دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

خانم خمیری

دانشگاه مقطع لیسانسم کرج بود. به واسطه راه کم و بیش طولانی ای که بین تهران تا کرج وجود داشت، مجبور بودیم کلاسهامون رو طوری انتخاب کنیم که به قول معروف بیارزه این همه راه میریم تا اونجا! هرچند که گاهی که پای جبر در میون بود کلاسهایی هم برمیداشتیم که ساعتهای عجیب و غریبی داشت اما بالاخره مجبور بودیم دیگه! این مدل انتخاب ها وادارمون میکرد خواه ناخواه ساعتهای طولانی ای توی دانشگاه و دور از خونه باشیم. پرواضح بود که نمیشد گشنه و تشنه سر کرد و خلاصه باید برای حفظ بقا هم که شده آذوقه ای چیزی میخوردیم. غذای دانشگاه که معلوم الحال بود و هیچ دلمون نمیخواست حتی ریسک کنیم و برای یکبار هم که شده امتحان... این میشد که یا از خونه یه ساندویچ با خودمون میبردیم و یا با کیک و بیسکوییت و این صحبتها سر و تهش رو هم میاوردیم. این که دقیقا چند تا کیک و بیسکوییت تا زمان رسیدن به خونه مصرف میکردیم رابطه مستقیم داشت با ساعات دور از خانه (بر وزن سالهای دور از خانه مثلا!)

معمولا توی مسیر برگشت همه مون حس آدمهای خمیری ای رو داشتیم که داره به آغوش گرم خانواده برمیگرده!

باید میشد دقیقا همونجایی که یه حرفهایی نباید بیان بشن و از دهانت بیرون بپرند، دکمه استاپ رو فشار داد. دقیقا جایی که لب مرزه، درست همون لحظه ای که اگه نگی همه چیز نرماله و اگه بگی...

حرفی که زده میشه، حسی که انتقال میده و راه بازگشتی که وجود نداره... اگه شخص مقابل اقدام به جواب دادن کنه، یکی تو بگی و یکی اون، در نهایت بحث به یه جایی میرسه، خلاصه یکی اون یکی رو مجاب میکنه. اما اگر سکوت کنه... امان از سکوت...

این روزها روزهای عجیبیه. شهرمون پر شده از پرچمهای رنگارنگ که پیام آور نزدیک شدن دهه فجره. دیروز عمیقا دلم میخواست میتونستم توی این شادی ملی شریک باشم. به شدت دلم میخواست میتونستم منم یکی از همینهایی باشم که دل دل میکنه برای رسیدن این روزها... واقعا دوست داشتم از اومدن و رسیدن این ایام شاد بشم و پر غرور... که دست توی دست هم "جشن" بگیریم فرا رسیدن بهار آزادیمون رو...

اما یه لحظه به خودم اومدم، گفتم هی... خوب اطرافت رو نگاه کن...

خیاط در کوزه افتاد، بد هم افتاد!

تاب میخورد روی صندلی اش. صدای جیر جیر حاصل از برخورد صندلی چوبی و کف چوبی صراحتا به گوش میرسد.یک دفعه مثل فنر از جا میپرد. پرده را کنار میزند و انگار که منتظر دیدن چیزی باشد چشمهایش را این طرف و آن طرف میچرخاند. بعد نگاهش را به آسمان میدوزد. انگار که گمشده ای را طلب کند. حق دارد. زمستان امسال کم فروشی کرده است. تلفن را برمیدارد تا به بهترین دوستش بهترین روز زندگیش را تبریک بگوید، فارغ التحصیلی اش را هم.

دوست سرما خورده اش امروز فارغ التحصیل میشود، اما دو روز دیگر تولدش است. عاقبت در دام افتاد دختری که هفت سال تلاش کرد تا روز تولد دوستش و خواهر دوستش را قاطی نکند. خلاصه در سال هشتم این مقاوت را باخت...



این دخترِ بی انصاف

بابا زیاد رابطه مطلوبی با تکنولوژی نداشت. یعنی تا دو سه سال پیش نمی دونم مقاومت می کرد یا مخالفت که دلش نمی خواست قاطی موج به راه افتاده بشه. فیس بوک و ایمیل و گوشی اندرویدش رو داشت اما فقط داشت و هیچ استفاده ای نمی کرد.

تا پارسال که خب به دلیل جا به جایی محل زندگیمون و دور شدن از خانواده و دوستهاش مجبور بود از اسکایپ و فیس بوک و سایر وسایل ارتباط جمعی استفاده کنه و از اونجا بود که ماجراشروع شد...

تا برادرم کنارمون بود که خب همه چیز اوکی بود. اون خدای تکنولوژیه و حضورش یعنی همه چیز در امن و امانه. تمام سوالها رو جواب میده، تمام مشکلات رو حل میکنه و خلاصه قابلیت این رو داره که دوشادوش بیل گیتس همکاری کنه! اما با رفتن برادرم اوضاع پیچیده شد. خب قطعا من مثل اون جواب همه چیز رو نمیدونم، همه نرم افزارها رو نمیشناسم و حتی نمیدونم خیلی هاشون چی هستن و کلا چی میگن! دقیقا روز اولی که برادرم رفت، حس آدمی رو پیدا کردم که وسط اقیانوس تنها گذاشته شده...

پدرم درباره همه چیز سوال داره. از مبتدی ترین مسائل لپ تاپش تا آپلود کردن فلان ویدئو و ... و... و اغلب اوقات من کلافه میشم ازاین همه سوال. گاهی اما میشینم مثل حالا با خودم فکر میکنم. به خودم میگم خب بشر تو هم اون روزهایی که کوچولو بودی و هیچی از دنیا نمیدونستی با سوالهای عجیب و غریبت حتما و قطعا عاصی و کلافه اش کردی. باید جبران کنی... حالا بعد از شش-هفت ماه همه عادت کردیم به شرایطمون. هم من به سوالهای بی حد و حصر پدرم، هم اون به جواب های یکی درمیون "نمیدونم"ِ من...