دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht


به آسمون نگاه میکنم. داره بارون میباره. از پشت پنجره شدید به نظر نمیاد. اما پا توی کوچه که میذاری میبینی ریز ریز و بی امان بر سرت میبارن. از پشت پنجره چقدر هوس انگیز بود... دقیقا مثل خیلی از چیزهای اطرافم که از دور جذابن و به محض اینکه قصد داشتنش رو میکنی ترسناک میشن. مثل خیلی از مسائل که به نظر ساده و سطحی میان و وقتی شکافته میشن اندازه یه اژدهای دو سر حجم میگیرن... مثل خیلی دو دو تا چهارتا هایی که سورپرایزت میکنه و میشه پنج...

حس میکنم تا همین لحظه پشت پنجره نشسته بودم و حالا باید برم زیر انبوه بارون... حس میکنم دو دو تا چهارتام، شده پنج...



روحت شاد گراهام بل


خونه ما مثل سفارت خونه است. این تلفن قطع میشه، اون یکی زنگ میزنه. به خدا دروغ نمیگویم. اغراق نمیکنم... دقیقا همین الان شماردم، هشت تلفن پشت سر هم... مدتهاست از شنیدن صدای تلفن بیزار شده ام. ناخودآگاه حجمی از استرس به سمتم می آید و پریشانم میکند. زنگ که میزند، تمام سلولهای بدنم خبردار می ایستند...

به واسطه اخلاق مامان و بابا با حجم زیادی از آدمها و انواع و اقسامشان در ارتباطیم. و من مدتهاست به شدت گریزان شده ام از صداها... از آدمها... از ارتباط... روابط محدود را دوست دارم. اینکه خیل جمعیت اطرافم باشد اعصابم را خرد میکند. ترجیح میدم با چند ده نفر دوست باشم به جای چند صد نفر... با ده نفر حرف بزنم به جای صد نفر... با یک نفر طرف باشم به جای ده نفر...



*یه دورهمی محشر، یک شب و یک دنیا خاطره...


اینکه فکر کنی میتونی مرز بندی جنسی رو از ذهن ایرانی جماعت پاک کنی یه خوابه

اینکه تصور کنی یه روزی میاد که هموطنت سرت کلاه نمیذاره یه رویاست

خواب و رویایی که هزار سال دیگه هم تحقق نداره...


*نقش جهان 08.27


شعر و شور و شعور...

تاسوعا گریه ندارد. عاشورا گریه ندارد. آنها خوشبخت بودند و به قولی نظر کرده. وقتی آنقدر دلت قرص است که از جانب خدا مامور میشوی به جنگ، به برپایی یک رسالت، دیگر چه مظلومیتی؟ خوشحال هستند و سربلند. تا آخر دنیا نامشان به نیکی در تاریخ مانده است. بگذار برایت از عاشوراهای بی پایان این سرزمین بگویم. بگذار برایت روضه ایران را بخوانم. گریه هایت را پای مداحی های بی سر و ته نان به نرخ روز خوارهایِ میلیونی بگیر، هدر نده. بیا برایت از صحرای این دیار بخوانم که چهار گوشه اش کربلاست. بیا برایت از دل مادران جوان پرپر شده ی این سرزمین بگویم. بیا تا برایت از خون دختران و پسران و آرزوهای بر باد رفته شان بگویم.

از کجایش بگویم... یک دهه که سهل است تا خود اربعین هم من بگویم و تو بگریی تمامی ندارد این مصیبتها... از خشک شدن ارومیه بگویم یا زاینده رود؟ از هامون یا کارون رو به زوال؟ طبیعت از بین رفته خطه سابقا سرسبز شمال کشور؟ جنگل ابرِ سوخته و سیسنگان و نور ِ به فنا رفته؟ آلودگی دریای خزر که باعث از بین رفتن موجودات آبزی اش شده؟ از چوب حراج زده به فلامینگوهای ایرانی؟ از اینکه تا بیست سال آینده ایران میشود صحرایی به خشکی کربلا؟ از آبهای زیر زمینیِ  تمام شده، که دنیا باران هم ببارد دیگر دردی دوا نمیشود؟

از انرژی هسته ای بگویم؟ به که بگویم که آی مردم، زندگی حق مسلم ماست. انرژی هسته ای میخواهیم چکار وقتی کمرمان انقدر شکسته که داریم فقط روزها را میگذرانیم که به ته خط برسیم. انرژی ای که 10 سال از عمرمان را گرفته، میخواهیمش برای کجا؟ لباس بعد از عید، برای گل منار خوبه...

یا فازش را تغییر بدهم. از زندان بانان شمر صفت بگویم. یا صحنه های اعدام عمومی که به تازگی باعث کشته شدن یک پسر بچه در فارس شده. از زندانیان سیاسی به جرم ابراز عقیده، بهایی ها به جرم دین و مذهبشان، به جرم پوشش... از آنهایی که از آن سلولهای تاریک هیچگاه پا بیرون نگذاشته اند...

یا نه... از قیمتهایی بگویم که امروزشان با دیروزشان متفاوت است. از آشغالهایی که از دست افرادی با ژستهای آنچنانی بر زمین ریخته میشوند. از گله ای رد شدنمان از میان انبوه ماشینها، چراغ سبز باشد و یا قرمز... ویراژ دادن و لایی کشیدن و راه ندادنمان در رانندگی... از بدگویی ها و تکه و متلکهایمان به هم... تیر حتما باید سه شعبه و زهرآگین به گلوی بچه کوچک بخورد تا گریه داشته باشد؟ از رفتار پسر پشت پیشخوان بگویم؟ سیاه پوش بود. من هم. اتفاقا مثل روح بودم و دریغ از یک کرم معمولی روی صورتم. پسر در تقلا برای مزه پرانی و تلاش مذبوحانه من برای بیشتر بهم فشردن این ابروهای لعنتی. دم به دم شالم را جلو کشیدم. لحظه به لحظه نگاهش را دنبال کردم و فاصله احتمالی بین دکمه هایم را با لمس دستانم چک کردم... گریه دارد... به همین شبها قسم گریه دارد... 

باز هم هست... مداحانی که زیر و رو بر هم میبافند. از زبان دخترک سه ساله میگوید " تو رفتی ما را زدند. آنقدر ما را زدند ..." غیر از این بود که نوید داده شده بودند به روزهایی بهتر در دنیایی بهتر؟ غیر از این بود که خاطرش آسوده بود که پدرم امام است و جایش و جایمان ته بهشت... بیا و مقایسه اش کن با کودکان آواره و گرسنه و بی نوای سرزمینمان که از دست زمانه به قصد کشت کتک خورده اند و هیچکس هم نبود دلشان را خوش کند به روزگاری بهتر... تکیه و هیئت هایی که یکی برای پیدا کردن زوج مناسب برای فرزندش، چشمش بین دختران و پسران مجلس دو دو میزند. آن یکی تیپ میزند که با عشقش راندوو دارد. کجا بهتر از اینجا؟ هم ثوابی میکنیم و هم دیداری تازه! دیگری برای نما نما دیگ ها را زیاد میکند. بعضی ها هم برای اینکه در منطقه تک باشند، پارچه های جنس فلان بر داربست ها میبندند و تیغه های علامتشان را بیشتر میگیرند...

مگر نگفت: "دین ندارید، لااقل آزاده باشید". دین که ندارم، اما میخواهم لااقل تمرین آزادگی کنم...


19 آبان

http://s4.picofile.com/file/7999187846/10112013339.jpg



هاله عزیزم، خاله شدنت مبارک... آتریسای گلم به زمین خوش اومدی نازنین


مامان مهربونم، تولدت مبارک خواستنی ترین موجود زندگی من...


http://s4.picofile.com/file/7998759137/07112013334.jpg


این روزها بیش از هر وقت برای هرکاری سرم به شدت خلوت است. کارهایم زیاد است و وقتم هم. یعنی عملا کاری نمیکنم که نیازمند زمان باشد. همه شان مانده اند. شده اند هیولای بزرگی که بدنبالم میدود و من سوت میزنم که چی؟ کی؟ کجا؟... بیشتر حواسم را پرت میکنم به "جوجو رو ببین". از اتاقم فراریم. از خیابان، از خانه، از آدمها. دلم دریا را میخواهد. آب را، ابر را، سکوت را. بیش از هر چیز اطرافم شلوغ است. آدم هست. وسیله هست. صدا هست. شکر که هست، اما من دریا میخواهم الان. تخته سنگ و سکوت و آتش. چند شب پیش با یک شمع یک ساعت سرگرم بودم. هم آب داشت، هم آتش و هم سکوت... بازی میکردیم با هم. من نگاه او میکردم و او نگاه من. میسوخت و آب میشد و من از این آب شدن و شره کردن یک حال خوبی میشدم. باورتان میشود؟ مگر از سوختن هم آدم حالش خوب میشود؟ شد دیگر، شد...


یعنی تو ببین کار ما چقدر سخته!!


از این وبلاگ به اون وبلاگ رفتن رو دوست دارم. یجور بازیه. مثل این میمونه که یک عالمه آدم دارن توی دنیاهای موازی زندگی میکنن. بعد بین این دنیاها با حریرهای نازکی خیلی غیر محسوس مرز بندی شده. به نظرم از این دنیا به اون دنیا قدم زدن هیجان خاصی داره.

یکی درباره دوست پسر نوظهورش نوشته. اون یکی از همسرش، یکی از سفرهای دور دنیاش، از انواع و اقسام مهمونی ها و خوشگذرونی ها،از درس و دانشگاه و بگیر و ببندهاش، از فرزند و متعلقاتش، از محیط کار و اتفاقات عجیب و غریبی که توش میوفته، از یاس و نا امیدی و "اگه برنگرده خودمو میکشم". یکی از آخرین شعرهاش، یکی خطاب به مخاطبی که نیست، هست، رفته، تازه برگشته، بعضیها هم از هنرهای دستی و منجوق و ملیله بگیر تا بافتنی و آخرین مدل کیکی که پخته.

بعد من یه نگاه به وب اونها میکنم، یه نگاه به وب خودم. یه نگاه به موضوعاتشون میکنم. دوباره یه نگاه دیگه به موضوعات خودم...میگم خوش به حالشون، چقدر موضوع... خودمو میبینم که یه روز نویسِ یه روز درمیون نویسم که تقریبا هرچی دم دستم اتفاق میوفته رو مثل کنه میچسبم (یعنی مجبورم که بچسبم!). بعد اگه قابلیت تحول داشته باشه تا جایی که بشه تغییرش میدم و برو که رفتیم و میشه یه پست!! خیلی چیزها رو هم که نمیشه نوشت کلا...

آخه من که نه دوست پسر دارم، نه همسر، نه فرزند، نه سفرهای دور دنیا،نه محیط کار عجیب و غریب، نه دانشگاه، نه فاز خودکشی، نه مخاطب خاص و مبهم، نه هنر ویژه، چه اعتماد به نفسی دارم که هی خلق موضوع میکنم و به خیال خودم دارم مینویسم!!! آخه توی این قحطی موضوع دور و اطرافم مگه یه تخیل چقدر میتونه کار کنه؟!! مگه چقدر میتونه هی تصویر بسازه و بفرسته رو ایر؟!!


*همه اونهایی که با شرایط فوق، تنور تخیلشون گرمه. خدایی قلمشون مانا...



برگر پز ها به بهشت نمیروند!

والا حق دارن این مردان پاک خدا (!) هی پارازیت میفرستن روی کانالهای اونور آبی. بلا حق دارن میگن اینها جیره گیر شیطان بزرگ ( عذرخواهی میکنم البته آمریکا جان) هستن. نبینین آقا جان! نبینین این برنامه های شبکه های اونوری رو. اینها اومدن بنیاد خانواده رو، حالا خانواده که نه ولی خب اومدن سست کنن. حالا گیر ندین چی رو، ولی اومدن یه حرکات تخریبی بزنن و برن. مخالفی؟ میگی نه؟ نه عزیزم شما که موافقی، بیا اینطرف. با اونوری ها هستم. یک نمونه بارز مثال بزنم که به کل بشقابتون رو تحویل مسجد محل بدین... برای گرفتن نذری؟ نه قربونت برم، برای طرح پاکسازی منازل از صور قبیحه. جانم براتون بگه، امشب شبکه بیگانه و ضد ایرانی من و تو، یه برنامه داد تحت عنوان "ایالات متحده برگر"... والا اسمشم میگم هوش از سرم میره! یعنی شما بگو اینها یک درصد، فقط یک درصد به روح اعتقاد دارن، ندارن! چهل و پنج دقیقه تمااااااااااااااااام هی آقای تستر رفت این فست فود، هی رفت اون فست فود. هی چیز برگر امتحان کرد، هی همبرگر امتحان کرد. هی من گفتم الان تموم میشه، هی گفتم الان تموم میشه. مگه تموم میشد!!! حالا من شام خوردم، یک عالمه تخمه خوردم، یک بستنی دبل چاکلتم همین چند لحظه پیشش از گلوم رفته بود پایین. ولی مگه پاسخگو بود؟ آب لب و لوچه بود که جمع و جور میکردم و قورت میدادم بره پایین (بله جانم ما از اون خانواده هاش نیستیم که آب دهنمون راه بیوفته. روش مدیریت کامل حکمفرماست).

هی با خودم گفتم "اه اه چه تصویرهای زشتی. نهههههههه من که سیر سیرم! نههههههههه من که اصلا همبرگر دوست ندارم. چقدر این روغنها برای پوست بدهههههه. به به چه گلهای قالی خوش نقشی! به به چه لامپهای پر نوری! چه رنگ دیوارها خوب شده! دِ لعنتی تموم بشو دیگه".

خلاصه بعد از چهل و پنج دقیقه زجرکش کردن بنده، تموم شد. ولی یاد و خاطره اش با من موند... حالا این شبکه ما کلا سالی یه بار میگیره ها، نگرفت نگرفت چه شبی گرفت...

جای خالی تکه های گمشده پازلم را رنگ میزنم


زندگی مثل پازله. یه عالمه تکه های عجیب و غریب ریخته جلومون. از اونهایی که یک عالمه رنگ آبی داره که همش برای  آسمونه. یا یک عالمه قطعه خاکی رنگ داره که باید بفهمی دقیقا کدومش برای این صحرا به این بزرگیه. دریغ از یه کلبه ای، آدمی، خورشیدی، چیزی که بشه یه نشونه... تنها راهنماییش اینه که باید تکه هایی که یک طرفشون صافه بشه دیواره ی پازل. مثل ابتدایی ترین و معمولی ترین راهنمایی هایی که توی زندگیمون شدیم...

در حین حل کردن پازل، اگه خیلی خوش شانس باشی میتونی چندتا قطعه رو بر اساس حدس و گمان بچینی کنار همو بازیت رو شروع کنی. امان از وقتی که قطعات انتخابیت اشتباه باشه. امان از وقتی که بخوای به زور تکه ای رو که برای جای دیگه است  میون قطعات دیگه جای بدی. اون وقته که هم خودت خسته میشی، هم پازلت کج و کوله میشه. شاکی و کلافه میخوای رو کنی به سمت طراحش و بگی: اگه راست میگی بیا و بگو از بین اینهمه قطعه سبز، کدومش برای کجای این جنگل به این انبوهیه...


حبس آرزوها در حبابهای رنگین کمانی


حمام بودم و برای خودم آواز میخواندم. صدایم را انداخته بودم روی سرم و چهچه میزدم و همزمان شامپو را روی موهایم میریختم، شما تصور کن آن بالا تاجی از کف (بر وزن تاجی از ترانه مثلا!) روی سرم و بنده در حال نفس گیری برای خواندن بیت بعد که یک آن جووووری کف پرید توی گلویم که تو گویی تا لوزالمعده ام رو خونه تکونی کردم!! یعنی اسانس و طعم و کف شامپو رو توی تک تک اعضا و جوارح بین حلق تاااا اون پایین مائین ها حس میکردم. حالا من سرفه سرفه، چشمهام اشک اشک، کف های بی نوا نمیدونستند برن پایین؟ بیان بالا؟ از خجالت حل بشن توی مایع بین سلولی؟ خلاصه ماجرایی بود جانم...

حیف که چشمهایم در آن وضعیت خوب نمیتوانست اطرافش را رصد کند، واگرنه به گمانم حباب بود که در انواع و اقسام سایزها از دهان من بیرون میومد و میرفت تا در افق حمام محو بشه...