دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht


"مقابله مستقیم، همراه با توجه کامل به ((کودکِ)) دیگری، راه سالمی برای رسیدگی به مشکلات است. محل نگذاشتن و به حساب نیاوردن و تحقیر طرف مقابل، نمیتواند گره مشکلات را باز کند."


                                                             ماندن در وضعیت آخر - تامس هریس



چیزی که بین بسیاری از روابط رایجه برخوردهای غیر مستقیمه... مثلا در همین کتاب چند مثال آورده شده برای وضعیت هایی که افراد به صورت غیر مستقیم با هم برخورد میکنند که جملگی محکوم به آزردگی کودک، واکنش والد و کنار نشستن بالغ است.

مثلا اگر شخصی دیر به جلسه کاری برسه و رئیس از نگاه کردن به چشمهایش خودداری کنه، نظراتش را نشنیده بگیره و در آخر بلند و رسا تذکر بده که هرکس بیشتر از سه بار تاخیر داشته باشه، اخراج میشه، وارد رفتار "تبادل متقابل مضاعف" شده و تیر خلاص رو شلیک کرده.

همین شخص میتونه بعد از جلسه از فرد متاخر سوال کنه و علت دیر آمدنش رو جویا بشه و مسقیما و خصوصی به وی تذکر بده که دیر آمدنت هم نظم جلسه رو بهم میزنه و هم غیر متعارفه. تو الان سه بار متوالیه دیر میای، جریان چیه؟

در این نوع برخورد همزمان با نوازش کودکِ (توجه و به حساب آوردن) فرد متاخر، بالغ با بالغ وارد رابطه شده و یک گفتگوی سالم شکل گرفته.



* بعد از اتمام مشاوره اش، از روی صندلی بلند شد و با کمی مکث گفت: میتوانم مدیر گروه را ببینم؟ گفتم: عزیزم شما دیروز هم با ایشون صحبت کردی. حرفهای ما رو قبول نداری؟ و با دستم اشاره به همکارهایم کردم... گفت: زیاد مزاحمشون نمیشم. فقط چند لحظه... چون از بچه های قدیمی بود و اخلاق خوبی هم داشت، روش رو زمین ننداختم و گفتم بذار ببینم چه میکنم. و به مدیر گروهمون گفتم خانم "ق" اصرار داره به دیدنش. با حالت کلافگی گفت: بگو جلسه بعدی که اومد حرف میزنیم با هم.

وقتی تلفن رو قطع کردم هیچی نگفتم. اون هم هیچی نگفت و آروم نگاهم میکرد. تظاهر کردم که حواسم نیست و با کاغذهای روی میزم بازی میکردم. خطاب به همکارم گفت: سپیده جان میدونی هزینه کلاسهام رو هم چقدر میشه؟ سپیده هم که سرش خیلی شلوغ بود گفت میشه از دل آرام بپرسی؟ مگه از سایت ثبت نامت رو کامل نکردی که هنوز قیمتها رو نمیدونی؟ و دوباره رفتم زیر سایه سنگین نگاهش... دلم نمیخواست چیزی که مدیر گروهمون گفته بود رو بهش بگم.

آروم سرش رو اورد پایین و گفت: گفتن برم یا بمونم؟ سر خود گفتم: چند لحظه گفته صبر کن... نمیدونم چرا یهو مدیر گروه اومد پیش ما و به "ق" گفت تو که هنوز اینجایی. بیا ببینم چی میخوای بگی...

یک ربع بعد، مدیر گروه بالا سرم ایستاده بود. گفت: اومده بود خداحافظی... هفته دیگه عمل داره. با تعجب گفتم: خداحافظی؟! گفت: آره، تومورش برگشته، تومور مغزی... میگه شاید دیگه برنگردم. 

همه چیز تار شد...


*دوستم زنگ زده و مدام عذرخواهی میکند که "ببخش دیروز زنگ نزدم و تبریک نگفتم. حتما میگویی چه دوست بی معرفتی اما باور کن انقدر روز بدی بود که نخواستم با آن حالم به تو زنگ بزنم." بعد از تعارفهای معمول گفتم بگو ببینم چی شده؟؟ گفت خانم برادرش - که اتفاقا چندین بار با هم دیدار داشته ایم- دچار عفونت خونی شده و در طی یکی دو روز حالش آنقدر بد شده که ممنوع الملاقات است و... 

هر دو سعی کردیم بغض هایمان، گریه نشده قورتش دهیم... سعی کردیم فضا را با امید تلطیف کنیم. اما مکث های طولانی و لرزش های صدا، حکایت از چیز دیگری داشت...



23 تیر

خواستم آرزو کنم. نگاهی کردم به بیست و اندی سال گذشته ام. حالا در پایان بیست و نه سالگی ام آرزوی خاصی به ذهنم نمی رسد. تمامش تکرار همان بیست و خرده ای سال پیش است. میبینی؟ آدم کم توقعی هستم یا به هیچکدامشان نرسیده ام؟ تو میدانی و من، و نه هیچکس دیگه...

نه میخواهم امسال خاص ترین سال زندگی ام باشد و نه اتفاق شگفت انگیزی بیوفتد. فقط میخواهم به خیر و خوشی بگذرد و من توانایی پذیرش این "خیر" را داشته باشم و خوشی اش را مزه مزه کنم...


دختر توی آینه... بخند، امروز روز توست...


هی... سخت نگیر

مدل من اینجوریست که گاهی وقتی تصمیم دارم حرکتی انجام دهم - مثلا با چند نفر بروم مسافرت - درست وسط جمع و جور و ترتیب دادن امور برای سفر دلشوره میگیرم. جوری هم دلشوره میگیرم که کلا سیستم مختل میشود و کارها پیش نمیرود. بعد ذهنم هم اصلا اهل تعارف نیست که مثلا بگویی همزمان که دستهایت دارند کار میکنند، فکر و خیالت را جمع بندی کن. نه ابدا... میگوید بنشین، فکر کن، حلش کن، بعد برو سراغ ادامه کارهایت... (البته به غیر از مواقعی که در حال آشپزی هستم. محال است آشپزی کنم و فکر نکنم. معمولا هم تلفات جانی میدهم(!).)

این میشود که کلا همه چیز رها میشود و مینشینم به فکر کردن و حل مسئله! آن زمان، دقیقا در آن لحظه احتیاج دارم کسی، ندایی، پیامی، چیزی بیاید و بگوید "هی... سخت نگیر"...

دانه دانه دور شوید لامصب ها...

http://s5.picofile.com/file/8129540276/tak.jpg


همین الان از مهمانی خداحافظی پسر خاله ام می آیم. این یکی هم رفت... دور هم رفت... میگفت "نمی آیم. کلاهم هم بیوفتد برنمیگردم. شما بیایید. من دیگر نمی آیم..."

خداحافظی بعدی اواخر مرداد است... وحشتناک ترینشان... سخت ترینشان... آن روز میدانم که جانم میرود...


مناسبت ها از آنچه در تقویم میبینید به شما نزدیکترند

تیر ماه، در میان فامیل من ماه پر مناسبتیه. تا جایی که هر سال بعد از پشت سر گذاشتن مراسمها، همه با جیبهای خالی دل به آمدن ماه بعد میبندند!

مامان و خاله در یک سال و یک روز مشترک ازدواج کردند. پس هر سال سالگرد ازدواجشان منزل مادربزرگ جشن گرفته میشود. یکی دو روز بعدش نوبت به تولد من است و دو روز بعد مادربزرگم... این میشود که کادوها مدام دست به دست میشوند و یک هفته تمام در حال مهمان بازی هستیم.

حالا امسال در کنار این مراسم ها، مهمانی خداحافظی پسرخاله را هم به لیست اضافه کنید...


یک موج ناجور

سالها پیش - حرف از سال 77 اینطورهاست - در ماه رمضان برنامه ای باب شد به نام "جشن رمضان". مجری هایش زوج معروف آن روزها آقای احمدزاده و محمد حسینی بودند. که اولی خشک و به شدت مذهبی بود و دومی به شدت شوخ و در واقع پدیده نوظهور آن روزهای صدا و سیما... آنها هر شب ماه رمضان را برنامه داشتند به جزء شبهای قدر که فاز برنامه از جشن به سوگ تغییر میکرد، محمد حسینی حذف میشد و موضوعی به نام اکرام و ایتام پیش کشده میشد و در بابش سخن ها رانده میشد.

چند سال گذشت... مجری خشک و مذهبی آن روزهای جشن رمضان، کمی تغییر کرد و منعطف تر از قبل شد. زوج معروفش رفت و محمود شهریاری جایگزینش شد. باز هم برنامه همان بود. با فرارسیدن شبهای قدر فاز برنامه از جشن به سوگ تغییر میکرد، محمود شهریاری حذف میشد، و اینبار حرکت جدیدی کلید زده شد. علاوه بر بحث اکرام و ایتام، عملیاتش هم به صورت زنده و مستقیم از تلویزیون پخش میشد. آدمهایی در صف، شناسنامه هایی روی میز، و گزارش لحظه به لحظه از بخشش و سخاوت و نیکوکاری توی چشم و حلق بیننده فرو میشد...

باز هم گذشت... چند سالی برنامه هایشان را دنبال نکردم تا امسال... مجری خشک و رسمی سالهای دور و منعطف و تعدیل شده ی روزهای دور، حالا شده است یک پای شوخی ها و برای خودش در مقوله طنز سری در سرها درآورده است! زوجش باز هم تغییر کرده و هومن حاجی عبداللهی که کوه نمک شبکه تهران است (!) همراهی اش میکند. هنوز به شبهای قدر نرسیده تا برایتان از آخرین تغییرات بگویم اما تا همینجا برنامه به قدری مشمئز کننده بود که ترجیح میدهم آخرین شبی باشد که برنامه شان را میبینم...

شب اولی که برنامه شان را دیدم، از مهمان برنامه خواستند تا یکی از پاکتهای آرزو را انتخاب کند و درنهایت آرزوی مکتوب را جامه عمل بپوشاند. مهمان برنامه پاکت را انتخاب کرد اما باز نکرد تا بدانیم داخلش دقیقا چه ارزویی است اما دعوت شدیم به تماشای پروسه برآورده کردن آرزو توسط مهمان شب گذشته... گروه پالام پلوم پیلیش - که فکر کنم الان به نام فیتیله ای ها میشناسنشون - وارد یک اسباب بازی فروشی شدن و یک ماشین کنترلی خریدن و به سمت منزل متقاضی حرکت کردن. تا اینجاش خوب بود. اتفاق خوبی بود که آرزوی یک کودک به دست یک گروه هنرمند برآورده میشه. به منزل پسرک رسیدند و خودشون رو معرفی کردند. تا اینجاش کافی بود. آرزو برآورده شده بود و به دست اهلش رسیده بود. اما داستان به اینجا ختم نشد. دوربین وارد منزل شد. کودک صدا زده شد. در مقابل چشم اینهمه آدم، ماشین به دست پسرک داده و دوربین در چشمانش زوم شد... اینجا تحقیر بود... اینجا توهین بود... اینجا ریا بود... اینجا بیراهه بود...



خدایا دوستت دارم

امروز تو اینجا بودی. نه توی قلبم، نه توی فکرم، دقیقا پیشم. پیش پیش خودم... میدونم که اومده بودی تا روزهای قبل رو با هم مرور کنیم. میدونم که اومده بودی تا با هم آشتی کنیم. میدونم که میخواستی بهم یه چیزهایی رو یادآوری کنیم.

مرسی که امروز کلی بهم انرژی مثبت دادی. مرسی که باعث شدی همه همکارهام انگشت به دهن بمونن که من چطور روزه دار هستم و اونهمه انرژی دارم. مرسی که خیابون امروز انقدر خلوت بود که زود رسیدم خونه. مرسی که باهام شوخی کردی و فواره چرخون پارک رو چرخوندی سمتم و خیس ِ خیس شدم...

مرسی که باز هم اومدی. مرسی که دلت خواست باز هم بیای این پایین پیش ما. بمون که بیست و نه روز دیگه بهت احتیاج دارم...


این آهنگ...

مسافر ِ بی جهت


وقتی میدونی باید یه کاری کنی، اما نمیدونی چه کاری. وقتی میدونی باید یه راهی باشه، اما نمیدونی چه راهی...


جوانه های نا امیدی




http://s5.picofile.com/file/8127775450/1_1_.jpg



http://s5.picofile.com/file/8127775492/1_3_.jpg




http://s5.picofile.com/file/8127775500/1_4_.jpg




http://s5.picofile.com/file/8127775518/1_6_.jpg




http://s5.picofile.com/file/8127775526/1_7_.jpg



http://s5.picofile.com/file/8127775534/1_8_.jpg



به کجا رسیدید که بریدید...