دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

از اونور دنیا باز نامه رسیده

نمیدونم این ماجرا رو قبلا تعریف کردم یا نه اما به نظرم بامزه است. یعنی هم بامزه است و هم شاید خیلی معنی خاصی نداشته باشه این روزها. حالا آدم چرا باید یه ماجرایی که همزمان هم بامزه است و هم بی معنی رو تعریف کنه خدا میدونه...

دقیقا بیست و دو سال پیش بود و من اولین ایمیلم رو ساخته بودم. خب من یه دختر سوم راهنمایی بودم که تازه چند هفته بود داشتم کار با کامپیوتر رو یاد میگرفتم. از قضا چندتا خواننده اون طرف آبی همچین خوش تیپ و قیافه هم اون روزها خیلی معروف بودن. من خیلی کنجکاو طور دلم میخواست سر از کار یکیشون دربیارم. نمیگم کی و شما هم نپرسین کی ... خلاصه رفتم توی سایتش. یه ادرس ایمیلی گذاشته بود و منم براش ایمیل زدم. خانمها و آقایونی که شما باشین، فرداش جواب ایمیل من رو داد. حالا منو میگی... دور خونه دارم دور افتخار میزنم که آره فلانی جواب منو داد. یعنی الانم که فکر میکنم خنده ام میگیره... بابا جان توی ناسا که استخدام نشده بودی یه جواب ایمیل ساده از یه آدم گرفته بودی دیگه. 

بامزگیش برای دنیای ساده خودم بود و بی معنی بودنش در مقایسه با حالا که انقدر راه های دسترسی آسونه و همه دردسترس هستن. هرچند که بعضی ها دردسترس هستن و نیستن...

خلاصه اگه شخص معروفی یه گوشه دنیا بهتون پاسخ داد یاد منم بیوفتین

وقت کمه

من روزهایی که از صبح تا شب در حال بدو بدو هستم و نمیفهمم روزم چجوری گذشت، از خودم راضیم. برای همینم توی این روزها که بلاتکلیفم انواع و اقسام کارها رو دارم انجام میدم. بلاتکلیفی هم بد دردیه ها. فکر کن مسیر زندگیت دست یکی دیگه است... حالا برای من توی یه مقطع زمانی کوتاهه (ان شاالله البته به حول و قوه الهی)... ولی مثلا بعضی ها اساسا نمیتونن برای خودشون تصمیم بگیرن. یا مثلا نشستن نگاه میکنن به دیگران که اونا چی میگن تا اینا انجام بدن. و یا حتی بدتر از اون... میوفتن توی دور چشم و هم چشمی و هرکاری بقیه انجام دادن دلشون میخواد اونها هم انجام بدن. یعنی اصولا اصلا نمیدونن زندگیشون چقدر پر ارزشه و این چیز به این مهمی و گرون قیمتی رو که فقط یکبار فرصتش رو دارن، دو دستی تقدیم دیگران میکنن...

از کجا رسیدم به کجا... خلاصه اینکه فرصت کمه. هرچی هم جلوتر میریم انگار این زمانی که داریم کوتاه و کوتاه تر میشه.

*این روزها دارم بیشتر کتاب میخونم. البته کتاب خوندن باید یه کار روتین باشه و این حرفم باید شبیه این باشه که بگم این روزها دارم بیشتر غذا میخورم! در این حد عجیب

*دارم یه زبان جدید یاد میگیرم. چقدر هم ذهنم گارد داره نسبت بهش... انگار چون از بچگی فقط چشممون به انگلیسی خورده، زبان های جدید خیلی غریبه هستن.

*کلییییییی فیلم و انیمیشن دیدم. و واقعا تازه فهمیدم چقدر برای این انیمیشن ها زحمت میکشن. زنده باد والت دیزنی

*دارم دوره های تخصصی هم شرکت میکنم. که خب کارایی اینها برای آینده بیشتر خودش رو نشون میده و الان خیلی برام جذاب نیست. 

*و دارم روی نوشتن بیشتر تمرکز میکنم. هم کانال و هم اینجا... میخوام سعی کنم که متن های بهتر بنویسم و جدی تر دنبالش کنم.



باید پرستار میشدم. پرستار بخش افسرده ها، شکست خورده ها، غمگین ها، حرف توی دل مانده ها... صبح به صبح میرفتم توی اتاقشان، گلدان های بنفشه آفریقایی اتاقشان را وارسی میکردم. پرده ها را کنار میزدم و چایی، قهوه ای چیزی برایشان میبردم. بدون اینکه لبخندهای احمقانه تحویلشان بدهم و یا سر صحبت را با "به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد" شروع کنم، نظرشان را میپرسیدم که دوست دارند برویم توی حیاط سرسبز و آب و جارو شده ی اول صبحی یا دلشان میخواهد نقاشی بکشند یا حتی آواز بخوانند... اگر برویم توی حیاط میگذارم نگاهشان را به آسمانِ گاهی ابر و گاهی آفتاب بدوزند. بی آنکه با صدایم اذیتشان کنم به صدای گاه به گاه کلاغ ها گوش بدهند و پریدن این شاخه به آن شاخه گنجشک ها را نگاه کنند و لمس کنند دست آرام باد را میان گلهای توی باغچه... بعد آرام ازشان بپرسم اوضاع چطوره؟ آنها هم بگویند بهتره... نه اینکه برای به دست آوردن دل من بگویند و نه اینکه بخواهد ساده لوحانه به خودشان حس خوب باش - مثبت باش القا کنند، واقعا بهتر باشه...

همیشه که نباید حرف رد و بدل بشه، گاهی فقط باید فهمید، باید هوایشان را نفس کشید...

پیام

چند روز پیش (همون روزی که به سرم زد بیام یه سری به وبلاگم بزنم) بخش نظرات رو که باز کردم چشمم یه کامنتی خورد که برای حدود دو سال پیش بود... یکی از دوستان سراغ یکی دیگه رو گرفته بود و من اون روزها ازش بی خبر بودم. اما حالا که داشتم دوباره پیامش رو میخوندم اتفاقا همین پیش پاش یکی از پستهاش رو لایک کرده بودم. 

رفتم توی وبلاگش و دیدم آخرین پستش برای همون دو سال پیشه... با ناامیدی نوشتم که من حالا از اون شخصی که دنبالش میگردی باخبرم. اصلا انتظارش رو نداشتم... اما بعد از چند روز برام کامنت گذاشت و فهمیدم که خونده پیامم رو... نه تنها خونده بلکه جوابم داده... 

انگار وسط یه ساحل دورافتاده دود روشن کنی به امید اینکه یکی بیاد کمک. بعد از یه هفته یه قایق بیاد و بگه من دود رو دیدم و حالا اومدم کمکت... یه حال عجیبیه...

توی دنیای این روزها، دیگه هیچکس گم نمیشه. مگر اینکه خودش بخواد...