دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

آقای شهردار کلاهت رو بگذار بالاتر

قضیه خیلی ساده است. خیلی... من اصلا نمیفهمم چرا مردم این شبکه های اجتماعی را گذاشته اند روی سرشان! که چی، که دیروز (یکشنبه) دو کارگر تولیدی پوشاک مستقر در طبقه پنجم یک ساختمان به علت آتش سوزی در کارگاه خود را از پنجره به بیرون پرتاب کرده و فوت شده اند.

خب اینکه اصلا چیز مهمی نیست. حالا کارگاه های خیابان جمهوری ایمن نیست، که نیست. سالی دو سه تا آتش سوزی که این حرفها را نداره.

حالا ایستگاه آتش نشانی منطقه، نقص فنی داشته که داشته. یک نردبان ناقابل موقعی که باید باز میشده،باز نشده. انقدر شلوغ کردن نداره.

حالا تیم اعزامی برای افرادی که از بالای ساختمان میخواهند پایین بپرند تشک نداشته که نداشته. انقدر به رو آوردن داره؟ اصلا مسئله ایه که قابل بحث باشه؟!

شهردارمون کارهای مهمتر داره. باید بره به تیم های پایتخت کمک کنه. باید بره ژستهای مکش مرگ ما بگیره. باید بره عکسهای تبلیغاتی بندازه. باید بره گشت ارشاد رو قوی تر کنه تا جوونهای پایتخت رو کشون کشون بندازه توی بهشت. باید بره مراسم میلاد پیامبر و هزار و یک مدل مراسم دیگه رو توی بیت رهبری راست و ریست کنه. اوووووه حالا ایستگاه آتش نشانی مجهز نباشه. حالا دو تا کارگر بی نوا (که شاید مادر هم بوده باشند) یک روز تعطیل از خانواده شون بزنن و برن سرکار و به شکل فجیعی فوت کنند. حالا مسئولین خیلی هم وقیح باشن و نه عذرخواهی ای و نه استعفایی و نه مسئولیت پذیری ای و نه چیزی و بیان تیتر بزنن که " «دو نفر از خانم‌ها که از پنجره‌های طبقه پنجم این ساختمان آویزان شده بودند "به دلیل ناتوانی در استقرار مستحکم خود" به پایین پرتاب و جان خود را از دست دادند.» " . چه اهمیتی داره... نکنه فکر کردین شهردار باید پاسخگو باشه؟؟!!



ختم قرآن برای پدر و مادرهای آسمانی

خبر شنیدن فوت آقای اسحاقی قلب هممون رو به درد آورد... خیلی دلم میخواست الان در کنار خانواده اسحاقی بودم... لعنت به فاصله ها... خیالم راحته که دوستانم درکنارشون هستند و تنهاشون نمیذارن... اما حال دلم خوب نیست...

تصمیم گرفتم برای روح پدر بابک عزیز، پدر مهربان نازنین، پدر یسنای عزیز و مادر هاله بانوی عزیزم و پدر بزرگ و مادر بزرگهایی که به تازگی از بینمون رفتن ختم قرآن بگذارم. فکر میکنم اینجوری روح اون عزیزان و دل ما آرومتر بشه... ثوابش رو هدیه میکنیم به روح همه رفتگان مخصوصا آقای حشمت الله اسحاقی نازنین...

اگه مایل هستید در این طرح شرکت کنید، لطفا عدد جزء مربوطه رو کامنت بذارید تا همه با هم بتونیم قرآن رو به نیت آرامش روح عزیزان از دست رفته و تسلی قلب بازماندگانشون ختم کنیم...

دوستان عزیزم که از ادیان دیگه هستید، شما هم اگر تمایل داشتید به رسم و آیین خودتون برای این نازنین ها دعا بخونید.


جزءمتقاضیجزءمتقاضی
1سمیرا (مامانم)16اردی بهشتی
2هما17مامانگار
3صدیقه(دخت ایران)18نیمه جدی
4بهاره19محمد و فهیمه
5آزاده20نرگس 20
6خانم مژگان امینی21خانم مژگان امینی
7میلاد22سمیرا
8آقای داود پورامینی23شبنم
9هاله بانو24زهرا
10تیراژه25خاموش
11فرشته26ناشناس
12مهرداد27کودک فهیم
13آوا28هدیه
14تلخند خانم29طودی
15لیلا30دل آرام


+


با همدلی شما دوستهای نازنین، تا قبل از مراسم روز سومِ (جمعه) جناب اسحاقی، قرآن یک دور کامل ختم شد. باشد که این هدیه روح همه رفتگانِ این جمع، علی الخصوص این پدر تازه از دست رفته را شاد کند. عمرتان با عزت...



باور نمیکنم که مرگ پایان قصه باشه...

بابک... نمیدونم چی میتونه الان این درد بزرگ رو تسکین بده. وقتی خبر رو خوندم بدون تعلل فقط شماره ات رو گرفتم. اصلا مغزم کار نکرد که کسی که پدرش رو دو ساعت پیش از دست داده میتونه حرف بزنه یا نه... اصلا فکر نکردم کسی که بزرگترش رو از دست داده الان اصلا توان داره با من حرف بزنه یا نه... اصلا من فکر نکردم که وقتی آقای اسحاقی با اون لبخندهای قشنگش دیگه توی اون خونه نیست کسی حوصله داره به یه تلفن جواب بده یا نه...

انقدر شوکه بودم که نشد به همه اینها فکر کنم... انقدر هنگ بودم که فقط اشکهام رو پاک میکردم که شماره ات رو اشتباه نگیرم... من زنگ زده بودم که تسلیت بگم، اما صدای گریه هایی که توی خونه پیچیده بود زبانم رو بند آورد... صدای هق هق هممون با هم قاطی شد...

نمیدونم باید چجوری به خانواده اسحاقی تسلیت گفت... نمیدونم چجوری باید به مامان ناهید، به نرگس، به مهربان، و به تو... تسلیت گفت... فقط با تمام وجودم، از خدا میخوام که به تمام خانواده مهربونت صبر بده و روح آقای اسحاقی شاد و در آرامش ابدی باشه...

آقای اسحاقی حتی برای آمدن و رفتنش هم وزن و قافیه را رعایت کرده (تولد : دی ماه 29    وفات : دی ماه 92 ) ... آقای اسحاقی شاعر بود و شاعر ماند...


تسلیت به خانواده عزیز اسحاقی...

گذر از تاریکی

شبها برای خواب باید بروم، یعنی برویم بالا. اینجا از آن خانه چهار خوابه مان خبری نیست. سه اتاق دارد که یکیشان به قدری سرد است که عملا استفاده نمیشود و ما میمانیم با دو اتاق دیگر... معمولا من آخرین نفری هستم که میخوابم. تعجبی هم ندارد، بیکارترینشان منم... تا پاسی از شب لپ تاپ روی پایم است و چرخ میزنم و چرخ میزنم تا خوابم بگیرد.

وقتی میخواهم بخوابم تازه داستان شروع میشود. باید چراغها را خاموش کنم. پروسه ام به این صورت است که اول چراغ پله ها را روشن میکنم، بعد چراغ هال را خاموش میکنم. دقیقا روی سومین پله که رسیدم، چراغ پله ها را خاموش میکنم. نور موبایلم را روشن میکنم و تلاش میکنم تا ده پله باقی مانده را با نور موبایل بالا بروم. و هر شب به محض خاموش شدن چراغ و روشن شدن نور موبایل و افتادن سایه بلندم روی دیوار کناری، ذهنم پرتاب میشود به تمام فیلمهایی که در تاریکی اتفاقی برای قهرمان داستان می افتد...

چند قدم جلوتر اتاقمان است...


چندتا نکته همینجوری کد وار!

1- زنده باد بادی لنگویج : ما زبان ها رو قاطی کردیم! اینها فارسی بلد نیستن. ما روسی بلد نیستیم. اینها انگلیسیشون خوب نیست. ما گرجیمون. وقتی با هم وارد صحبت میشیم، پای همه این زبانها رو وسط میکشیم و آخرش همچون انسانهای اولیه این زبان بدن هست که گره گشاست!! به افتخارش...


2- بفرما تو دم در بده: به این مورچه ها بگین برن خونه خودشون، اینجا خونه ی ماست!


3- معضلی به نام گوشت حلال : فکر کنم این شرکتهای ذبح حلال توجیه نیستن که ما علاوه بر مرغ به گوشت حلال هم نیازمندیم!


4- نمکی ها: هر چقدر این گرجی ها خشک و سردن، نون هاشون شور ِ شوره. خودشون معتقدن "اوووم یامی!!!"


5- برو آقا سرت سلامت! : دیروز توی خیابون، دو تا ماشین با هم تصادف کردن. عقبی زد به جلویی. چراغهای هر دو ماشین خرد شد. یک لحظه ایستادن، سرشون رو از پنجره آوردن بیرون، و بعد خیلی ریلکس به مسیرشون ادامه دادن!


6- کله صبح ساعت 10 : نمیدونم جریان چیه که ساعت 8 صبح، مثل 5:30 - 6 صبح خودمون هوا گرگ و میشه. اداره ها و مدارس از ساعت 9 - 10 شروع به کار میکنن. محاله کسی باهات زودتر از 12 قرار تنظیم کنه. یعنی محاله هااااا


7- واقعا چرا؟ : برق خیلی گرونه، خیلی، خیلی، خیلی


8- بزرگتر، تاج سر: چیزی که خیلی به چشم میخوره، احترام به بزرگترهاست. طبق یه قانون نانوشته توی اتوبوس و مینی بوس و مترو، حق تقدم با مسن ترها و بچه دارها ست. بدون تعلل و بدون اینکه این به اون نگاه کنه و اون به این، صندلیشون رو میدن به این افراد! والا ما عادت نداریم! بلا ما عادت نداریم!!


9- انتخاب با شما: دستگاه های پی باکس با مالیت، بی مالیات.رنگ دستگاه ها رو مشخص کردن. آبی، با مالیات. نارنجی، بدون مالیات. شما انواع و اقسام قبوض رو باهاش پرداخت میکنی. کارت مترو و تلفنت رو باهاش شارژ میکنی. حتی آمار میگیری که مثلا برای شهرداری چقدر بدهکار یا طلبکاری!


10- سگ نگو، ... بگو: سگ های محترم در این شهر ولو هستن برای خودشون. کاش سگ های کوچولو و با نمک بودن. ماشالله جثه دارن شش تای من!! و اینکه گوشه و کنار شهر رو با خرابکاری هاشون مزین میکنن.


11- یه دختر داریم شاه نداره : شاید یکی از جالب ترین نکاتی که اینجا به چشم بیاد، ساده بودن دخترهاست. یعنی نه از آرایش های اغراق شده ی ایرانی خبریه و نه از مدل موهای هفت طبقه. همه موهاشون رو سشوار میکشن و میریزن دورشون. خودشون رو بکشن یه خط چشم دارن و تمام. خدایی دمشون گرم...


12- آن لاین ها: یه اینترنتی در سطح شهرهست به اسم "تفلیس عاشق شماست". این اینترنت البته همه جای شهر آنتن نمیده ولی خب اکثر نقاط شما میتونی بشینی توی پیاده رو و پیام هات رو چک کنی!


13- النظافت من الایمان آخه بابا جان : متاسفانه حرکت چندش ناک ریختن آب دهان روی زمین در این شهر بی داد میکنه. دیگه توضیح نمیدم هم حال خودم بد میشه هم شما. آزار ندارم که خب!


14- آهای تاکسی: اینجا چیزی به عنوان تاکسی خطی وجود نداره. تمامی تاکسی ها دربست هستن و فقط مسیری رو میرن که شما ازشون میخوای. ماشین در اختیار شماست و شخص دیگه ای سوار نمیشه. شما چه یک نفر باشی، چه سه نفر همون مبلغ طی شده رو دریافت میکنه. نکته جالب اینجاست که مثل مور و ملخ توی شهر پخش هستن. کوچه فرعی و خیابون اصلی هم تفاوتی نداره. همه جا میتونی پیداشون کنی. تا صبح هم کار میکنن.


15-بی ذوق ها: چیزی به عنوان شیرینی فروشی اینجا نیست. نگرد جانم میگم نیست. من گشتم که میگم دیگه. کافه ها چند مدل شیرینی محدود سرو میکنن. مغازه هایی به نام خانه کیک اینجا هست که کیک های هوس انگیزی داره ولی به هیچ عنوان به پای تنوع کیک های ما نمیرسه. اون مغازه ها چند مدل محدود شیرینی هم دارن که ابدا با شیرینی های ما قابل مقایسه نیست. خیلی هم بد، خیلی هم ناراحت کننده :((


16-زندگی زیر پوست شب: شب که میشه، خیابونها خلوت میشه. اما زندگی متوقف نمیشه. تازه مردم هجوم میبرن به مراکزی برای میل کردن نوشیدنی! خودتون بگیرید کجا رو میگم دیگه! و از طرفی شهر پر است از فروشگاه های 24 ساعته. جیبهاتون رو پر از پول کنید و بفرمایید خرید.


17- شما فقط یک انسانی: حجاب داری؟ نداری؟ لباست کوتاهه؟ بلنده؟ دست در دست یارت هستی؟ تک و تنها نصفه شب توی خیابونی؟ هر جور دوست داری باش. نگاه سنگینی تعقیبت نمیکنه. تو انسانی... تو آزادی...


این چیزهایی هست که توی ذهنم بود و به چشمم اومده بود. شاید نکات دیگه ای هنوز باشه که یا از یادم رفته و یا از چشمم پنهون مونده. اگر یادم بیاد حتما اضافه میکنم. ولی چیزی رو که میخوام برای خودم تاکید کنم اینه که، ایران با همه نکات مثبت و منفی اش کشور منه و من یک مسافرم. مسافر هم که همه میدونیم،یه روزی به خونه اش برمیگرده...


هنوزم میشه عاشق بود

نمیدونم این موجی که توی صفحات مجازی راه افتاد، جلوی پای شما هم قرار گرفت یا نه. که عده ای یک متنی آماده کرده بودند از طرف یک جمعیت احتمالا خیر و مدام صفحه به صفحه اشتراک گذاری میشد که درباره پسرکی به نام صفر بود که ظاهرا در کودکی قتلی انجام داده و حالا وقت قصاص اش رسیده. "مردم کمک کنید اعدام نشود"... باید پولی جمع میشد تا به عنوان دیه به ولی دم پرداخت شود و صفر از اعدام نجات پیدا کند. هرکسی هم که به اشتراک میگذاشت جملاتی مهربانانه از قبیل کودکان اعدام نشوند، من مخالف اعدام کودکانم، دست به دست هم دهیم به مهر و امثالهم مینوشت...

راستش من خیلی وقت است پایم را از این جور برنامه ها (به غیر از چند مورد) کشیده ام بیرون. کسانی را میشناسم که مستقیم به چند نیازمند کمک میکنند. هر جور نذر و کار خیری که بخواهم از طریق آنها انجام میدهم. میدانید یکجور حس نامطمئن دارم به این جور برنامه ها. حس است دیگر، دست خودم نیست. شاید شما نداشته باشید...

دیشب دیدم همانها خبر خوشی مبنی بر جمع شدن 130 میلیون تومان و در نتیجه نجات یافتن صفر را به اشتراک روی صفحه هایشان گذاشته اند. راستش جا خوردم. بغض کردم از حس بوی خوش انسانیت در این آشفته بازار روزگار...  یعنی هنوز آدمها به داد هم میرسند؟! یعنی هنوز قلبها برای هم به درد می آید؟! یعنی اینهمه آدم در این اوضاع اقتصادی وحشتناک برای یک غریبه دست در جیبهایشان میکنند؟! یادم به کارهای پارسال خودمان (از طریق مریم چپ دست عزیز و بابک اسحاقی عزیز و دیگر دوستان) برای زلزله آذربایجان افتاد. مگر ریال به ریال روی هم نگذاشتیم و مقداری پول به عنوان کمک نفرستادیم... مگر چند بار همدیگر را دیده بودیم که بهم اعتماد کردیم؟ مگر آذربایجانی های حادثه دیده را میشناختیم که برایشان دستمان هر چند کم اما در جیب رفت و دلهایمان پا به پایشان لرزید...

این یعنی هنوز میشود مهر بکاریم و عشق درو کنیم... هنوز میشود... میشود...


عصر روز دوازدهم

خب فردا هم رسما پرونده کریسمس و سال نو در این کشور به پایان میرسه و نمیدونم کی دوباره این حال و هوا به اینجا برمیگرده. از امشب تمام نماد ها جمع میشه و فردا آخرین جشن گرفته میشه و همه برمیگردن سر زندگی عادی خودشون. راستش تصور این شهر بدون چراغونی و تزئینات برام یکم سخته. چون ما دقیقا یک هفته بعد از ورودمون شاهد جنب و جوش و هیاهوی تعطیلات و جشن کریسمس و سال نو و این حرفها بودیم.

برای اونهایی که ممکنه یکم گیج بشن باید بگم که روز 25 دسامبر میلاد حضرت مسیح هست که به عنوان روز کریسمس جشن گرفته میشه. روز اول ژانویه روز آغاز سال نو هست. و مسیحیان شاخه ارتودوکس روز 7 ژانویه رو روز میلاد حضرت مسیح و کریسمس میدونند. که در هر حال اینجا کل این ایام جشن گرفته میشه و به همین منظور به امروز (6 ژانویه) "عصر روز دوازهم" لقب دادن. (نمیدونم همه جای دنیا اینجوریه یا فقط اینجا و کشورهایی که از شوروی جدا شدن اینطور هستن).

هوا هم به شدت سرد و گرفته است و هیچ نمیدونم تا کی میخواد مقاومت کنه و نباره...

 

ادامه مطلب ...

میای یا بیام؟!

یه صبح سرد زمستونه. تا رستنگاه مو زیر سه تا پتویی. انقدر سرده که حتی چشمهات رو هم نمیخوای باز کنی، بلند شدن از جا که بماند. دیشب هم قرار گذاشتین که حتما امروز برید خرید... بعد مامانتان (مامان سمیرا جان ارادتمندم) از وسط هال همچین سر به بالا، زاویه چشمها به تخت شما، خیلی مصمم میگوید بیداری؟

میمانی بگویی آره؟ بگویی نه؟ ( بعد این صدای خروس همسایه است که سپردم نسبت به صدای شما ری اکشن نشان بدهد و خیلی هوشمندانه بگوید "نه" مثلا!!)، هیچی نگویم؟... میان این ها هستی که صدایی رساتر میگوید "میای یا برم؟" (مامان من مدلش اینجوریه. کلا دموکراسی مطلق)

من: بروم؟ بروم چیه مادر من؟ باید بگویی "میای یا بیام؟"

من اگر جای مامانم بودم قطعا موضوع اینطور پیش میرفت:

خیلی نرم میپرسیدم: میای یا بیام؟ اگر با زبان خوش بلند میشد و پله ها را نزول اجلال مینمود و لباس پوشیده و حاضر آماده می آمد که هیچ. ولی اگر نمی آمد، پله ها را صعود اجلال مینمودم و گوشش را در دست میگرفتم و از زیر پتو کشان کشان بیرون می آوردم و لباسها را تنش میکردم و با خودم راهی خیابانش مینمودم. بله سیستم من دیکتاتوریست متاسفانه...


تو هم دلت گرفته؟

http://s5.picofile.com/file/8107419526/05012014469.jpg



چی شده آسمون؟ آخه چی شده که تو سه روزه اینجوری گرفته ای؟ چی توی دلت میگذره که سه روزه اینجوری با سوز و سرما باهامون برخورد میکنی؟ بیا حرف بزنیم، بیا از خودت بگو. بذار هم دلت باز بشه و هم خشم رفتارت با ما فروکش کنه. من قهوه دم میکنم و تو هم از اون بیسکوییت برفی هات بیار با هم میخوریم و درد دل میکنیم. بیا که برای هر دومون بهتره...