دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

روز نسکافه ای

 چون کلا همکارهام و بنده آدمهای پر انرژی ای هستیم و مدام در حال بپر بپریم قاعدتا فضای کاری ای که داریم کوچکتر از حد نرمالمونه! این میشه که به دفعات یا با هم تصادف میکنیم یا به میز و در و دیوار میخوریم. چه دست و پاهایی که لای در کشو و کمد و فایل نمونده! اما از اونجایی که آدمهای قانعی هستیم و قناعت رو صرف که هیچی میذاریم لای نون لقمه لقمه میخوریم، به همون فضا قانعیم و سرمون به کار خودمونه.

دیروز جاتون خالی همینجوری دور هم نشسته بودیم که گفتن یکی داره برای مشاوره میاد پیشتون. ما هم گفتیم بیاد. خوش میاد. من داشتم روی میز رو جمع میکردم که یکی از همکار جان ها با یه پارچ (والا پارچ بود، بلا پارچ بود. یه لیوان به این بزررررررررگی -سعی کنید دستهاتون رو چیزی حدود 20 سانت از هم فاصله بدید-پارچه دیگه) لبالب از نسکافه اومد از جلوی من رد بشه که پاش به صندلی گیر کرد و یک قر ریزی داد و گردش خفیفی نمود و لیوان از دستش سر خورد و تمام محتویاتش روی میز خالی شد...

توی اون لحظه فقط سه تایی زدیم زیر خنده، حالا نسکافه ها داره راه خودش رو از بین کاغذها و خودکارها و خرت و پرت های روی میز پیدا میکنه و به مسیرش ادامه میده و ما داریم هر هر میخندیم. تنها کاری که توی اون لحظه به فکرمون رسید جمع کردن کاغذها بود و یورش بردن به جعبه دستمال کاغذی  و پرتاب کردنشون روی میز. در همون حال که ما داریم سعی میکنیم محکم و پر غرور در مقابل سیل به راه افتاده ایستادگی کنیم، شخص مورد نظر از راه رسید و دقیقا شد مصداق بارز ضرب المثل میمون و مبارک "سپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز هم از در برسد"! باید قیافه ی بینوا رو میدیدین...


واکاوی یک معما


وقتی کوچولو بودیم (قاعدتا فقط من کوچولو نبودم و شما هم از ابتدای خلقت در این بعد و اندازه نبودین پس اونجوری مات و متحیر من رو نگاه نکنید) و وقتی مهمون میومد خونمون و این مهمون از قضا در خوش بینانه ترین حالت یک بچه و در وامصیبتا ترین حالت سه - چهارتا بچه داشت، اونی که از اسباب بازی هاش مایه میذاشت ما بودیم. بعد اونی هم که بهترین اسباب بازی رو از میون اونهمه انتخاب میکرد بچه مهمون بود. اون که باید سکوت اختیار میکرد و از حقش میگذشت ما بودیم، اون که مدام گریه میکرد که اینو میخوام و اونو میخوام بچه مهمون بود. لج دراره و خرابکاره و جیغ جیغوئه اون بود، مظلوم و معصوم و بچه مثبته ما. اما سوالی که از دیرباز تا کنون ذهن من رو در گیر خودش کرده اینه که واقعا چرا در مهمانی ها همیشه حق با طرف مقابل بود؟

الف ) چون اون مهمون بود و ما میزبان. و اساسا ضرب المثل مهمون خر صاحب خونه است از بیخ و بن چرته!

ب ) چون ما عاقلتر و خانم/آقا تر بودیم. و عمدتا در این مواقع ما "تر" ترین های عمرمان را از زبان پدر و مادرهایمان میشنیدیم.

ج ) چون بچه مهمون از قانونه "اگه میتونی بیا بگیر یی یی"(نامبرده در حال دهن کجی میباشد!) بهره میبرده و ما ذاتا در آن لحظات در حال مشق کردن ادب بودیم.

ج ) چون همین بوده که هست. حالا چی میگی؟!


خانم خمیری

دانشگاه مقطع لیسانسم کرج بود. به واسطه راه کم و بیش طولانی ای که بین تهران تا کرج وجود داشت، مجبور بودیم کلاسهامون رو طوری انتخاب کنیم که به قول معروف بیارزه این همه راه میریم تا اونجا! هرچند که گاهی که پای جبر در میون بود کلاسهایی هم برمیداشتیم که ساعتهای عجیب و غریبی داشت اما بالاخره مجبور بودیم دیگه! این مدل انتخاب ها وادارمون میکرد خواه ناخواه ساعتهای طولانی ای توی دانشگاه و دور از خونه باشیم. پرواضح بود که نمیشد گشنه و تشنه سر کرد و خلاصه باید برای حفظ بقا هم که شده آذوقه ای چیزی میخوردیم. غذای دانشگاه که معلوم الحال بود و هیچ دلمون نمیخواست حتی ریسک کنیم و برای یکبار هم که شده امتحان... این میشد که یا از خونه یه ساندویچ با خودمون میبردیم و یا با کیک و بیسکوییت و این صحبتها سر و تهش رو هم میاوردیم. این که دقیقا چند تا کیک و بیسکوییت تا زمان رسیدن به خونه مصرف میکردیم رابطه مستقیم داشت با ساعات دور از خانه (بر وزن سالهای دور از خانه مثلا!)

معمولا توی مسیر برگشت همه مون حس آدمهای خمیری ای رو داشتیم که داره به آغوش گرم خانواده برمیگرده!

حسرتِ داشته ها

پدر من به خاطر شرایط کاریش خیلی سفر خارج از کشور میرفت و خب طبعا کلی سوغاتی برای ما میاورد. اما هر وقت هر کدوم رو میبردم مدرسه، منو میکشیدن یه کناری و میگفتن از فردا این رو نیار... یه بار یادمه پدرم برام یه جامدادی مدل روان نویس اورده بود. وسیله بی نظیری بود، هنوز هم که هنوزه مدلش رو ندیدم اما فردای روزی که بردمش مدرسه  مامانم رو مدرسه خواست و بعد از اون جامدادیم رفت کنار باقی وسایلی که حق نداشتم ببرمشون مدرسه...

حالا از اون روزها سالها گذشته و من موندم و یک عالمه وسیله فانتزی و نو که نه روزهایی که ذوقش رو داشتم گذاشتن لذت ببرم ازش و نه بعدها که دیدمشون خاطره ی خوشی یادم میومد... وسایلی که داشتی و انگار نداشتی...


+این پست

کمی آلزایمر برای خاطرات

آسمان که گرفته باشد،باران که نبارد، اویی که باید باشد، نباشد و تو درگیر خاطره شوی... دیگر دست خودت نیست که بغضت باران شود یا نشود... اشکت سیل میشود و جاری... مگر تو را یارای مقابله است... که دل گرفته مگر باز میشود به این راحتی ها... مگر جاده خاطره را به آسانی میشود بازگشت...

کسی که نیست، خاطراتش هم نباید باشد... بردارد و ببرد هر چه داشت... خاطره میخواهم چکار وقتی ندارمش...کاش پس میگرفت هر چه که یادش را در یادم میاورد... نمیگفت "آتششان بزن اما پسشان نده". کاش عطرش در یادم نمیماند که حالا بعد از پنج سال هنوز هم سر بچرخانم به سمت کسی با آن عطر. کاش میشد شهر "اصفهان" را برای همیشه فراموش کرد... خودت که نیستی خیالت را میخواهم چه کنم...

وقتی میروید، یادتان و یادگاریهایتان و هر آنچه او را وصل میکند به روزی که در کنارش بودید هم ببرید... اگر هم او میرود، بدهید تمامش را ببرد... بی شما، بی او، بی هم، تمامش فقط رنج است... درد است... سوز ناتمام این دل است و قطره قطره اشکِ لعنتی... 


*این آهنگ...


ساز و راز

همیشه دلم میخواست یک ساز داشته باشم . سازش فرقی نمیکرد ، فقط همینکه من هم میتوانستم هم پای زندگی بنوازم برایم کفایت داشت  . قر و فر اش را بلد نبودم . اما دلم چیزی میخواست که سکون نداشته باشد . ویولونی ، دفی ، ساز دهنی ای ، فلوتی ، چیزی ... بنوازم و قدم بزنم ... بنوازم و برقصم ... بنوازم و بچرخم ...بنوازم و زندگی کنم ...

نه نت میدانستم ، نه الفبای موسیقی و نه حتی کوچکترین دانشی ... فقط یک ذهن خیال پرداز داشتم و سازی خیالی ... دست خیال باز بود و میتازید ... هر آهنگی را که به دلم مینشست با ساز خیالی ام مینواختم و در آخر تعظیم میکردم برای حضار همیشه در صحنه ای که محال بود اجرا داشته باشم و نیایند ... همیشه هم سالن پر بود ... گوش تا گوش علاقه مندانی که به عشق شنیدن نوای سازم می آمدند ...با معرفتها ...

آن روزها سی دی ای از یک کنسرت اسپانیایی به دستم رسیده بود . دو دختر با پیراهن های آبی لاجوردی ویولون میزدند و میرقصیدند ... به قدری شیفته شان شده بودم که تا مدتها خودم را جای یکیشان تصور میکردم . چشمم را میبستم و دقیقا ً میدانستم از کجای موسیقی به بعد را باید بنوازم ... آنجایی سخت میشد که دو دختر با پاشنه های کفششان رینگ میگرفتند و چشمهای من بود که آنهمه توانایی را با اشتیاق میبلعید ...

مدتها تلاش کردم تا بتوانم حس اش را بگیرم ، تا وقت اجرا در برابر دیدگان حضار شرمنده نشوم . آخر میدانید ، از راههای دور و نزدیک می آمدند ...

هنوز هم از موسیقی هیچ نمیدانم . هنوز هم سازی برای نواختن ندارم ... اما گوشهایم تا توانستند موسیقی شنیده اند و لبهایم موزیسینها را تحسین کرده اند ... و من در این سالها تمام هنرم را جمع کردم در رقصم ... نوازندگان حتما خوشحال میشوند که رقصی با نوایشان همساز باشد ...


*تولدت مبارک آوا ی عزیزم


روز پیروزی ما ...

آخی یادش به خیر ... منظورم از یادش به خیر همین چند سال پیشه ها ، مدیونین اگه فکر کنید سن من بالاست . چی ؟ توی پروفایل نوشته 26 ؟ خوب نوشته باشه ، حالا اونها دلشون میخواد به ملت اطلاعات غلط بدن تقصیر منه ؟! والا به خدا .

جونم واستون بگه که توی این دهه فجر ، ما انواع و اقسام جرم ها رو مرتکب شدیم . از تزئین کردن کلاس بگیر تا گروه سرود و نمایش و - به قول تیراژه - کوفت و زهرمار ! روزنامه دیواری درست میکردیم بیا و ببین تازه یه عکس امام (اون موقع ها این ورژن جدیدش هنوز رونمایی نشده بود !) میزدیم اون بالاش همه حظ کنن . یعنی دست و پا میشکستیم که جزء نفرات جلوی گروه سرود باشیم و حنجره پاره میکردیم که بگیم  : "الله یاور ماست ، خمینی رهبر ماست "  !!!

باید اعتراف کنم هنوز که هنوزه این دهه رو دوست دارم (خوب حالا فحش نده ، توضیح میدم واسه چی !) برای زنده شدن تمام خاطرات مدرسه ام ، برای تمام هیجانی که به خرج میدادیم تا تمام برنامه ها روی اصول پیش بره . اکثر سالها مسئول برنامه ها من بودم و جدول اجرای برنامه ها رو هم من تنظیم و هماهنگ میکردم . یادش به خیر واقعا ... یاد روزهایی که نمیدونستم انزجار چیه و باور میکردم وقتی میگفت " دیو چو بیرون رود فرشته درآید " ...

روزهایی که با التماس به بابا میگفتم با خط قشنگش روی اون مقوا (این مقوا با اون مقوا فرق داره !) های رنگی بنویسه "انقلاب ما انفجار نور بود" تا برای تزئین به دیوار کلاس بزنیمش ، بابا میگفت حقیقتا هم انفجار بود ؛ نمیفهمیدم یعنی چی ...

امسال اولین سالیه که اون نوستالژی ها رو نمیتونم مرور کنم ...


*با تشکر از تیراژه و کیانا ی عزیزم که در تغییر و تحول اینجا خیلی کمکم کردند .



پلاک 74

خاطراتم از اونجایی یادم میاد که خونمون یه آپارتمان دوطبقه با پلاک 74، در مرکز شهر ، نه ، یکم پایین تر بود . صاحبخونه طبقه اول ، با طبقه دوم خواهر بودند . هر روز بعد از ظهر یا ما میرفتیم پایین ، یا خاله اینا میومدن بالا .

خونه کوچیک بود ، شاید 50 متر شاید هم کمتر . اما روزهای رنگی ای اونجا رقم خورد . من و برادرم یه اتاق "خیلی" کوچیک داشتیم که دور تا دورش وسایل چیده شده بود و خودمون به زور جا میشدیم ، اما برای ترسوندن مامان که خسته و کوفته از دانشگاه برمیگشت ،تنها مخفیگاهمون بود . تا صدای پاهاش رو میشنیدیم میرفتیم اونجا قایم میشدیم تا مثلا سر حال بیاریمش .

اولین کارتون های رنگی رو توی تلویزیون پارس رنگی ای دیدیم که وقتی اونجا بودیم خریدیم و چقدر اندازش به نظرمون بزرگ میومد . اولین فرش زمینه کرم رو ، زمانی که فرش زیر پای خیلی ها زمینه لاکی بود ، توی اون خونه پهن کردیم . یادمه بابا قرار بود برای عید کت و شلوار بخره ، اما گفت فرش واجب تره و 12000 تومن رو داد که بندازیم زیر پامون . اولین تنهایی هامون رو اونجا تجربه کردیم ، وقتی مامان مجبور بود تا شش و هفت شب دانشگاه باشه . طعم  اولین بی برقی ها رو توی اون خونه چشیدیم . خاطره اولین روز مدرسه و حتی اولین نمازم بعد از جشن تکلیف برای همون خونه ست .

چقدر با بچه ها توی سر و کله هم میزدیم . چه جیغ و دادها ... چه خنده ها ... چه گریه ها... فقط خدا میدونه چقدر از اون پله ها قِل خوردیم پایین و یک بار در همین گیر و دار دستم مو برداشت و رفت تو گچ ! انگشت پای راستم همینجا پیچ خورد .

اما یه روز خونمون رو نصف قیمت فروختیم ... روزی که از اون خونه میرفتیم ، آدمهای اون خونه از هم دل بریده بودند و چشمهاشون بارونی بود و دلشون زخمی ...                                     (هرچند که چند سال بعد آشتی کردیم)


رفتیم غرب تهران خونه اجاره کردیم . ایندفعه خونه بزرگ بود ، شاید 120 متر . تا جایی که وسایل ما برای پر کردنش کم بود ، اما چون مستاجر بودیم زیاد وسیله اضافه نکردیم . بعد یک سال یه خونه خریدیم . همون اطراف ، اما باز کوچیک بود . دقیقا 60 متر . نوساز بود و دنج . دوستش داشتیم شش سال اونجا بودیم . اما باز هم مجبور به ترک شدیم و باز اجاره نشین . ایندفعه طبقه پایین همون آپارتمان که همون ابعاد رو داشت و هرچیزی دقیقا رفت سر جای خودش . روز اثاث کشی خیلی خنده دار بود . همه همسایه ها دست به دست داده بودند تا خونه ما یه طبقه بیاد پایین .( از این ساختمون خیلی حرف دارم برای گفتن . حتما یه روزی ازش مفصل میگم .)

نمیدونم خدا از از چشمهای مامانم خجالت کشید یا از تلاشگری بابا ،که یکدفعه وضع تغییر کرد ... سر سال نشده ، یه خونه خریدیم دقیقا مرکز شهر و از دید ما "خیلی " بزرگ ، با پلاک 74 . 210 متر با چهارتا اتاق خواب . چیزی که حتی توی خواب هم نمیدیدیم . روزی که اثاث آوردیم ، کل وسایل ، فقط یه گوشه این خونه رو پر کرده بود . مجبور شدیم دو دست مبل دیگه بخریم . پرده دوزی که آورده بودیم برای تعیین متراژ و مدل پرده ، میگفت اینجا خونه ست یا آکواریوم !

حالا هرکدوم یه اتاق داریم و اتاق اضافی توش کامپیوترهاست ، یه جورایی اتاق کاره . حالا مامان برای صدا زدنمون مجبوره داد بزنه ، تا بشنویم . حالا برای اینکه یه چیز کوچیک از تو اتاق بیاریم باید کلی مسیر طی کنیم . اما همیشه صبحانه و شام رو با هم میخوریم . هنوزم جمعه ها جلسه خانوادگی میذاریم .

ما نذاشتیم با بزرگ شدن خونه و باز شدن دستمون دلهامون یک لحظه از هم دور بشه .





چله تابستون

امروز دلم خیلی هواتو کرده ...دلم بدجور گرفته ، دلم تنگه برای اون روزها که بعد از رفتنت هیچوقت تکرار نشد. هرسال همچین روزی کِی هر کسی سرش به کار خودش بود ؟ کی بود که در تدارک نباشه واسه امشب ؟کی یادش میرفت امشب چه شبیه ؟

هرسال ، این روز ،بابا و عموها دنبال خریدهای آخر بودن و مامان و زن عموها و عمه به مامان بزرگ در تدارک برای پخت و پز و پذیرایی کمک میکردند . تا وقتی بچه بودیم که توی دست و پا بودیم و وقتی بزرگ شدیم ،ما هم شدیم یک دست برای کمک . شب که میشد . مهمانها که سر میرسیدند،یه سفره مینداختیم از این سر اتاق تا اون سر...بعد ِ شام ، بساط میوه به راه بود و هندوانه گل سرسبد این بزم.

با رفتنت مراسم شب چله تابستون ها هم رفت ...

حالا دیگه از اون بدو بدوها خبری نیست

حالا دیگه اون همه آدم امشب جمع نمیشن دور هم

حالا دیگه همه سرگرم زندگیهاشونن

حالا دیگه مامان بزرگ چشمش رو عمل کرده و حالش مساعد نیست

تو که رفتی ، صفا رفت ...


پدر بزرگم هرسال ، 10 مرداد -چله تابستون- همه فامیل رو دعوت میکرد و معتقد بود توی گرمترین روز تابستون دلهامون هم باید گرم بشه .

 بابایی امسال روز اول ماه رمضون که عادت به افطاری دادن داشتی ، با چله تابستون یکی شده . اما ...