دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

ظاهر ؛ آینه دار باطن

چشمهایم را با زنگ آلارم موبایلم باز میکنم.باز که نه ... درواقع آنقدر زنگ اش گوشخراش است که مثل همیشه از خواب میپرم ... اصرار عجیبی به تغییر ندادن این آهنگ دارم ... حوله را روی دوشم می اندازم و راهی حمام میشوم . یک ربع بعد در حالی که حوله سبز محبوبم را به تن کرده ام به اتاقم باز میگردم . پنجره باز است و نسیم اول صبح آخرین روزهای شهریور برای من که تازه از حمام آمده ام سرد است . پنجره را میبندم و شانه را بر موهای خیسم میکشم . قطره های آب دانه دانه چکه میکنند بر پشتم ... اما من کوچکترین حرکتی برای رهاندن خودم از آن وضع نمیکنم ... درست مثل شکنجه گری که قطره های آب را بر سر زندانی محبوس در سلول انفرادی سردی بریزد و لذت ببرد از زجر کشیدنش ... جلوی آینه می ایستم برای آرایشی ملایم تا بلکه مردم وحشت نکنند از دیدن این شبح ... صدا که ندارم ، اگر رنگی به رخسار هم نداشته باشم مطمئن میشوند که از شانس بدشان جنی ، پری ای ، چیزی جلویشان ظاهر شده اول صبحی ... برای من که شیفته آرایش صورتی ام ، امروز چقدر این رنگ زننده شده ... بی اختیار دستم به سمت رژ برنز میرود ... وقت رفتن است ... از میان مانتوهای مشکی ، طوسی ، سبز ، صورتی و قهوه ای ، مشکی انتخاب میشود ... چه رنگ برازنده ای ! موهایم را همانطور خیس میپیچم و با یک گیره محکمشان میکنم ... با علم به اینکه میدانم سر درد دیر یا زود به سراغم می آید ، مقنعه را سرم میکنم ...  به دخترک توی آینه نگاه میکنم ... به آرایشم که هیچ روی صورتم ننشسته زل میزنم ... جادوگر ها هم آرایش دارند ، هه ... گویا آرایش تضمین خوبی برای زیباتر شدن نیست ... چتری هایم را توی صورتم ریخته ام ... به چپ هدایتشان میکنم ... راضی ام نمیکند ، حالا به راست ... باز هم نه ... همه شان را میدهم بالا و مقنعه را تا جای ممکن جلو میکشم ! اشکال از صورت نیست ... دیگر واقعا دیر شده است ، آنقدر دیر که برای اولین بار باید بدون صبحانه خانه را ترک کنم ...


آدمی است دیگر

گاهی نباید دلخوش به آدمها بود ، هر کدامشان به دنبال زنجیر بافته ای هستند که یک سرش پشت کوهی شاید باشد،
هر کدامشان هزار قصه نگفته دارند و گاهی وقت ها آنقدر پُرند که تو را هم سرریز می کنند ...


جنون

*بابک و نرگس نازنین من را نیز درغمتان شریک بدانید . برایتان صبر آرزو دارم ...



آسمان پر از لکه ابرهای پاره پاره بود . ماه پشت ابرها  و ستاره ها کم و بیش پیدا و همچون شبهای گذشته سو سو میکردند . شب میرفت که به سحر برسد . ستاره کوچولو ولی منتظر بود تا مثل هرشب ماه اش را ببیند و بعد به خواب برود . آن شب خوابش برد و خبری از ماه نشد که نشد . شب بعد فرا رسید و آسمان صاف و ماه ِ تابان مثل همیشه چراغ ِروشنی بود میان آنهمه ستاره .

ستاره کوچولو آنقدر از دیدار دوباره ماه اش خوشحال بود که سر از پا نمیشناخت . نمیدانست این چه حسی است که درونش پیدا شده که نه میتوانست توضیح اش بدهد و نه برای کسی تعریفش کند . برایش شده بود مثل یک راز مگو .. از آنهایی که نمیتوانی با کسی جز خودت تقسیم اش کنی . از آنهایی که با هرکس که بگویی به نوعی قضاوت میشوی ...

شبها می گذشت و ماه باریک و باریکتر می شد و دوباره بزرگ و بزرگتر و این ستاره بود که با بود و نبود و رفت و آمد ماه غصه دار میشد ... اشک میریخت ... دلگیر میشد و یا شاد و پرنور میشد ...

عاقبت یک شب دل را به دریا زد و رازش را با ماه درمیان گذاشت . ماه لحظاتی نگاهش کرد ، برایش آنهمه آشفتگی ستاره بی معنا بود ... قادر به درک هیچ یک از حالات او نبود ... تنها بوسه ای بر گونه های روشن ستاره زد و گفت : تو خیلی مهربونی ...

ستاره از بیان احساسش پشیمان شد ... حس او چیزی فراتر از مهربانی بود ، چیزی که حتی خودش هم نمیدانست دقیقا چیست اما میدانست یک احساس عادی نیست ... ستاره خودش را قانع کرد که درگیر افراط شده است که باید کم کند این حس عجیب و غریب را ... هر لحظه که میگذشت حس و حالش بدتر می شد ...

آن شب آسمان صاف و پر ستاره بود ، ماه می تابید ، ستاره ای ناگهان پر فروغ شد و پس از لحظاتی سرد و خاموش ...



یه حرفهایی همیشه هست ...

میگویم اش "دیرت نشود دختر ؟" میگوید : نه نه ...

میدانم آنقدر تشنه گفتنی که ساعت و دقیقه برایت مفهومی ندارد ... برای تویی که همیشه خدا یک ربع به چهار وسایلت را جمع کرده ای و کیفت را در آغوشت گرفته ای و لحظه شماری میکنی برای رفتن ... اما امروز لبریز شده بودی ... سر ریز شده بودی ... دلت میخواست فقط بگویی ... نشسته بودی و ریز ریز میگفتی و میشنیدم ... گفتی از دلی که باختی ... از رابطه ای که چه گنگ به پایان رسید ... حالا فهمیدم چرا هر وقت "الف" می آید بالا غیبت میزند و زمانهایی که به ناچار مجبور به پاسخگویی هستی گونه های سفیدت گر میگیرد ...

دستهایت چقدر سرد بود وقت رفتن ... گفتی پنجشنبه که هستی ؟ باقی اش را آن روز میگویم ...

بگو ... آنقدر بگو تا آرام شوی ...  لرزش صدایت را نشنیده میگیرم ... حلقه ی اشک چشمهایت را ندیده  ...

فلسفه در یک وجب روغن

امروز که می آمدم خانه میدانستم که امشب از آن شبهایی است که درنبود مامان باید شام درست کرد . غذا درست کردن یک طرف ، فکر اینکه چه چیز باید درست کرد هم یک طرف . همیشه نقطه ضعفم در آشپزی این بود که نمیتوانستم شبیه مامانم کتلت درست کنم ! این شد که تصمیم گرفتم بر این ضعف غلبه کنم و شروع کردم به پختن .

برای آنکه در سکوت کار نکنم صدای موزیک تلویزیون را زیاد کردم و آن هم نامردی نکرد و هر چی آهنگ شاد بود ردیف کرد پشت سر هم ... بنده هم درحال سرخ کردن کتلت و قر دادن و همصدایی با خوانندگان محترم بودم که دو انگشتم فرو رفت در روغن ... فرو که چه عرض کنم ، شیرجه رفتند ... خیلی داغ بود اما تنهاکاری که کردم این بود که صدایم اوج گرفت که "عشق نمیخوابه ..." صحنه خنده داری بود و البته دردناک . اما دردش را نخواستم پر رنگ کنم ... دلم نخواست تمام شوری که داشتم فدای دو انگشتی شود که فردا و یا پس فردا دوباره خوب میشوند و این حال من است که اعتباری نیست پس فردا شبیه الانم باشد و خبری از آنقدر اشتیاق ...

برادرم از راه می رسد و من در حال خلال کردن سیب زمینی ...

میپرسد خوبی ؟

میگویم خیلی ... تو چی ؟

میگوید : ای بد نیستم ... و میرود به سمت اتاقش ...

اما من دلم میخواهد خوب باشد ... خیلی خوب ... یک خواننده خانم ترکی دارد چیزهایی میخواند و میرقصد . حیف که نمیفهمم چه میگوید ولی تمام سعی ام را میکنم که شبیه اش برقصم ... عجب رقص سختی است انصافاً ... سیب زمینی ها را زیر و رو میکنم .

مامانم دوست دارد آشپزخانه اش همانطور که تحویل گرفته شده ، تحویل داده شود و این مستلزم جمع کردن این بازار شام است ... زیر آب سرد آن دو انگشت طفلک میسوزند و من بلند و بلندتر میخوانم "اینهمه عاشق داری چطور حسودی نکنم " ... که بفهمند یک عاشق به دیگری حسودی میکند ... دلش میگیرد ... میشکند ... که سوزش سطحی این دو کجا و سوز دل آن بی نوا کجا ... سیب زمینی ها سرخ شده اند .

تی را می آورم ، هیچ چیز بدتر از چربی روغن های پریده روی زمین نیست . سیاوش داره میگه "بی تو این سقف هم سقف نیست ازش دلتنگی میباره " ... و من تی رو محکم تر روی زمین میکشم و میگویم : هزار رحمت به بارش قطره های روغن ...

غذا آماده شد ...



روزهای خوب در کنار دوستهای خوب

شهریور تا یکی دوسال پیش ماه بدی بود ... دلیل هم برایش زیاد داشتم ! شهریور مساوی بود با به انتها رسیدن تعطیلات ... مساوی بود با پایان سفر برای خانواده ی همیشه مشتاق سفر من ... مساوی با دیدن بچه هایی که از هم دوره ای های خودشان عقب مانده اند و برای جبرانش امتحان های شهریور تنها چاره اش  ... خلاصه که ماه خوبی نبود ، چون واقعا برایم چیزی نداشت ... اما  یک سالی هست که رنگ و بویش برایم متفاوت شده ... متفاوت که چه عرض کنم ، خوب شده ... تازه رنگ و بو گرفته ... رنگ حضور م.ح.م.د ... عطر مهربانی الهه ... و شوق ِ آغازی بی مثال ... 

دقیقا یک سال پیش ، تولدانه استارت راهی را زد که در بهترین و مهمترین روز زندگی بلاگرها همراهشان باشد ...  254 بار آپ شد ... تعدادمان از 139 به 554 نفر رسید ... میان آن همه شور و شادی، گاهی عجیب دلمان گرفت وقتی بلاگری که روز تولدش است وبلاگش را مدتهاست به روز نکرده و یا به کل حذف کرده ...

تولدانه یکسال تلاش کرد که در بهترین روز زندگی بلاگر ها به یادشان باشد و شادی را هدیه دهد ... تولدانه امروز یکساله شد ...

با تشکر ویژه از کیانا ، عاطی ، سیندرلا و دیگر عزیزانی که در تمامی پستها با دوستانشان همراه بودند .

و سپاس بی کران از مبتکر خوش ذوق این طرح بابک اسحاقی عزیز ...


http://s3.picofile.com/file/7483103545/tavalodane.jpg



تولدت مبارک تولدانه



یکی بود ، یکی نبود ...

قصه ها همیشه هم حرف تازه ای برای گفتن ندارند . گاهی تکرار روایت های قبلی اند با ظاهری متفاوت ... شاید تمام امید راوی رقم خوردن پایانی بهتر است ... داستان است و پایانش ... هرچقدر هم میان راه اتفاقهای رنگارنگ بیفتد با یک پایان نافرجام همه چیز دود می شود و می رود هوا ...

اما ماجرای زندگی فرق دارد ... همه چیز در پایانش خلاصه نمی شود ، خوشی هایش زهر  نمی شود ... حتی تلخی هایش شیرین نمی شود ... زندگی است و لحظه به لحظه اش ... غم و شادی اش ... بود و نبودش ... بی اراده بودن در برخی مقدراتش ...

مثل اتفاقی که در حیطه اختیار تو نباشد ... وقتی کاری از تو ساخته نباشد ... تو بمانی و حجمی که در آن جایی برای تو نباشد ... سه نقطه هایی که کلامی یارای پر کردنش نباشد ... 

زندگی است دیگر ... شادی و غم اش را با هم بافته اند و بر تنمان کرده اند ...


*این آهنگ ...

قاضی های راضی !

برای جلوگیری از هرگونه اشتباه احتمالی ، تمام دقت و حواسم را جمع کرده ام و خیره به مانیتورم نگاه میکنم که با صاف کردن صدایش توجه ام را به سمت خودش جلب میکند . بدون کوچکترین حرکتی ، فقط چشمهایم را سمتش میچرخانم و این یعنی بله ...

جا میخورد ... میشود از نگاهش این را فهمید . با مکث میگوید خانم فلانی شما هستید ؟

چشمهایم را تنگ میکنم که یعنی باقی اش را بگو ... حواسم پیش توست ...

حالا متعجب تر از قبل میگوید : گفته اند فرم 34 را از شما باید بگیرم . امکانش هست ؟

روی صندلی ام جا به جا میشوم ... لبخند میزنم و میگویم "معلومه که هست " .

به وضوح شاخهایش را میبینم ...

فرم دستش است و مردد بین رفتن و ماندن ... قدم برمیدارد برای رفتن ولی گویی که طاقت نیاورد که حرف نزده برود ، میگوید " شنیده بودم عجیب هستید " و میچرخد که برود .

تن صدایم را کمی بالا می آورم و میگویم " گفتید و رفتید ؟ " حالا دستهایم را گره کرده روی میز گذاشته ام و کاملا صاف نشسته ام و سعی در پنهان کردن لبخندم دارم که با رسیدنش به میزم ، پهن میشود و دندانهایم میزند بیرون ! کمی به سمت جلو خم میشوم و در حالی که سعی دارم آرام صحبت کنم میگویم : آدمها تو را در دادگاه خودشان قضاوت میکنند ...

انگار که حلاجی کند حرفم را ، کمی مکث میکند ، با چشمهایش میخواهد چیزی بگوید اما در سکوت میرود ...