امشب فقط با شادی تو یلدا میشه
برای من بخند که شادی امشب باز هم خاطره بشه
*برای مامانم ...
29 آذر تولد پدر عزیزم ِ
پدری که انقدر محکم ایستاده که به اندازه عمق نگاهش ازش اعتماد میگیرم
پدری که به بلندی قدش ، بلندی اقبالم رو میبینم
پدری که به سفیدی موهاش ، سپیدی بختم رو میبینم
پدری که هرچقدر ازش دور باشم ، صداش بهم میگه یه وقت نترسیا ... من از راه دور هم به تو نزدیکم ...
تولدت مبارک پدرم
دیشب طرفهای ساعت 1 شب (بامداد) بود که دوستان پیشنهاد دادند که بریم یه دور بزنیم ، نیست کم دور هم بودیم گفتیم بریم یه گشتی بزنیم بلکه دلمون باز بشه ! خلاصه انقدر بدودو کردند که بنده همونجوری با لباسهای خونه پاشدم رفتم و قرار بر این بود که از ماشین پیاده نشیم . دیدم دارن میرن سمت دریا ، منم با اعتماد به نفس نشستم و دارم دست میزنم و شعر میخونم . یهو گفتند پیاده شیم بریم لب آب ! منو میگی ، حالا موندم با این تیپ قشنگم چیکار کنم ؟! خلاصه خانم و آقایی که شما باشین ما پیاده شدیم و همه رفتیم و نشستیم روی شن های ساحل و آقایون زدند زیر آواز و از ما هم میخوان که همراهی کنیم . حالا من هی اینور و اونور و نگاه میکنم که کسی از این کارهای ما شاکی نشه ، میبینم اینا زدن زیر خنده . میگم چرا میخندین ؟ میگن اینجا واسه همین کاراست دیگه ، چرا انقدر نگرانی تو آخه !
خلاصه دیشب جای همه حسابی خالی بود ، کلی آواز خوندیم و به صدای آب گوش دادیم و از آسمون صاف پر ستاره لذت بردیم .
یه روزی روزگاری که خیلی هم دور نبود ، یه قفس بود پر از جوجه های زرد کوچولو . این جوجه ها برای خودشون عالمی داشتند و صاحبشون براشون هر از گاهی آبی و دونی میریخت . یه روز توی یک نمایشگاه یک دخترکی دوتا از جوجه ها رو خرید . جوجه ها مقاومت میکردند برای رفتن اما آخر سر فروخته شدند .
دخترک اونها رو توی بالکن خونش گذاشت و دون و آب ریخت براشون . اما اونها تمام مدت یه گوشه کز کرده بودند و بلند بلند جیک جیک میکردند . روز گذشت و شب شد و جوجه ها تنها در محدوده خیلی کوچکی میچرخیدند . هنوز هم محدوده حرکتشون چند سرامیک کوچک گوشه بالکنه ...
زیاد فرقی نداره کی و چجوری ، اما واقعیتش اینه که هممون یه روز تموم میشیم ... خیلی ها زودتر ... جلو چشمات هستن اما برات تموم شدن ... خنده داره !