ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اینباکس رو باز کنی و اولین ایمیلی که به چشمت بخوره از "وی ویین" باشه ، با این عنوان " چرا پیغام های کتاب چهره تون رو جواب نمیدین ؟ خلاصه دارم میام ! " بعد با خودت بگی " آخی نازی داره میاد !" بعد انگار که تازه قضیه تفهیمت شده باشه ، میگی : داره میاد ؟! کجا ؟! با کی ؟! اینجا ؟؟؟!!!
بعد هی متن ایمیل رو میخونی تا ببینی درست دستگیرت شده یا نه . مو لای درزش نمیره ! وی وین داره میاد !!!!!! چند بار با خودت تکرار میکنی و جوابی درخور ارائه میدی . بعد اس ام اس میزنی به دوستی که اواخر فروردین اومد ایران و میگی وی وین داره میادا و اون بی تعلل زنگ میزنه ، بی خیال ِ اینکه نصفه شبه و دیر وقته و از این حرفها و هی میگه "جور شد مگه ؟ شوخی نکن" و هی پشت گوشی جیغ میزنه . منم اینور میخندم و میگم "کر شدم آروم ! بگو چیکار کنیم ؟ " .
هفته دیگه یک مهمان داریم از نوع شهرستانهای (شما بخوان ایالت ) جنوبی فنلاند ! تا ببینیم دخترک ِ سرزمین ِسرما چجوری میخواد با اینجا کنار بیاد !
پشت میزم نشسته ام اما چیزی غیر عادیست . بخش ِ ما و سکوت ؟! چرا امروز بچه ها انقدر آرامند ؟ بهتر ... با آرامش بیشتری کار میکنم و شب مغزم از دو طرف کشیده نخواهد شد .
اما نه ! اوضاع عادی نیست . پچ پچ ها مشکوک است . هر از گاهی کسی با آهی یا کلامی حسش را عیان میکند . دروغ چرا ، نگران شدم .
ایستاده ام کنار پانته آ تا پرینتی را که به پرینترم فرستاده بردارد و بعد برگه ی خودم را بگیرم .
میگه :دل آرام بچه پونه رو شنیدی ؟
میگم "نه ، چطور ؟"
سقط شد ...
هه ... چه خوب ...
اخم میکنه و میگه : اصلا به اسمت نمی آیی و میره .
ارتباط حرفم و اسمم رو نفهمیدم اما میتونم حدس بزنم که چقدر توی ذهنش بی عاطفه جلوه کردم . حتما بچه ها برای پونه خیلی ناراحتند ، من هم برایش ناراحتم ، شاید نتونم احساسش رو درک کنم اما اونقدر میفهمم که از دست دادن امید یعنی چی ... اما من برای کوچولویی که نیومده ، برگشت خوشحالم .
خوشحالم که به دنیای اگرها و مگرها پا نذاشت ، که یکی نشد مثل همه توی این "هزار تو " ، که گاهی با آهی نمیگه "زمین جای قشنگی نیست... " .
پسرک ، حالا احتمالا روی یکی از ابرها نشسته ای و پا روی پایت انداختی و با چوب کوچولویی که دستته ابر بازی میکنی.هر وقت نگاهت به زمین افتاد ، این دستهای منه که داره برات تکون داده میشه و برعکس همه که اینجا عزا راه انداختن ، دارم بهت لبخند میزنم ...
* چهارشنبه اتفاق افتاد ...
برای اجرای بعدی دیگه آماتور نیستم . انقدر تجربه دارم که نقشم رو خودم انتخاب کنم ... حتی میتونم بگم کی باشه و کی نباشه ... درباره ی دستمزدم حرف بزنم و متوقع باشم برای کمی و کاستی ها ... بگم دلم میخواد تا آخرش بمونم یا همون نیمه ی داستان خارج بشم ... دفعه ی بعد تو هم انقدر حرص نخواهی خورد از ناشی بودن من ... به بازیگرت افتخار خواهی کرد ... البته اگر نمایش "بعدی" درکار باشه ...
خرداد بود ؛ پانزدهم ! هوا گرم ... تعطیلات ِ مزخرف ... چت روم بابک به پا بود و میشه گفت محلی بود برای شب نشینی های مجازیمون ... به رسم هر شب اونجا دور هم جمع بودیم که بچه ها طبق معمول جویای وبلاگم شدند . دقیقا یادم نیست که پیش ترها چه بهانه هایی داشتم برای عدم ورود به این دنیا ، اما اون شب انگار فرق داشت ... حرفها به دلم مینشست و بیش از پیش ترغیب میشدم برای بودن در میان آن جمع ... این شد که خواستم باشم . آنقدر استقبال ِ بچه ها گرم بود که مشتاق تر از پیش شدم .
اینجا شد دنیای من ، جایی برای نوشتن ... گویی بعد دیگر وجودم نمایان شده بود . این بار نه تنها میخواندم ، بلکه خوانده هم میشدم و این دلنشین بود .
اتفاقهای زیادی را اینجا تجربه کردم ... خندیدم و ذوق کردم از شادیهایتان ، گریه کردم و فرو رفتم در خودم از غمهایتان ... امید دادم و امید گرفتم . روزهای خوش و ناخوش داشتم و همیشه عزیزانی در کنارم که محال بود غیر از این دنیا ، در دنیای دیگری بیابمشان ... عشق گرفتم و انرژی ، خیلی از هم فکریهایم اینجا رقم خورد ، لحظه های خوب زیاد داشتم ... لحظه های بد ... نه ... نداشتم ... بی اغراق ... من دوست دارم این دنیا را ، مجازستان ِ واقعی را ، شما را ...
* پدرم روزت مبارک ...اولین و قابل اعتمادترین مرد زندگی من ...
* روز پدر بر پدران بزرگوار بلاگستان ، جناب آرشمیرزا ، جناب آرش پیرزاده ، جناب دیادیا بوریا و به دوستان عزیز بلاگستانیم مبارک باشه . سایه تون تا همیشه مستدام .
میشه همزمان که داری به حرف مامانت درباره رنگ روسریت گوش میدی ، در دل نگران فردا باشی ...
میشه همون موقع که داری با دوستت شوخی میکنی و به اصطلاح توی سر و کله هم میزنید ، وسط قهقه ی خنده ها ، چند قطره اشکی بر روی گونه ات بیاید و اون به حساب خنده های از ته دلت بگذارد ...
میشه بخواهی شاد کنی و نباشی ...
میشه حرفها را پیش خودت نگهداری از ترس نگران شدن ِ این و آن ، اما به جان بخری نگرانی های عزیزانت را ...
میشه در دل به پیشنهاد برادرت که میگوید "بیایید به جای بستنی ِ بعد از غذا ، پنج دقیقه از ته دل بخندیم " پوزخند نزنی ، اما نخندی ...
میشه سپاس خدا بگویی و همزمان به رخ اش بکشی غیبتهایش را در بعضی لحظات زندگیت ...
میشه غر غر کنی ، تویی که آرامی ...
میشه پر از تضاد باشی ... بدانی چه میخواهی و ندانی ... سنگ صبور باشی و بی صبر ... میشه همین الان ، همین لحظه زیر گریه بزنی وقتی داری شادترین آهنگ ممکن را گوش میدی ... حتی میشه بخندی ، اونقدر بلند که چراغهای اتاق همسایه روبرویی روشن بشه ...
میشه عاشق نشده دلتنگ بود ... شاعر نشده شعر گفت ... آشفته بود و شیدا ؛ اما منظم ...
آمدی خرداد ...؟
چگونه تاب می آوری این همه تاریخ را فقط در سی و یک روز ...
تب داری ... به اندازه ی تمام این روزها تب داری ...
سرخی ... به اندازه ی تمام تن هایی که رفتند ، سرخی ...
این دل ما ... این اشک ما ... جوانه بزن ... سبز شو ...