دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

م مثل مفید!

حس خوبی میده وقتی میتونی یه کاری کنی. اصلا هم ربطی نداره که دیشب با بابا یه بحث خفیفی داشتی و دلت نمیخواد - و احتمالا دلش نمیخواد - تا مدتی با هم عادی برخورد کنین و همچین سایه تون سنگین میشه برای هم و آسته میرید و آسته میاین.

اما دقیقا همین امروز صبح میاد با همون حالت مثلا من هنوز باهات قهرم و میگه بیا زنگ بزن به جسی و بگو بار هنوز نرسیده دست ما و بگو دقیقا کی میرسه؟ و نخوره به تعطیلاتشون و... منم که روم زیادی زیاده با همون حالت منم باهات قهرم همچنین، میگم بگو شمارشو و زنگ میزنم و هرچی عصبانیت از دیشب داشتم رو سر جسی که انقدر تاخیر کرده خالی میکنم. به وضوح میبینم بابا داره توی چشمهاش میخنده که دارم کارش رو راه میندازم. بعد با همون حالتِ فکر نکن باهات آشتی کردم میگه آره همین هم درست بود من هرچی توی ایمیل مینویسم براش که نمیفهمه. منم با حفظ موضع میگم تا عصر جواب قطعی رو میده!


سر درد را کسی جدی نمی گیرد... دل درد را هم... انقدر تکراری هستند که کسی برایشان نگران نمی شود... درد همان درد است، رنج همان، اما مکرر بودنشان دلی را نمیلرزاند...

این یک اعتراف است!

چارلیِ وجودم، علاقه بی حد و حسابی به شکلات، شیرینی و انواع و اقسام بستگان سببی و نسبی اش دارد. دارد دیگر، دست خودش که نیست. غمگین است میخورد، شادمان است میخورد، کلا موجودِ "شیرین" دوستی است.

اضافه وزن و چاقی را با عذاب وجدان و یکی دو روز وعده و وعید رژیم دادن به خودم سر و تهش را هم میاورم، مانده ام اگر مرض قند بگیرم دقیقا چه خاکی بر سرم بریزم...


والا پیامدار

میگویند مهربانی، میگویند پیامبر رحمتی

به می گویند ها و گفتنی ها کاری ندارم

امشب منم و تو...

احمقانه های تکراری

صفحه رو بالا و پایین میکنی که چی... دنبال چی میگردی... دنبال کی میگردی... این جنگ و کشمکش برای چیه... اونی که دنبالش میگردی رفته، سالها پیش...


غربت تمام عالمه وقتی نباشی

این گریه ها خیلی کمه وقتی نباشی...


*

یکی از ترسهای بزرگ زندگیم اینه که بمیرم و فرصت نکرده باشم به آدمهایی که توی زندگیم هستن بگم چقدر برام عزیزن. چقدر برام مهمن، و چقدر خوبه که دارمشون...

عجالتا شما بدونید چقدر دوستتون دارم تا برسم به بقیه...

وقتی دنیا با تو نساخت، بزن روی شانه اش و بگو

هی! تمام زورت همین بود؟...

ملاقات تک نفره

حقیقتش این است که نمیخواستم این متن را اینجا بنویسم. زیاد برایم خوشایند نیست که مخاطبان چنین چیزهای شاید بی سر و ته ای را اینجا بخوانند. اما دیدم خیلی وقت است که برای خودم، بی ملاحظه از قضاوت ها چیزی ننوشته ام. این شد که نوشتمش برای خودم...


هرچقدر فکر میکنم میبینم جور در نمی آییم. با هرکی تعارف کنم با خودم یکی بی تعارفم. یعنی حداقل الان و توی این موقعیت و این وقت شب...

هرچقدر خودم و خودش را می برم توی فاز آینده و در کنار هم در روزهای رنگی رنگی آینده تجسم میکنم، نمی شود. یعنی یک جور معنی داری انگار مثل آنها که مرض واگیر دار داشته باشند و بترسند که آن را از آدم کنار دستیشان بگیرند، در افکار آینده طورم ازش فاصله دار نشسته ام! افکار است دیگر، دروغ که ندارد بگوید نصفه شبی...

بعد فازم را عوض میکنم و مثلا میگویم نه تو خیلی سختگیری، ببین چه محسناتی دارد. بعد هرچقدر فکر میکنم میبینم خب یکی، دو تا، سه تا و... این که از انگشتان دو دست هم کمتر شد.

بعد دوباره آن خوی جوش بده بره ی وجودم میگوید مثلا شوهر دختر عمو بزرگه چه جور محسناتی دارد؟! کم روی اعصاب است؟؟ یا شوهر دختر عمو کوچیکه چقدر وراج است. خب این کم عیبی است توی جمع؟! یا چرا راه دور میروی، زن پسر عمه بزرگه همون که اندازه فنچ است اما عالم و آدم را روی انگشتانش میچرخاند کم لج درآر است؟! یعنی همه عالم و آدم بی عیب بودن و هستن و فقط همین شازده مذکور انقدر روی مخ است؟

ولی در کسری از ثانیه خوی آدم باش ــــ عاقل باش ِ وجودم ابرهای حاصله را کنار میزند و میگوید همینه که هست. تحلیل ها نشان از نامتناسب بودن اوضاع دارد. حالا هی خودت را بکش، هی ماست مالی کن. فردا روز که بدبخت شدی و هی دیدی توی فلان چیز تفاوتتون از زمین تااااا آسمونه و توی بهمان چیز همینطور و الی ماشالله، نیای بگی چرا هیچکس هیچی نگفت و کسی کاری نکرد. یک چشم غره هم می رود و صحنه را ترک می کند.

خلاصه که من و من های مختلفم نشسته ایم و میزنیم توی سر و کله همدیگه. البته که پر واضح است ایشان هم به جرگه باقی سوار بر اسبهای سفیدِ از این خانه گذشته میپیوندند و قرار نیست بنده بر ترک اسبشان سوار شوم و همچین چهار نعل بتازیم به سوی آینده اما چه مرضی بود که تحلیلش کنم نصفه شبی الله و اعلم...


زنگ عشق

من اگه یه روز دختری داشته باشم حتما یادش میدم عاشق بشه. نه عاشق چشم و ابرو و نه عاشق بوی عطر و رنگ ماشین... یه دختر بچه هم حتی باید بدونه تو با شریکت اگه تلاش کنین بالاخره یه ماشین میتونین بخرین. خونه رو این ماه نخرین، ده ماه بعد میتونین بخرین. ویلایی نشد آپارتمانی، 1000 متری نشد، 500 متری... اما مهر یه آدم رو، صبوری رو، لبخند رو نمیشه با هیچ حقوقی، با هیچ پس اندازی، با هیچ دو دو تا چهارتایی خرید. دخترم باید یاد بگیره  عاشق چیزهای بی قیمت بشه، البته اگه تا اون روز مادرش عاشقی رو یاد گرفته باشه...