دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

یکی بود، یکی... ، یکی بود؟!

یه روزهایی باید بری بین آدمها گمشی. توی اونهمه شلوغی دستهات توی جیبت باشه و ساکت فقط از میونشون ردشی. هیس... به سکوت پر هیاهوشون گوش کن. همین حالا ده ها قصه از کنارت گذشت. قصه های ناتمامی که نه پایانش برای تو مهمه و نه من. مثل پایان قصه ما برای اونها...

اینجا هوا برفیست

دستت رو بکش روی برف ها. نرمه، سرده... سرت رو بیار بالا. تا چشم کار میکنه همه جا سفیده، سرده... قدم بردار. شکننده است، سرده... سوز میاد. چشم هات رو ببند. سوزش خشکه، سرده... برگرد. بچرخ. هیچکس نیست. تنهایی... سرده...

همه چیز از یک گلو درد شروع شد

وقتی یک هفته پیش یک جوجه تیغی کوچولو اومد و توی گلوم نشست، نفهمیدم کی اومده اما وقتی منو از پا انداخت فهمیدم کی بود و چی بود...

یک هفته فقط افتادم... نمیدونم هفته گذشته چجوری گذشت فقط میدونم خیلی بد گذشت...

توی روزهای گذشته امروز تنها روزیه که تونستم بنشینم. حقیقتش هیچی رو چک نکردم و یکسره فقط اومدم اینجا که بگم خوبم...


برای رفیقی که این روزهایش خاکستریست


رفیقم... درد داری... میدانم. میدانم که در صدای همیشه پر انرژیت حالا کوه غم نشسته است. که داری روزهای سختی را میگذرانی. دلم برای دلت بی طاقت است رفیق. نمیتوانم تصور کنم کسی که همیشه شروع کننده لحظه های خوش است، حالا در ماتم فرور فته است. غم داری... عزا داری... دریا دریا گریه داری... میدانم...

اما میدانی، من به دعا اعتقاد دارم. به چند پست اخیرت نگاه کن، که چند صد نفر "روحشون شاد" گفتن. نگاه کن که چند نفر فاتحه خوندن و به آسمانها فرستادن. تو ببین که چقدر آیه قرآن برایشان هدیه فرستاده شد. من مطمئنم و ایمان دارم که منزل جدید پدرت چراغانی شده... یک آدم مگر چه میخواهد؟ غیر از این است که سربلند زندگی کند و آن دنیا هم در نور و شادی غرق باشد؟

میدانم اینها برای تو مرحم نمیشود... میدانم که پدرت را میخواهی. اما روزی که او رفت، رفت که در جشن تولدی که در دنیای دیگر برایش گرفته شده بود شرکت کند. این طرف ما گریه میکردیم و آن طرف دست افشانی از حضور و ورود مردی بزرگ...

جسم پدرت را به خاک سپردی اما مگر روح اسیر تن میشود؟ مگر آن مرد بزرگ این چنین تمام میشود؟ حالا میدانم که چهره پدرت را قاب کرده ای و گوشه قلبت گذاشته ای. میدانم که جای جای خانه را دنبال نگاه و لبخندش میگردی. اما امشب به آسمان نگاه کن. اولین ستاره ای که چشمک زد برایش دست تکان بده. پدرت است که دارد به تو لبخند میزند...


باران یعنی تو می آیی؟

خواستم یک پست دیگه بنویسم. یعنی نوشته ام ولی خب منتشر نشود بهتر است. مثل چند ده پست دیگرم... این را نگفتم که شما بگویید اوه ببین چقدر حرفهای مگو دارد. نه... یک وقت هست که اگر چیزی را بگویی، خیلی چیزها را از دست میدهی. من این روزها از "از دست دادن" میگریزم. ترجیح میدهم اوضاع همان بماند که بود، تا انگشتها به سمتم نشانه روند و لبها گزیده و حرفها پراکنده... حالا اینها مهم نیست...


کسی باید باشه... یک کسی که بشه براش شعر گفت... توی رویاش غرق شد... کسی باید باشه که باهاش رفت تا دشت سبز رویا... کسی که وقتی سرخوشی تا خورشید بالا بره و وقتی دلگیری تا خود شب برات داستان ببافه که آروم بشی...


آسمون دو روزه داره بی امان میباره... شدید و مستمر... بدون لحظه ای مکث... 



http://s5.picofile.com/file/8110812776/26012014501.jpg


*غم میکشد ما را تو میبینی...


غلط در غلط

بعد از خودکشی آن مرد دست فروش در مترو، صفحه ای در مجازستان باز شد به نام "من از دستفروشان مترو شکایتی ندارم". (یا همچین چیزی)

چرا؟ خواستم بدانم واقعا چرا؟ چرا من از دستفروشهای مترو شکایتی ندارم؟ چرا از کسانی که در شلوغی و ازدحام قطارها،  صبح زود وقت رفتن به سر کار، عصر وقتی خسته و کوفته از کار یا دانشگاه برمیگردی، تابستان و زمستان، با حجم زیادی از بارشان وارد واگن ها میشوند و از روی سر و کله ات رد میشوند و پاهایت را له میکنند و اگر دیرتر بهشان راه بدهی با غیظ کنارت میزنند و با آن ساک و نایلونهایشان خاکی ات میکنند تا به آن سوی قطار بروند و مدام فریاد بزنند که "خانم ها اخرین مدل رژ لب ال و آخرین ریمل مدل بل رسید. نصف قیمت..." شاکی نباشم؟

من هم مثل خیلی های دیگر از این وضع نابسامان مملکت شاکی ام. من هم مثل خیلی های دیگر از این حکومت و دولت مانزاجارم. من هم مثل خیلی های دیگر از اینکه به طبقه محروم و ضعیف جامعه رسیدگی نمیشود ناراحتم. من هم مثل خیلی های دیگر از اینکه یک انسان از بین رفت آن هم به این وضع فجیع غصه دارم. اما اینها دلیل نمیشود از یک فعل غلط حمایت کنم. من دلم برای کودکان کار پرپر میشود، دلم برای تمام دستفروشهای شهرم غمگین میشود. دلم میخواهد همه شان سرو سامان بگیرند. دلم نمیخواهد برای فقر و نداری از زندگی محروم شوند. اما ایا چون یکی از آنها نتوانسته بود این وضع را طاقت بیاورد و خودش را کشت، پس باید از این عمل دفاع کنم؟ باید کنارشان بایستم و این شغل کاذب را پر و بال دهم؟ حمایت از یک کار غلط، غلط است. هرچه میخواهد باشد...


غریبه ای در شهر

کلاه و دستکش آبی رنگم را پوشیدم و زیپ کاپشنم را تا انتها بالا کشیدم. شال فیروزه ای ام را دور گردنم پیچیدم و از خانه زدم بیرون. البته قبل از بستن در، به آینه نگاهی انداختم و دل سوزی ای برای دختر رنگ پریده توی آینه کردم و در را بستم. سوز سردی پیچید لای منافذ باز شال گردنم. "همیشه از جایی ضربه میخوری که انتظارش را نداری." این جمله را گفتم تا خودم را آرام کنم. شال را دور گردنم محکمتر پیچیدم.

سرازیری خیابان را پایین رفتم و سعی کردم به یاد بیاورم نزدیکترین سوپر مارکت دقیقا کدام طرف است. غافل از اینکه دو سوپر مارکت توی خیابان را رد کرده بودم. از پله ها بالا رفتم و نگاهی به اطراف انداختم. نبود... حالا چطور باید بگویم عدس میخواهم؟ همیشه از کارفور خرید میکردیم و خب رسیدن به چیزی که میخواستی ساده بود. اگر هم مجبور بودیم از سوپر مارکت خرید کنیم روال این بود که چیزی که میخواستیم را برمیداشتیم و حساب میکردیم. اما الان عدس توی قفسه های جلوی چشم من نیست. با خودم گفتم انگلیسی را امتحان کنم. شاید بلد بود... اما فروشنده مثل آدمهایی که ناشنوا باشند فقط من را نگاه کرد. گفتم شاید عدس هم جزء لغات مشترک فارسی و گرجی باشد. پس فارسی را امتحان کردم. نه... بی فایده است. دو آدم مثل احمق ها ایستاده اند و هم را نگاه میکنند. حس عجز عجیبی داشتم... ماست گرفتم و از مغازه زدم بیرون...

وارد سوپر مارکت بعدی شدم. دستکش هایم را در می آورم و در آن ازدحام سعی میکنم دنبال عدس بگردم. چشمم میخورد به پاکت آبمیوه تکدانه... چیزی توی قلبم جابجا میشود. انگار میان آدمهای غریبه، یک آشنای قدیمی را ببینی... فروشنده میگوید "بفرمایید". این هم جزء لغاتیست که یاد گرفته ایم. بیخیال عدس میشوم و میگویم رب میخواهم. البته حقیقتش را بخواهید، تومیتو لغت مشترک انگلیسی و گرجیست. گفتم تومیتو و با انگشت رب را نشان دادم... پولها را به همراه نایلون نازکی که هر لحظه بیم پاره شدن و افتادن شیشه رب میرفت، داد دستم. نایلون های اینجا رمق ندارند. پولها و نایلون رب، این دستم و ظرف ماست و دستکشها در آن دستم.

خیابان را که بالا می آمدم، سوز توی چشمهایم میخورد. گفتم "همیشه هم قرار نیست از جایی ضربه بخوری که انتظارش را نداری، گاهی هم خیلی بی تعارف از روبرو خنجر را فرو میکنند توی چشمت."



گاهی نمیشود

نمیشود که نمیشود...