دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

باز هم یادم رفت...

برای بار هزارم یادم رفت که باید سکوت کنم... حرف که میزنی به بقیه اجازه قضاوت میدی... اجازه میدی درباره ات اونجوری که دلشون میخواد و برداشت کردن فکر کنن... توی مسائل کم اهمیت باید سکوت کرد... واگرنه راحت "کوچک و کم اهمیتت" میکنن...

تا حالا شده که یه تیوپ جلوی چشمهاتون پنچر بشه؟ یه جوری که خالی شدن بادش رو حس کنین؟ الان من این شکلی شدم... داشتم برای خودم توی وبلاگ ها چرخ میزدم که دیدم یکی از بلاگرها دقیقا مثل خودم هنوز از ورژن قبلی بلاگ اسکای استفاده میکنه. چشمم خورد به شکلک های هیجان انگیزش و با خودم گفتم بیام و اینجا از  ماجرای مهمونی های دیشبم بنویسم و اتفاقا کلی هم از این شکلک ها استفاده کنم که هم دل خودم باز بشه و هم شما به وجد و هیجان بیاید و حتی اومدم با شوق و ذوق عنوان پستم رو "تا باد چنین بادا" انتخاب کردم. جمله اول رو نوشتم و شکلک ها رو باز کردم  اولین آیکون رو بذارم که دیدم ای واااااای توی مدیریت فقط شکل های جدید هست و از آیکون های قدیمی خبری نیست که نیست... نه تنها پنچر شدم بلکه عنوان رو هم پاک کردم و الان در خدمتتون در حال غر زدنم...

وقتی که ظرف شستن یک موهبت محسوب می شود

ظرف شستن تنها خوبیش اینه که میتونی برای خودت با آرامش فکر کنی. میون بازی حباب ها و سرسره بازی کف ها روی لیوان، افکارت رو به هر طرف دلت میخواد سر بدی و آخرش هم آب رو با فشار روشون باز کنی و همه رو بفرستی به یه تاریکی ابدی... 
اینجور وقتها وقتی یه قاشق بی نوا رو محکم توی دستت گرفتی و با یه اسکاچ افتادی به جونش یعنی نه... یعنی به نتیجه ای که دلت میخواسته نرسیدی... یعنی تو کجا بودی و مطلوب کجا... یعنی اصلا نخواستم... در مقابل یه وقتهایی به خودت میای و میبینی داری یه بشقاب رو با ملایمت زیر آب میشوری... اینجا یعنی شده... یعنی رسیدی به همون چیزی که انتظارش رو داشتی... این لحظات تو لبخند میزنی و حباب ها از خنده میترکن...
واضحه که همیشه هم انقدر خوش شانس نیستی که تکلیف افکارت انقدر شفاف جلوی چشمت بیاد. گاهی هم به خودت میای و میبینی ظرف و ظروف یه مهمونی 10 ، 12 نفری رو شستی و هنوز افکارت نرسیده جایی که باید برسه...

مرور میکنم تمام اتفاقهای این چند وقت را... این چند سال را... از اولین احساس عشق تا همین حالا... مرور خوب است. توی افکارم نقاط درخشان را جدا میکنم و همچون الماس های گران قیمت کنار هم میچینم. اما گذشته من فقط الماس های درخشان ندارد که... آن لا به لا خاک هم هست، غبار هست، هرچند که لجن و آشغال نیست اما در هر حال فقط چیزهای گران بها هم نیست... بین خاک ها میگردم. اشتباهاتم را میبینم... در دست میگیرمشان و از این که باز هم تکرارشان کرده ام شرمم میشود... آخر آدم انقدر احمق... پس تجربه دقیقا کی باید به کار بیاید...

می آیم به اکنون... اکنون را هم میزنم... مرور میکنم... پی نشان خاصی میگردم... خوب که دقت میکنم میبینم در موقعیتی مشابه همین امروز، چند سال پیش هم بوده ام. آن سال برآشفتم، عصبی و غمگین شدم. اما حالا چه کردم...  ناراحت شدم، خودم را به آرامش دعوت کردم و با گفتگو پیش رفتم. برآشفتن کجا و به آرامش خواندن کجا... عصبی شدن کجا و گفتگو کردن کجا... نه... انگار تجربه گاهی هم به کار بسته میشود...