویزاش اوکی شد. میگه کی میاد؟ میگم نمیدونم دقیق. اما کجا بره؟ اینجا خوبه. تو هم برگرد. خبری نیست اونجا ها که شما هستین. میگه راست میگی چه معنی داره از گلومون آب خوش بره پایین. بیایم اونجا همش استرس پشت استرس. نمیشه برای ماه بعدت برنامه داشته باشی، پنج سال پیش رو پیشکش. میگه همش باید دلت تو مشتت باشه که فردا چی میشه. بهش میگم برو بابا، اصلا هم اینطور نیست. میگه باشه تو راست میگی. آره ما هم غرب زده شدیم! میخندیم و به شوخی ختم میشه.
اما راست میگه. برادرم تا وقتی اینجا بود انقدر سنگ جلو پاش انداختن که طفلی با اینکه ماه ها روی مقاله اش کار کرده بود نذاشتن چاپ بشه. استادش همش باهاش درگیر بود. اما حالا چی... دوساله رفته و سومین مقاله اش در دست چاپه. شبانه روز داره روی رشته ای که خونده کار میکنه. چیزی که توی ایران آرزو به دلش مونده بود که کار مرتبط داشته باشه. الان حقوقش رو داره، تیم تحقیقاتیشون قوی ترین تیم دانشگاهشونه، کارت شهروندیش رو گرفته، برای تابستون که مامان اونجا بود دو تا کشور رو رفتن گشتن، برای تعطیلات کریسمس قراره بره دانمارک و تا سال بعدش برنامه دقیق اش رو میدونه. به قول خودش چیزهایی که توی ایران براش یه رویا شده بود الان زندگیه روتینشه...
این حق مسلم همه آدمهاست که جایی زندگی کنن که بهترین شرایط براشون فراهمه اما با تمام مشکلات و سختیهایی که به چشم بقیه میاد هیچ جا برای من ایران نمیشه... به نظر من اینجا "خونه" است، هیچ جا خونه نمیشه...
چند ماه پیش اتفاقی افتاد که آزارم داد. از اونجایی که زیاد اهل گیر کردن توی موضوع ها نیستم این شد که زدم به فراموشی. مثل همه مواقع دیگه... خب فراموشی یعنی چی؟ یعنی ارسال به دور ترین و پر پیچ و خم ترین مسیرهای مغزت. تا اینجا همه چیز خوبه. حتی برای اینکه به موضوع یاد شده رکب هم بزنم، برای خودم مسیرهای روشن دیگه ای رو تصویر کردم و خودم رو وارد جاده های جدید کردم. اما هیچکدوم از فعالیت ها نتونست جایگزین فعالیت از دست رفته بشه. انگار که کلاه نداشتی، بعد به جاش رفتی دو جفت دستکش خریدی...
والا حکایت پست نوشتن من شده شبیه جهنم مسلمونا... حکایت اونها رو که میدونین چیه... یه روز هیزوم نیست، یه روز نفت نیست، یه روز کبریت نیست و... حالا جریان من شده... یه روز اینترنتم بازی درمیاره، یه روز نا و توانی برام نمونده و یه راست میرم میخوابم، یه روز لپ تاپ همکاری نمیکنه، یه روز لپ تاپ همکاری میکنه اما این ترجمه ها امان نمیده، یه روز نیت میکنم با موبایل بنویسم کلا بلاگ اسکای باز نمیشه... هیچی دیگه آدم مگه برای یه کار چند بار تلاش میکنه
ولی خدایی خیلی عزمم رو جزم کردم و امشب با خودم گفتم بمیری، بمونی، باید یه چیزی بنویسی، که نوشتم...
غرض احوالپرسی بود که حاصل شد، خدا توان بده بیشتر (و امیدوارم بهتر) مینویسم. با نوشتن واقعا اوضاعم بهتر میشه...
+چه بارونی... از ساعت 10 داره همینجور میباره... خدایا شکرت.
+حالا باز فردا شاخص مصرف آب دو برابر روزهای دیگه میشه. بعضی از مردم خیال میکنن بارون میاد کل سفره های زیر زمینی غرق آب میشه!
+مریم عزیز که اسمش توی کامنتهای پست قبل هست، به واسطه چند هفته هم پدرش رو از دست داده و هم مادرش رو... برای آرامشش و دل پر دردش دعا کنیم...
+خدایا به هممون حال خوب بده...