دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

سفر نامه از سرزمینی کوچک در دل خلیج تا همیشه فارس

بعد از رسیدن به تهران و مرتب کردن وسایل اومدم شرح کوتاهی از سفرم نوشتم که بعد از کلی زحمت همش به باد فنا رفت. این خیلی خلاصه تر از اون چیزیه که اول نوشته بودم ...

 

دوشنبه ساعت 5:20 تهران رو به مقصد دبی ترک کردیم و تقریبا 9 بود که در هتل مستقر شدیمبا اینکه تمام مراکز دیدنی و تفریحی و حتی تاکسی ها به شدت خنک بود ، طوری که تا مرز قندیل بستن پیش میرفتیم ، اما هوای گرمش توی ذوق میزد .

نکته جالب این سرزمین (هیچ جوره دلم نمیخواد بهش بگم کشور ! ) تلاش فراوانشون برای پیشرفت بود . از همه جای شهر برجهای آنچنانی سر به فلک کشیده بودند . برجهایی که شاید توی ایران با این همه وسعت ، انگشت شمار هستند  . ایستگاههای متروی غول آسا ، نور پردازی های دیدنی در سراسر منطقه، به حق خیره کننده بود .

رقص آبی که در نزدیکی دبی مال اجرا شد ،  بی نظیر ترین بخش این سفر بود . یعنی محاله کسی بره دبی ولی این رقص زیبا رو نبینه . ازش فیلم گرفتم ولی متاسفانه 5 دقیقه و 30 ثانیه است و حجمش بالاست .

 تکریم مشتری از سوی خدمه هتل جالب بود . با یک تذکر کوچیک نوع غذا و میزانش به سبک و سلیقه ات تغییر میکرد حتی فرهنگسازیشون برای عبور پیاده ها و احترامی که راننده ها براشون قائل بودند ، باعث میشد گاه و بی گاه برای فرهنگ ضعیفمون آه بکشیم .

با توجه به شرایط خاص منطقه ، مهاجرین زیادی از خاوردور اونجا ساکن هستند و اکثرا به عنوان فروشنده و یا گارسون مشغول به کارند .

یعنی تمام حسرتم این بود که اون خاک به این کوچکی ، این همه توریست داره و اونوقت ایران ما با این وسعت و تاریخ نصف اون میزان هم توریست نداره .

درسته که بی عیب و نقص نبود اما با همه کم و کاستهاش  سفر خوبی بود و به یک بار دیدنش می ارزید .

و البته استقبالشون از ماه رمضان به شدت قابل توجه بود



اگر دوست داشتید چندتا از عکسهایی که گرفتم رو در ادامه مطلب ببینید و البته قبلش از کیفیت بسیار پایینش عذر میخوام . مجبور شدم حجمش رو به شدت کم کنم تا برای دهمین بار ارور نده !

ادامه مطلب ...

کدخدای دهکده دل

آدمها اساسا آزاد آفریده شدند . بدون هیچ وابستگی ای . البته از نظر خوردن و آشامیدن و تنفس و امثالهم وابستگی هایی هست ، اما از لحاظ فکری و رفتاری هرگز . این بدان معناست که هرکس از هر لحاظ مسئول زندگی خودش است ، بدون کوچکترین وابستگی به غیر .

اما این وسط بعضی ها هستند که حلقه اند بین احساسات آدمها . بعضی ها آدم خاصه داستانند . از آنها که وقتی دستت را بگذاری روش ، انگار طرح اصلی گم میشه . از اونها که تکه بزرگه و مهمه پازل اند . از اونها که مثل رودخونه میمونند ، که یک شهر رو به آبادی میرسونند . خلاصه که این آدمها با احساساتشان ، با رفتارشان ، با منششان و با مرامشان پل میشوند بین دنیای آدمهای مختلف .

حال تصور کنید این پل بدست خودشان رو به نابودی بگذارد یا اصلا بگویند دلم میخواهد پلم را جمع کنم و بروم پی زندگی خودم ... چه بلایی سر باقی می آید ؟ آیا چیزی غیر از غم و ناباوری سراغشان می آید ؟ آیا حس گم کردن "حلقه اتصال" ، حس کمی ست ؟ آیا فقدان "پل مهربانی" که تا دیروز بود و دیگر نیست با چهارتا تکه چوب ، قابل جایگزینی ست ؟ هیچ وقت ...

آدم خوبه ، با معرفته ، اون که خاص تر از بقیه است داره میره ، خودش بیاد بگه که تکلیف "دهکده دلی" که ساخته بود چی میشه ... خودش بیاد بگه که تکلیف این همه چشم که هر روز بی تعلل جواگیرایات رو رصد میکردند چی میشه ... خودش بیاد بگه که دلشم باهاش میره ؟ یا نه اینو من بگم ... دلش میمونه پیش ِ ما ، گرچه باهاش مسافره ...


*این متن قبل از فیل نشستن روی وب کیامهر خان بود ، الان با این وصف ما چشم به راه خونه جدید هستیم . همه با آب و آینه وایسادیم دم درخونه جدید و منتظریم صاحبخونه فقط بگه بفرمایید ، باز هم قدمتون مثل همیشه روی چشم ...


دو دو تا = صفر تا

نشسته بود روبروم و با غذاش بازی بازی میکرد . گفتم پس چرا نمیخوری ؟ نگام کرد و لبخند محوی زد . از اونها که دلت رو فشار میده که کاش حرف نمیزدی و هیچی نمیگفتی . نگاهم به قاشقش بود که برنج ها رو از اینور به اونور هل میداد و رفت و آمدش رو کنترل میکردم . احساس کردم نگاهم میکنه ، سرم رو آوردم بالا و گفت دنبال چی میگردی ؟ گفتم دنبال اینکه کی قراره یه قاشق بخوری ؟ یه حلقه اشک چشمای درشتش رو پر کرد . قلبم ریخت . چونه اش لرزید ، اما بغضش رو قورت داد و گفت چجوری بخورم ... مامانم که دیشب غذا درست کرده بود ، برای من و پدرم و خواهرم و همینطور برای  نهار فردای سه تاییمون که کشید دیگه چیزی برای خودش نموند . وقتی گفتم پس خودت چی ؟ با اینکه میدونستم گرسنه است ، گفت من شبها شام نخورم بهتره ، تازگی ها خیلی چاق شدم ...


گفتم چقدر کار دارم و در ظرفم رو بستم و از جام بلند شدم . تا رسیدن به اتاقم سرم رو بالا گرفته بودم که اشکهام نریزه ...

پلاک 74

خاطراتم از اونجایی یادم میاد که خونمون یه آپارتمان دوطبقه با پلاک 74، در مرکز شهر ، نه ، یکم پایین تر بود . صاحبخونه طبقه اول ، با طبقه دوم خواهر بودند . هر روز بعد از ظهر یا ما میرفتیم پایین ، یا خاله اینا میومدن بالا .

خونه کوچیک بود ، شاید 50 متر شاید هم کمتر . اما روزهای رنگی ای اونجا رقم خورد . من و برادرم یه اتاق "خیلی" کوچیک داشتیم که دور تا دورش وسایل چیده شده بود و خودمون به زور جا میشدیم ، اما برای ترسوندن مامان که خسته و کوفته از دانشگاه برمیگشت ،تنها مخفیگاهمون بود . تا صدای پاهاش رو میشنیدیم میرفتیم اونجا قایم میشدیم تا مثلا سر حال بیاریمش .

اولین کارتون های رنگی رو توی تلویزیون پارس رنگی ای دیدیم که وقتی اونجا بودیم خریدیم و چقدر اندازش به نظرمون بزرگ میومد . اولین فرش زمینه کرم رو ، زمانی که فرش زیر پای خیلی ها زمینه لاکی بود ، توی اون خونه پهن کردیم . یادمه بابا قرار بود برای عید کت و شلوار بخره ، اما گفت فرش واجب تره و 12000 تومن رو داد که بندازیم زیر پامون . اولین تنهایی هامون رو اونجا تجربه کردیم ، وقتی مامان مجبور بود تا شش و هفت شب دانشگاه باشه . طعم  اولین بی برقی ها رو توی اون خونه چشیدیم . خاطره اولین روز مدرسه و حتی اولین نمازم بعد از جشن تکلیف برای همون خونه ست .

چقدر با بچه ها توی سر و کله هم میزدیم . چه جیغ و دادها ... چه خنده ها ... چه گریه ها... فقط خدا میدونه چقدر از اون پله ها قِل خوردیم پایین و یک بار در همین گیر و دار دستم مو برداشت و رفت تو گچ ! انگشت پای راستم همینجا پیچ خورد .

اما یه روز خونمون رو نصف قیمت فروختیم ... روزی که از اون خونه میرفتیم ، آدمهای اون خونه از هم دل بریده بودند و چشمهاشون بارونی بود و دلشون زخمی ...                                     (هرچند که چند سال بعد آشتی کردیم)


رفتیم غرب تهران خونه اجاره کردیم . ایندفعه خونه بزرگ بود ، شاید 120 متر . تا جایی که وسایل ما برای پر کردنش کم بود ، اما چون مستاجر بودیم زیاد وسیله اضافه نکردیم . بعد یک سال یه خونه خریدیم . همون اطراف ، اما باز کوچیک بود . دقیقا 60 متر . نوساز بود و دنج . دوستش داشتیم شش سال اونجا بودیم . اما باز هم مجبور به ترک شدیم و باز اجاره نشین . ایندفعه طبقه پایین همون آپارتمان که همون ابعاد رو داشت و هرچیزی دقیقا رفت سر جای خودش . روز اثاث کشی خیلی خنده دار بود . همه همسایه ها دست به دست داده بودند تا خونه ما یه طبقه بیاد پایین .( از این ساختمون خیلی حرف دارم برای گفتن . حتما یه روزی ازش مفصل میگم .)

نمیدونم خدا از از چشمهای مامانم خجالت کشید یا از تلاشگری بابا ،که یکدفعه وضع تغییر کرد ... سر سال نشده ، یه خونه خریدیم دقیقا مرکز شهر و از دید ما "خیلی " بزرگ ، با پلاک 74 . 210 متر با چهارتا اتاق خواب . چیزی که حتی توی خواب هم نمیدیدیم . روزی که اثاث آوردیم ، کل وسایل ، فقط یه گوشه این خونه رو پر کرده بود . مجبور شدیم دو دست مبل دیگه بخریم . پرده دوزی که آورده بودیم برای تعیین متراژ و مدل پرده ، میگفت اینجا خونه ست یا آکواریوم !

حالا هرکدوم یه اتاق داریم و اتاق اضافی توش کامپیوترهاست ، یه جورایی اتاق کاره . حالا مامان برای صدا زدنمون مجبوره داد بزنه ، تا بشنویم . حالا برای اینکه یه چیز کوچیک از تو اتاق بیاریم باید کلی مسیر طی کنیم . اما همیشه صبحانه و شام رو با هم میخوریم . هنوزم جمعه ها جلسه خانوادگی میذاریم .

ما نذاشتیم با بزرگ شدن خونه و باز شدن دستمون دلهامون یک لحظه از هم دور بشه .





تولدانه




وبلاگی که فقط تبریک میگوید و برای همه  آرزوهای خوب دارد ...



تولدانه




از امسال تولدهایمان را کنار هم جشن میگیریم ...



آخرین افطار

از یک ماه قبل از اومدنش عزا میگیرم . همش به خودم میگم ، امسال خیلی سخته ، نمیتونم ... با رسیدنش ، وقتی نوای الهم انی ِ ... سحر اول ، با بوی خوش سحری همراه میشه ، ته دلم میگم یعنی میتونم تا آخرش برم ؟

افطار اول ، غم و شوق عجیبی داره . غم گذشت اولین روز و شوق رسیدن به روز دوم . شما که غریبه نیستین ، بیشتر شوق داره .

روزها میگذرند ، اما نه به همین سادگی ... هفته اول هنوز گیجم ! هنوز عادت نکردم به برنامه جدید زندگی توی این ماه . اما از هفته دوم می افتم رو غلطک و میره و میره تا میرسه به نیمه ماه . به خودم میام میبینم نصفش رفت و من هنوز درگیر غذای سحر و افطارم ... بی اینکه کوچکترین تغییری ، تحولی ، چیزی رخ بده ، بلکه بهتر بشم .

نه هنوز خبری نیست - بهتر شدن رو عرض میکنم - ... میرسم به شبهای احیا . شبهایی که با اینکه ظلمات ِ شبش ، اما روشن ِ از دلهای پر امید ، روشن ِ از دستهای رو به آسمون ، نمناکه از اشکهای پاک آدمها هرچند اگه دلهاشون به شفافی اشکهاشون نباشه . که اگر کسی بخشیده میشه به حرمت نفس هاییه که نه فقط خودشون بلکه بغل دستیهاشونو دعاگو اند .نمیدونم چند نفر و چقدر آمرزیده میشن اما دلم میگه "همه" سبکبار بر میگردن .

دیگه چیزی نمونده ، روزهای آخر ، سحرهای آخر ، آخرین ربناها و دل من که چقدر تنگه در آخرین افطار ماه رمضان ...



*پایان یک ماه عاشقی ، مبارک باشه ... عیدتون مبارک


من و خدا زیر بارون

امروز صبح توی خیابون ، زیر اون بارون سیل آسا ، به جای این که مثل بقیه دنبال یه سر پناه باشم ، رفتم زیر بارون ... چشمام رو بستم و دست خدا رو از دل آسمون گرفتم و آوردم پایین و تا حد خودم کوچیکش کردم . وقتی رسید پایین ، دست من با شیب کوچکی به سمت بالا کشیده میشد . گفتم پاهات رو نمیذاری روی زمین ؟

گفت : اینجا مرکز گناهه . گفتم : مگه خودت خلقش نکردی ؟ گفت : اون موقع سپیدی حکمفرما بود ، نه مثل حالا پر از سیاهی . شلاق بارون چقدر بی رحمانه روی صورتم میکوبید ... گفتم : پس تپش دلهای پاک رو نشنیده گرفتی ؟ نگاهم کرد ...

اونهایی که با هر بی عدالتی فشرده میشن . اونهایی که در به در و بیتاب میشن وقتی کودکی اشک میریزه . اونهایی که تاب نمیارن مرگ رفیق و نارفیقی رو . اونها که در اوج غم عشق میدن . اونها که حتی مرگشون خود ِ زندگیه . اونها که توی این دنیای زشت ، زیبایی ها رو با دستخط درشت قاب میگیرن . اونها که ...

بارون آرومتر شده بود ، دستم کشیده نمیشد ، خدا پاهاش روی زمین بود ...

دنیا گرده !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از ساعت 3  داشتم یه سفرنامه مفصل مینوشتم . با کلی عکس و جزئیات و از این حرفا

سیستم یهو ارور داد و همه چی پرید

حالم وصف نشدنیه

اگه شد بازم مینویسم ، اگرم نه که هیچی ...