*تاخر و تقدم اسمها بی منظور میباشد !
از روز اولی که این وبلاگ رو ساختم ، با خودم قرار گذاشتم که صدمین پست رو با این عنوان بنویسم : صدمین پست ، تقدیم به دوست .
اما صدمین پست به افتخار تولد بابک عزیز بود و حالا این صد و یکمیه ...
بهمن ماه 89 اولین بار گذرم خیلی اتفاقی به جوگیریات افتاد . اولین وبلاگی که توی عمرم خونده بودم . تا اون روز هیچی از وبلاگ نمیدونستم و اصلا نمیدونستم چی هست . احتمالا شماها اون روزها شماره پست هاتون سه رقمی شده بود و من چقدر دیر به جمعتون پیوستم . اولین کامنتم رو برای این پست بابک خان گذاشتم . انقدر جو صمیمی و گرم بود که فکر میکردم این آدمها همدیگر رو سالهاست که میشناسند و با هم رفت و آمد دارند . اون روزها یکم برام فضا غریبه و سنگین بود . از هیجان همه خوشم میومد و اصلا به شوق همین دور همی هاشون که بانی اش پستهای جالب بابک خان بود ، اونجا رو میخوندم . یکم که گذشت با بقیه بچه ها آشنا شدم : هاله بانو : در کامنتها دختری فوق العاده شیطون ، اما از نزدیک دختریست آرام و شیرین . که با لحن صداش تو رو دعوت میکنه به هم صحبتی بیشتر (هاله میدونم صورتی دوست داری ! )
الهه : دختر گرم و دوستداشتنی که تا حالا چندبار افتخار دیدنشو داشتم . از لحن صدام متوجه میشه چه حال و هوایی دارم . حتی از طرز نوشتنم
وقتی چت روم راه افتاد ، با افراد بیشتری هم صحبت شدم و پای من به وبلاگهای دیگه باز شد . تیراژه یکی از بی نظیر ترین آدمهایی بود که تا حالا باهاش صحبت کرده بودم . قلمش رو با تمام وجود دوست دارم . (تیراژه برای من همیشه سبزه )
کیانا دختر پر انرژی که همیشه ، حتی در غمگین ترین شرایط هم میتونه حالم رو خوب کنه . زبون دراز (عارفه) ، الهام و محدثه با شیطنتهاشون همیشه برام دوستداشتنی هستند .
مهربان ، اسمش برازندشه ، شیطون و پر نشاط
هیشکی عزیزم ، خوشگل و پر احساس . با چشمهای سبزش حس قشنگی رو منتقل میکنه
مریم شیرزاد ، بینهایت مهربان (این بینهایت ، واقعا بی اغراقه )
محمد ، یه برادر واقعی ، همه جوره میشه روش حساب کرد
آناهیتا ، گرم و دوستداشتنی . با صداش فقط انرژی میده
محسن محمد پور ، هرچند که کم مینویسه اما واقعا برام نوشته هاش قابل ستایشه .
میثا ی دوستداشتنیم ، در نظرم به عنوان یه دختر مقاوم نقش بسته
پونه ، احساساتش خیلی زلال و شفافه
وانیا ، اول به خاطر اسمش جذب وبلاگش شدم و بعد برای قلم و شخصیت شیرینش
آذرنوش گلم ، یک همراه همیشگی
آوای مهربان ، اول از همه کامنت گذاشتن هاش برام جالب بود ، و بعد با شخصیت دوستداشتنیش آشنا شدم
بهنام ، تازگی باهاش آشنا شدم ، اما همین مدت کم هم نشون داد که یک برادر دوستداشتنیه
حمید که با تمام وجودم نوشته هاش رو میخونم ، گاهی نوشته هاش برام سنگینه و شده چند بار بخونم تا شاید یک گوشه ایش رو درک کنم
محسن باقرلو ، با مرام و بزرگ بلاگستان
شیرزاد عزیز ، از جان گذشته ، دیر شناختمش ، هنوزم برای نبودنش متاسفم
آلن ، کابویی که ما رو توی تنهایی هاش سهیم میکنه
رامین ، دیر مینویسه اما من گاه و بی گاه به کلاسورش سر میزنم
کوروش تمدن عزیز ، با پستهای طنزشون بارها از ته دل خندیدم(میدونم آبی دوست دارین !)
آرش میرزای خوش ذوق که واقعا امیدوارم روزی کتابهایی با نام خودش ازش بخونیم
علیرضا ی پر استعداد
خانم زائر و مامانگار و روزگار مو عزیز ، مادران بزرگوار بلاگستان که بودنشون دلگرمی برای هممون
الف ، دختری پر از شیطنت
امی ، با اینکه کیلومترها از هم دوریم اما با پستهای قشنگش لحظه لحظه زندگیش رو دنبال کردم .
عاطفه خوبم ، آرامش عجیبی ازش میگیرم
عاطی ، انرژی و شیطنت در وجودش موج میزنه
فرناز ، دختری که با نوشته هاش سفر میکنم
فرشته ، که اولین بار کودک درونم رو در وبلاگش دیدم
تلاش عزیزم که امیدوارم زودتر به هدفش برسه
و بابک عزیز که باعث و بانی دوستیها و هم دلی های بی نظیر این دنیای مجازیه ، دنیای مجازی که برای خیلیهامون حقیقی شده
الان که این متن رو نوشتم ، تازه فهمیدم که چقدر دوست در این دنیای مجازی دارم ...
خیلی سخته برای کسی که تمام مدت برای همه پستهای رنگارنگ تولد مینوشته ، دست به نوشتن برد . خیلی سخته از خوبیهای کسی تعریف کرد که با وجودش خوبی معنا میگیره . خیلی سخته که بخوای کسی رو توصیف کنی که وجود نازنینش منبع خیر و نیکیه . من میخوام فقط و فقط بگم امروز میلاد عزیز ِ دوستداشتنی ای هست که مطمئنم وجودش برای هممون یک دنیا ارزش داره . براش آرزوی سلامتی و دل شاد دارم . امیدوارم در این روز قشنگ هدیه زیبایی از خدا بگیره و در این سال جدیدی که شروع کرده ، بهترین ها براش اتفاق بیوفته .
با بهترین آرزوها برای بابک اسحاقی عزیز
هرجا باشی آسمون همین رنگه ... خیلی این جمله رو ، عبارت رو ، اصطلاح رو یا هرچی که اسمش هست رو شنیدم . اما نه ! جدا نه ... آسمون همون رنگی نیست که بوده ، حال و هوات اون نیست ، حست فرق میکنه ، آدمها با رفتارشون و فرهنگشون بهت ثابت میکنن اینجا با جایی که بودی فرق داره . حالا تو هی خودتو بکش بگو نههههههه اوضاع مثل قبله ، آسمونم همون رنگیههههههه ، همه چی با چنان دهن کجی بهت میگه نه که حض کنی ، که دیگه تکرارش نکنی .
اینجا فقط غروب روز تعطیلش همون رنگه ...
*همه چی خوب و میزون داره پیش میره . یکم طول میکشه تا عادت کنم
بعد از تقریبا دوازده ساعت و نیم ، خلاصه رسیدم . باورم نمیشد یه سفر میتونه انقدر طولانی باشه . البته شاید هم من عادت نداشتم .
بذارید از اونجایی بگم که بابک خان و مریم شیرزاد گلم و هیشکی نازنینم رو توی فرودگاه دیدم ... وااااای عالی بود عالییییی . یه تصویر و خاطره فوق العاده برام ساختند . شرمندم کردند و برام هدیه های ارزشمندی آوردند . (هیشکی جون یادداشتت رو خوندم ، ایشالا )
پرواز با یک ساعت تاخیر شروع شد و بعد از هشت ساعت و نیم رسیدم . از اونجا یه پرواز داخلی یک ساعته هم داشتم که اونم با یک ساعت تاخیر انجام شد . اما در کل همه چی خوب پیش رفت و الان همه چی خوبه .
ممنونم از همتون که تا آخرین لحظه باهاتون صحبت کردم و مدیون محبت هاتون هستم .
تشکر از محبت نوشت :
این خیلی خوبه که درست زمانی که تو احساس تنهایی میکنی و حس غریبی داری ، درست توی روزهای پرهیاهویی که سر دوراهی رفتن و موندن میجنگی ، زمانی که بغض خوشحالی و ناراحتی درهم میپیچه و اشک میشه روی گونه هات ، درهمین لحظه عده ای ، فرشته هایی ، نازنینانی ، با حرفهاشون ، اس ام اس هاشون ، تلفنهاشون ، کامنتهاشون و پستهاشون بهت میگن دلی تو تنها نیستی ، ما تو رو یادمونه ... نمیدونید چقدر دل گرم میشم با هر دعاتون ، چقدر خوشحال میشم با هر حرفتون
راه ِ دور ِ من با مهربانی شما کوتاهه ...
از هاله بانوی عزیزم ممنونم برای این همه وقتی که گذاشت . هدیه ات برام خیلی ارزشمند ه عزیزم
از مهربان دوستداشتنی برای پستی که نوشت و برام مرور کرد خاطره های این چندوقت رو بینهایت ممنونم
از الهه عزیزم برای پست زیباش و روزهای با هم بودنمون
از کیانای گلم برای پست قشنگش
از الهام مهربونم برای این پست
از تیراژه خوش ذوق و دوستداشتنیم ، برای کامنتهایی که با هر کدومش بغض کردم و اشک ریختم
و از بابک عزیزم برای این پست محشر و بی نظیر
و از همه شمایی که به هرطریقی به من قوت قلب دادین و برام آرزوهای خوب کردین ممنونم
سرتون سلامت و دلتون شاد
هر کسی توی زندگیش گاهی تصمیماتی میگیره که اولش بهش مطمئنه ، اما بعد تردید میاد سراغش که آیا کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه . خوب اگر شما آدم مصممی باشی هیچوقت درگیر همچین حسی نمیشی . اما امان از روزی که کمی یا سر سوزنی مردد باشی .
از جمعه که جواب پذیرش از دانشگاه مالزی رو گرفتم ، تا همین الان ، همین الانه الان همش میگم تصمیمم درست بود یا غلط ؟ راهی که انتخاب کردم صحیحه یا نه ؟ دلم قرص نیست . فردا برام واضح نیست . نمیدونم چی قراره پیش بیاد . تردید دارم .
اما میدونم راه جدید ، قراره بهم چیزهای تازه یاد بده . قراره آدم پخته تری بشم ، قراره پربار تر بشم . پس چرا این بغض لعنتی دست برنمیداره . چرا دیشب با این پست مهربان مثل ابر بهار گریه کردم . پس چرا همین لحظه دلم برای همه چیز و همه کس تنگه . چرا با گذاشتن هر وسیله ای توی چمدان صدبار باید بغضم رو قورت بدم ...
* بسیار ممنون برای کامنتهای دلگرم کنندتون ...
جمعه که رفتیم خونه مادربزرگ ، رفتم طبقه بالا و همه جا رو خوب نگاه کردم . رفتم توی اتاق عمو کوچیکه ، با اینکه ازدواج کرده اما هنوز اتاقش دست نخورده مونده . به یاد بچگی ها که با دختر عموم میرفتیم یواشکی دفتر خاطراتشو میخوندیم (اینو میخواستم توی اعترافاتم بگم اما یادم رفت ! ) چند دقیقه نشستم . رادیوی قدیمی بابابزرگ روی طاقچه بود ، یک دل سیر نگاش کردم ...
توی خونشون میگشتم دنبال چیزهایی که پر از خاطره بودن برام ، همینطور که سرم رو میچرخوندم ، مادربزرگ گفت مامان جان دنبال چیزی میگردی ؟ نگاش که کردم دلم ریخت ،تو دلم گفتم چه ساده لوحانه دنبال اشیا بودم و بیخیال از وجودی که خودش خاطره ساز بود برام ...
امشب به اون یکی مادر بزرگ گفتم امسال توی عکسهای عید دوتا غایب دارین ، چه بیرحمانه لرزوندم چونش رو ...
سال 83 وقتی کنکور دادم ، دانشگاهی که قبول شدم محلات بود . هیچوقت تجربه زندگی کردن دور از خانواده اون هم توی یک شهر غریب رو نداشتم . برام سخت بود باور اینکه قراره بذارم و برم . روز اول مامان و بابا تا اون شهر همراهیم کردن و بعد از صرف ناهار منو با هم خونه ایم ( که حالا نزدیکترین دوستمه) تنها گذاشتن . وقتی در بسته شد حس وحشتناکی داشتم . اونقدر سخت بود که فرداش وقتی فهمیدم هفته اول دانشگاه تشکیل نمیشه به سوی خونه پرکشیدم . کم کم عادت کردم به اوضاع اما با تموم شدن اون دوری خیالم راحت بود که دیگه کنارشونم و دلم قرص از بودنشون .
هیچوقت فکر نمیکردم اون روزها قراره تکرار بشه ...
درست همین لحظه ، همین حالا دستهایم آنچنان میلرزد که نمیتوانم انکارش کنم . فکرم را نمیدانم به کدام سمت متمرکز کنم . بغض در گلو بالا و پایین میرود و به سختی جلویش را گرفته ام ، حتم دارم با کوچکترین اشاره ای میشکند . از آینده بی خبرم ، از راه پیش رو ، از هدفی که برایش دویدم ...و حالا نمیدانم چه در انتظارم است .
از ماراتن پیش رو و از پیچ و خم مسیر هیچ نمیدانم . فقط گوشهایی میخواهم که بشنوند حسم را ، حال و هوایم را و بگویند میفهمیمت ، درکت میکنیم . نجوایی میخواهم که بگوید نترس ... نترس ... نترس ...
چشمانم زبان چشمانت را بلد نیست
از سکوت هیچ نمیفهمد
سکوت که میکنی ، نگاهم راهش را گم میکند
نمیداند حرفت در پی کدام نجوا پنهان شده است
من دوست دارم حرف دل را برزبان ...
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، جمعه همه خونه ما مهمون میشن و همونجا در کسری از ثانیه برنامه پیک نیک فردا رو میچینیم . غافل از اینکه اگر غرض دورهمی است که خوب الان دور همیم دیگه !
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، وقتی مادربزرگ میگه برای تنوع آبگوشت ببریم ، همه میگن ببریم و جالب اینجاست که میبریم !
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، از مبدا به قصد مقصد حرکت میکنیم و در این مسیر سه - چهار بار همدیگر و گم میکنیم و هر وقت با هم تماس میگیریم دقیقا آینه به آینه کنار هم هستیم !
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، وقت دبرنا بازی کردن ، خود بانکدار هم پا به پای بازیکن ها از دراومدن عددها خوشحال میشه و جیغ میزنه !
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، از پیرترین فرد خانواده (پدربزرگ 72 ساله ) تا کوچکترینشون (برادر 24 ساله بنده ) میریزن توی رودخانه و آب بازی میکنن !
صبح داشتم توی خونه میچرخیدم که زنگ در به صدا دراومد . بابا گفت دل آرام با تو کار دارن برو پایین . با تعجب پرسیدم مطمئنی ؟؟ گفت آره از طرف بانک ملی اومدن . دهنم که تا اون موقع از تعجب باز بود باز تر شد .
بابا به خنده گفت :احتمالا ماشینی چیزی بردی اومدن آروم آروم بهت بگن هول نکنی !!
توی آسانسور تا برسم پایین هزارجور فکر و خیال کردم .گفتم حتما برای اون مبلغیه که مامان هفته پیش ریخته بود به حسابم ، اومدن بگن اینهمه پول رو از کجا آوردی ؟! بعد گفتم آره اینها انقدر بیکارن که پاشن اینهمه راه بیان که اینو بگن ! گفتم حتما اومدن بگن خیلی وقته از حسابت برداشت نکردی ، جریان چیه ؟ بعد گفتم آخه اینم شد فکر ...
تارسیدم پایین ،خیلی خوشحال به آقای پستچی گفتم سلام و هی اینور و اونور رو نگاه کردم بلکه ماشین احتمالی رو ببینم ! طرف نگام کرد و گفت سلام ، شما خانم فلانی هستی ؟
من : بله
اون که فکر کرد خیلی زرنگه ، گفت اسم کوچیکت چیه ؟
من : خندم گرفت و گفتم دل آرام
نامه رو گرفت سمتم و گفت اینجا رو امضا کن .
من: نامه درباره چیه ؟ (خوب میخونی میفهمی دیگه )
گفت : از طرف انفورماتیکه
من که حتم دارم قیافم شبیه علامت تعجب شده بود ، تشکر کردم و اومدم بالا .
تا رسیدم ، بابا گفت : رو کن ببینم چقدر اختلاس کردی و صداش رو درنمیاری ؟ گفتم اونقدر هست که بارمون رو ببندیم و خندیدم .
مامان گفت چی شد ؟ گفتم هیچی نامه بود ،هنوز باز نکردم و رفتم طرف اتاقم .
تا برسم به اتاق نامه رو باز کردم ، فکر میکنید چی دیدم ...
پیوند کارتم بود که بعد از اینهمه مدت اومده بود ... حسم رو بعد از دیدنش نمیتونم شرح بدم ، این برام یه نشونه بود ...
مهر برای من با یادآوری مهربانی آغاز شد ...