دلم گفت و گو میخواهد .
دوست بنشیند رو به رویم و من بگویم و او بگوید. من بشنوم و او بشنود .همینجا زیر این آلاچیق ... یا اگر نشد در آن کافه رستوران ِ سر خیابان منتهی به دانشکده زبان ... یا اگر دوست داشت در رستوران شیشه ای روبروی دانشکده هنر ...
دلم خاطره بازی میخواهد ، ورق زدن نوستالژی ها در این زمستان ِ بی برف ِ گرمتر از تابستان . که رویابافی کنیم ساخت آدم برفی را زیر این تیغ آفتاب و هیچ به روی خودمان نیاوریم که جای پالتو و بوت ، تی شرت پوشیدیم و صندل ...
از روزی که وارد دانشگاه شدم ، توی فکر تغییر دادن رشته ام بودم . خوب اون زمانی که من اپلای کردم برای دانشگاه ، این رشته ها نبود و یا اگر هم بود من پیداشون نکرده بودم . اما وقتی اومدم اینجا و محیط و دانشکده ها رو از نزدیک دیدم تصمیم به تغییر گرفتم . این رو میدونستم که تغییر رشته مساوی است با هدر رفتن تقریبا چهار ماه از وقتم و همچنین هزینه های فراوان . ولی خوب با حمایت فکری و مالی خانوادم راهم رو پی گرفتم .
هفته پیش یکی از دوستان زنگ زد و گفت دلی مژده بده با درخواستت موافقت شده و پذیرفته شدی . من کلی خوشحال شدم اما گفتم تا جواب قطعی نیومده زیاد خودم رو امیدوار نکنم . طی هفته گذشته من چند بار رفتم ips (مرکزی که مربوط به دانشجوهای تحصیلات تکمیلی است ) و اونها میگفتن جواب نیومده تا اینکه خلاصه امروز جواب مثبت رو ازشون گرفتم .(مجبورشون کردم زنگ بزنن از دانشکده جواب رو تلفنی بگیرن برام ! ) و الان خیلی خوشحالم که میتونم توی رشته دلخواهم (تکنولوژی محیط زیست environmental technology ) درسم رو شروع کنم ، البته با چهار - پنج ماه تاخیر !
دلAر رو ضربدر 3 میکنم ، عدد به دست اومده رو ضرب در 550 (همین الان با خبر شدم قیمتش افزایش پیدا کرده ... ) میکنم ، بعد یکم دیگه هم میذارم روش ، تا ببینم اینی که میخوام بخرم به تومن چقدر میشه !!!!!!
*ظاهرا دلAر هم جز اسمش رو نبرها شده ، وای بر من ...
درحال قدم زدن در کتابفرشی هستید که ناگهان رمانی به شما چشمک میزند و شما آن را از قفسه بیرون کشیده و تورق میکنید . با یک نگاه سرسری تصمیم به خریدش میگیرید و پیش به سوی منزل . یا آنقدر برایتان جاذبه دارد که رسیده نرسیده ، شروع به خواندنش میکنید و یا آنقدرها هم که درنگاه اول مینمود جذاب نیست و میگذاریدش برای سر فرصت و در آینده ای نزدیک میخوانیدش .
داستانش هیجان دارد ، قهرمان قصه فراز و فرود دارد ، مرگ و میر ، خوشی و
ناخوشی ، قتل و غارت ، جرم و جنایت ، جشن و شادی و خلاصه در ملغمه ای از
حوادث داستان پیش میرود .
گاهی بغض میکنید و گاه میخندید و در دلتان به قهرمان آفرین میگویید . گاه حرص میخورید از کله شقی و گاه احسنت گویان به زیرکی اش پیش میروید . گاهی در بهت میمانید از حوادث رخ داده و گاه درهم پیچیده میشوید از شانس و اقبال و فصل آخر و برگ آخر و خط آخر و تمام .
شما قصه را باور کردید ، هم ذات پنداری کردید ، از خیلی ها متنفر شدید ، لبخند به لبتان آمده و یا قلبتان فشرده شده ... اما آیا کسی تعهد به حقیقی بودن این داستان داده بود ؟!
*من نیز اینجا متعهد نیستم به حقیقی گویی . گاهی دلم میخواهد در قالب داستان خیال پردازی کنم ...
عرضم به حضورتون که ما اینجا باید یک کنفرانس برگزار کنیم که البته تخصصی نیست و هدف سنجش مهارت ارائه دهنده ها در زمینه قانع کردن و تاثیر گذاری بر مخاطب هست . حالا تا دوشنبه باید سه تا موضوع ارائه بدم که از بین اونها یکی انتخاب بشه و بنده روش کار کنم .
حالا شما اگه مایل بودین و گذرتون اینورا افتاد و چیزی به ذهنتون رسید بیزحمت پیشنهاد بدید . دست شما دردنکنه
بله امروز بنده جونم رو گذاشتم کف دستم و یک غذای چینی رو امتحان کردم . ظاهرش خیلی جالب نبود ، خیلی بد هم نبود . بوی بدی هم نداشت خداروشکر .
این غذا حاوی سه تیکه کوچک ماهی و سه عدد میگو نیم پز بود ، به علاوه برنج و ساقه های کرفس و اندکی تخم مرغ زده شده !!!! االبته روی برنج با مقادیر فراوانی پیاز داغ خشک شده تزیین شده بود (یا اگه راستش رو بخواهید ، با بی سلیقگی تمام همینجوری پاشیده شده بود روش ! )
وقتی غذا تموم شد به قدری احساس سنگینی میکردم که حد نداره . هیچوقت فکر نمیکردم چینی ها انقدر غذاشون پر روغن و سنگین باشه .
نکته خنده دارش قیمت غذاست ! فکر میکنین قیمتش چقدر بود ؟! 3.50 رینگت ، چیزی در حدود 1700 تومان !!
*اینجا رستوران به رستوران قیمتها زمین تا آسمون فرق داره ، اما قیمتهای غذاهای آسیای جنوبی معمولا ارزان هست ، خیلی ارزان !
یه وقتهایی خونه ات هرچقدر هم که بزرگ باشه ، بازم یه چیزیش کم ِ .
یه وقتهایی خونه هرچقدر هم دلباز باشه باز هم ...
نمیدونم چرا ، اما از خونه به اون بزرگی دارم به یک اتاق دونفره کوچولو توی خوابگاه نقل مکان میکنم .
از کاری که کردم راضی هستم ، از شرایطم هم همینطور .
نمیدونم فردا باز هم راضی باشم یا نه ، اما الان اوضاع خوبه .
دیشب موقع تحویل سال نو ، جای تک تکتون خالی بود . اون موقع دلم میخواست همتون اینجا باشید تا باهم شادی کنیم ، دست بزنیم و جیغ بزنیم : HAPPY NEW YEAR ...
امیدوارم این سال جدید برای همه مردم دنیا پر از سلامتی و موفقیت و شادکامی باشه ، الهی که هیچ دلی غصه دار نشه و لحظه لحظه های همه پر از حس دوستداشتن باشه .
*شب کریسمس بابانوئل بهم کادو داد . جاتون خالی یک شیرینی خیلی خوشمزه بود .
چندتا عکس از مراسم دیشب :
* عکس 1
* عکس 2
* عکس 3
آتش بازی در لحظه تحویل سال :
دقیقا وسط این شلوغی های آخرسال و این تعطیلاتشون ، بنده یادم افتاده که باید چکاپ پزشکی رو تحویل بدم . حالا رفتم کلینیک دانشگاه ، میگه برو طبقه بالا عکس از قفسه سینه ات بنداز ، رفتم میگه اینو ببر پایین ، بردم ، میگه حالا این شیشه رو بگیر برو برای آزمایش ... (!) ، خلاصه از این ور به اون ور ، آخر کار میگم کی حاضر میشه ،میگه چهارشنبه !! یعنی میخواستم داد بزنم . میگم مدارک من باید سه شنبه روی میزشون باشه ، میگه باید مراحلش طی بشه !! وااااااای حالا شما کوتاه بیا ،دوتا آزمایشه دیگه . خلاصه که هرچی امروز بدوبدو کردم نشد که بشه و همه چیز موکول شد به بعد از تعطیلات که میشه چهارشنبه ...
*جای شکرش باقیه که اینجا یک دوست فوق العاده کار راه انداز دارم که کل دانشگاه میشناسنش ، بودنش خیلی دلگرم کنندست ...