دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

عمو زنجیر باف

خیلی ها هستن که پاهاشون روی زمینه اما چشماشون از آسمونا آدمهای دیگه رو میبینه . قدشون بلند نیست ، اما طبعشون چرا . وقتی تو پرواز میکنی و خیلی خوشحالی اونها اولین آدمهایی هستند که بهت پر و بال میدن . شکارچی نیستن اما خوب بلدن جلوی تیرهایی که به سمتت نشونه میره رو بگیرن . وقتی به قله میرسی ، اونها اولین آدمهایی هستند که حلقه گل می اندازن گردنت و با شوق برات کف میزنن . خیلی ها از یه آدم خیلی بیشترن ،اصلا یه دنیان ... تو این دنیای شلوغ پل میسازن جای دیوارها و زنجیر دوستی میشن بین آدمها . بلندی این زنجیر میشه قد دل آدمها ، میره و میره تا پشت اون کوهی که معلوم نیست کجاست .

اگه نمیتونیم مثل اون آدم باشیم ، اگه نمیتونیم از دل بگیم ، اگه نمیتونیم مرهم باشیم ، حداقل بیا یه حلقه از اون زنجیر باشیم . مهر داره میاد ،دستت رو بده تا با هم بخونیم : عمو زنجیر باف ... بله ... زنجیر منو بافتی ...



آن روز که غریبه میشوی

اصلا از اولش هم اینجوری بود . یعنی دقیقش را بخواهید ، حدود 26 سال پیش . در نظر خودم دوستداشتنی بود . نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای گفت که اونجوری قشنگ تراست و من هم پذیرفتم و تغییر مدل دادم . اما از همان روز حس و حال کسی را داشتم که انگار نقاب بر چهره زده باشد و تظاهر کند ! به به و چه چه دیگران ، مخصوصا اون دوتا استاد دوره لیسانسم ، کار رو بدتر میکرد (هرچند که آنها به مدلش کار نداشتند و اصل قضیه برایشان مهم بود ) .

همیشه رضایت دیگران برایم مهمتر بود و وقتی میگفتند اینگونه دوست داریم اش ، من هم فکر میکردم که حتما این زیباتر است . اصلا همیشه نظر دیگران بر خودم ارجحیت دارد ، همیشه رضایت آنها مهم تر از خودم است ! اما چند روزی است که دست از تظاهر کشیده ام و نقاب (!) را زمین گذاشته ام و بازگشته ام به رسم دوستداشتنی خودم ، به اصل خودم  .

من از امروز دل آرام را اینگونه مینویسم ...


میدانی ؟


گاهی وقتها نمیدانی که صادقانه نخواستن و نبودن ،

بهتر از هزار مهربانی پر از نقش و ریاست !



یه قدم من ، یه قدم تو

چندین و چند سال پیش ، آدمهایی نه چندان محترم که اتفاقا غریبه هم نبودند تصمیم به تغییر و تحول گرفتند . آنها احساس کردند که فضای حال آن زمان غم آلود است و با خود گفتند کاری کنند تا بلکه کمی شادی به جمع خانواده های ایرانی بازگردد . پس اینگونه بود که تیشه به دست گرفتند و بر ریشه وحدت ملت کوبیدند و با خاک اره های آن درخت کهن ، چپر هایی برای دورهمی ها ساختند و بساط خود را پهن کردند . آن لطیفه هایی که قرار بود لطیف باشند و نغز ، از قضا قومیت ها را نشانه رفت و تلخ شدند و تلخ .

داستان این تلخی به جایی رسید که بعضی از فرزندان این آب و خاک از ترس تحقیر ، از اصالت خود فراری شدند . اگر من و تو یادشان بیاوریم که هم قوم هایشان چقدر بزرگ بودند ، این بار با افتخار سر بالا میگیرند و اصیل تر از همیشه قومیتشان را فریاد میزنند .


یه روز یه ترکه ...


آره یک روز یک ترکه بود از خطه آذربایجان که با رفیقش و لشگری که به راه انداخت ، آنچنان مشروطه و آزادی را فریاد زد که تا اکنون نامشان دریادهاست .

آره یک روز یک ترکه ، که البته یک شهر بود ، برای دریاچه ارومیه به پا خاست و آنقدر این اتحاد محکم بود که با ضرب و شتم جوابشان را دادند ...


یه روز یه رشتیه ...


آره یک روز یک رشتیه بود که اسمش میرزا کوچک خان جنگلی بود و برای آزادی در این مملکت جنگید و جنگید تا کشته شد . بعدها به یاد و نامش کوچه ها نامگذاری کردند که هرچند کافی نیست اما شاید برای به یاد ماندن بزرگی اش بد نباشد .


یه روز یه لره ...


آره یه روز یه لره بود که اسمش کریم خان زند بود . کسی که سلسله زندیه را بنا کرد و شد غمخوار مردم سرزمینش ، تا جایی که وکیل الرعایا لقب گرفت و اتفاقا مردی با لیاقت و درایت بود .


یه روز یه قزوینیه ...


آره یه روز یه قزوینیه که اسمش دهخدا بود ، شد علامه شهر و دایره المعارفی تالیف کرد که تا کنون نظیرش را ننگاشتند و شد مرجعی برای زبان پارسی و بعضی ها بودنش را تاب نیاوردند و از سایتش فیل رد کردند تا زبانمان بیش از پیش حفظ نشود !



*به غیر از مقدمه که نوشته خودم است ، این متن در قالب یک ایمیل به دستم رسیده بود. تا حدودی تغییرش دادم تا برای آنها که خوانده بودند تکراری نباشد ولی حرف همان است ...


به من فکر نکردی ؟

فلسفه وجودی دل به کل با باقی اعضا و جوارح فرق دارد . نمیدونم روزی که گل آدمی رو در کارگاه ایزدی می سرشتند ، خدا چی با خودش فکر کرد که همچین جنس لطیفی برای این عضوی که ابعادش از مشت مان تجاوز نمیکند به کار برد . نمیدانم چجوری با خودش حساب کرد که این دل توانایی تحمل این همه بار را دارد . اصلا هیچ فکر نکرد که این دل لامصب گاه و بی گاه میگیرد ... تنگ میشود ... اونقدر تنگ که مشت که سهل است ، از چهار انگشتمان هم کوچکتر میشود . هیچ فکر نکرد که دل با چشم رابطه مستقیم دارد و تا میگیرد ، چشم میگرید . هیچ فکر نکرد در این دنیای شلوغ نمیشه وقت و بی وقت گریست . هیچ با خودش نگفت طرف مجبور است تا تلفنش زنگ میزند ، صدایش را صاف کند و تظاهر کند که سرما خورده و به محض دیدن اطرافیان تظاهر به لبخند کند و اشکها را با پشت دست تند تند پاک کند . خدایا اون زمان به چی فکر میکردی ؟


در انتظار فردا رازیست

دلم پرواز میخواهد ، به شکلی که آسمان را در برم گیرم

دلم خورشید میخواهد ، به شکلی که دگر ظلمت غم را نبینم

دلم آشنایی میخواهد ، که دریابد محبت را

دلم از این همه پیوند بی حاصل نمی سوزد که میدانم

بهاری در پس زمستان است

دلم تنها نمیداند چرا اینگونه بی تابم ،

دلم میخواهد از اوج تلاطم های بی پایان رهایی ،

تا سرود صبح فردایی !



بیست به وقت تهران

پارسال اوایل بهار بود که میرفت کلاس . توی کلاسشون آدمهای متفاوتی بودند که همه با هم چندترمی بود دوست بودند و اون بینشون تازه وارد بود . جو کلاس توی اون ترم اول خیلی براش سنگین و نامتعارف بود . از شوخیهاشون و طرز رفتارشون تعجب میکرد . اما یک ترم که گذشت همه چی براش عادی تر شد ، حس کرد اون زیادی غریبی میکرده و خیلی زود با بچه ها صمیمی شد . آخرای ترم دوم بود که از طرف یکی از بچه های کلاس براش اس ام اس عجیبی اومد . یه ابراز علاقه ، از طرف کسی که متاهل بود و میدونست که میدونه !  جا خورد و واقعا نمیدونست که چی باید بگه . اما میدونست که وارد شدن به اون رابطه اشتباه محضه . پس کمی تعلل کرد و گفت من وارد زندگی کسی نمیشم . از دخترک انکار و از اون اصرار . مرد بی وقفه قول میداد که خطری زندگیهاشونو تهدید نمیکنه . قرار شد که فقط در حد چندتا اس ام اس باشه و واقعا هم برای دخترک بود . خیلی اصرار داشت با هم بعد کلاس برن بیرون و دخترک همیشه به بهانه ای طفره میرفت . تمام ِ سه ترم به همین منوال گذشت و گوش دخترک شده بود مامنی امن برای درد ِ دل های او .

کم کم در دل دخترک هم حسی نقش بست . چیزی شبیه دوست داشتن . اما نه ... پابه پای این حس ، سایه عذاب وجدان بزرگ و بزرگتر میشد . پس جلوی دل و زبونش رو گرفته بود و دریغ از یک ابراز احساسات کمرنگ .

روز سفر رسید . ساعت پروازشان را میدانست . ساعتش را نگاه کرد ، 8 بود . زوج خوشبخت پریدند .


جای خالی

همیشه هم جای خالی را نباید پر کرد ،
 شاید جای عزیزی باشد ...


*این
پست حنانه رو خیلی دوست دارم .

صفر مرزی

چرا بعضی ها فکر میکنند توی رویا زندگی کردن آسونتر ِ ؟ چرا فکر میکنند کسانی که توی رویاهاشون غرق میشن بیخیال ترن ؟

چرا نمیدونن کار اونهایی که با رویا سرو کار دارن سخت تر ِ

دل اونهایی که توی رویا عشقشون رو میسازن لرزون تر ِ

پشت اونهایی که توی رویا خونشون رو میسازن بی پناه تر ِ

اشک اونهایی که توی رویا زندگی میکنن ، سردتر ِ ...



پژواک

دل میشکنی باز صفایی دارد !

دنیاست ، ببین چه جوابی دارد


یا میشکند آن دل بی سامانت

یا راه تو را دام نهانی دارد