دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

بیا وداع کنیم
اگر بنا باشد کسی از ما بماند
همان به که تو بمانی
"کینه ی" تو به کار این دنیا بیشتر می آید تا "عشق" من

کلیدر - محمود دولت آبادی

مبهوت

مثلِ وقتی که انقدر بهت زده ای که جز تماشاچی صرف نمیتونی شبیه هیچ چیز دیگه ای باشی...


*مثل خطوطی که پاک شد...

همراه طبیعت

موبایلم به شارژه و دارم توی اتاقم وسایل رو جا به جا میکنم. نگاه میکنم بهش و میبینم چراغ قرمز رنگش، آبی شده و این یعنی یک اس ام اس دریافت کرده. از اونجایی که همه اس ام اس ها تبلیغاتی هستن فقط برای اینکه انقدر خسته نشه و چراغ آبیش مدام چشمک نزنه میرم سراغش... از همراه اوله! میگه برای دوستی با طبیعت از دریافت قبض کاغذی انصراف بده... اون نمیدونه که توی این ده دوازده سالی که این خط رو دارم، حتی یه بار هم قبض کاغذیم رو ندیدم... اون اوایل میومد به آدرس شرکتمون. بعد که بابا اونجا رو اجاره داد، هی رفتیم و گفتیم به جای اونجا قبض رو بفرستین اینجا. اما اونها همچنان اصرار داشتن بفرستن اونجا! بعد از چهار پنج بار هم که حضوری برای دریافت قبض رفتم به دفاتر همراه اول - اون موقع ها اینترنتی نمیشد پرداخت کرد و اس ام اسی هم ایضا - مستاجر به بابا گفته بود که دیگه قبض موبایلهای بچه هاتون اینجا نمیاد.

میبینی همراه اول جان... تو حتی حواست نیست که من سالهاست به مدد تو همراه طبیعتم...


انگشت کوچیکه ی پای چپ مثلا

کاش میشد خودمون تصمیم بگیریم وقتی یکی یا چند کی(!) یورتمه میرن رو اعصابمون، بزنه به کدوم ناحیه ی بدنمون.  برای من که همیشه میزنه به معده ام متاسفانه...


امشب نزدیک اذان مغرب که داشتم برمیگشتم خونه، سرم رو بالا کردم و همونطور که داشت اذان پخش میشد ، لا به لای گرگ و میش آسمون و ابرهای تکه پاره، دنبال خدا میگشتم. نه دنبال خودشا... دنبال یه حس و حال معنوی که اکثر مواقع اینجوری حکم فرما میشه... اما هیچی دستگیرم نشد. حتی با عمیقترین نقطه چشمهام خواستمش... داره بد تا میکنه...

دستهای پر توان، برسید به داد این ناتوان

تا چند وقت دیگه قراره موسسه ما توی یکی از شهرهای بزرگ شعبه جدیدش رو افتتاح کنه. برای همین تیمی که قراره برن اونجا هر روز موسسه ما هستن و مدام جلسه داریم که هم کم و کیف کار رو یادشون بدیم و هم کاملا امور دستشون بیاد. دیروز توی یکی از این جلسات من داشتم موضوعی رو توضیح میدادم. حرفم تموم شد و یکی از اعضای جدید قرار بود بر اساس حرفهای من مطلب رو اونجوری که متوجه شده بیان کنه. وسط حرفهاش مدیرمون متوقفش کرد و گفت: به حرفهای دل آرام گوش دادی؟یه نکته مثبتی که این ادم داره و تا حالا بهش نگفتم اینه که با دستهاش هم حرف میزنه. اصلا یه شوری برپا میکنه! این رو که گفت جلسه ترکید از خنده... خود من نمیتونستم خنده ام رو کنترل کنم.

بعد از تموم شدن جلسه به رفتارم دقت کردم. دیدم آره، من خیلی از دستهام برای حرف زدن  استفاده میکنم. اصلا یه جورایی یار کمکی من هستن. حالا هروقت توی حرفهام نگاهم به دستهام میوفته خنده ام میگیره...

من میگم اینجا جن داره هیچکس باورش نمیشه...

داشتم برای خودم توی اتاقم وب گردی  میکردم که یهو حس کردم صدای آب میاد. اونم شرشر! از اونجایی که طبقه بالایی در حال تعمیر خونه اش هست، گفتم لابد لوله ای چیزی ترکیده و شاید هم صلاح دونستن طبقه خودشون و ما رو یکی کنن و موانع رو از بیخ و بن برداشتن!! این بود که از جام پریدم و رفتم سمت سرویس ها. صدا از حموم میومد. خودم رو برای هر چیزی که ممکن بود ببینم آماده کرده بودم. در رو با سرعت باز کردم و دیدم سیفون توالت فرنگی خیلی خود جوش کشیده شده و در حال پر شدن مجدده... من؟ عملا خشکم زده بود. یه نگاه به اطراف کردم (احتمالا انتظار داشتم بتونم توی حموم کسی رو پیدا کنم!!) بعد سرم رو آوردم بیرون و یه نگاهی به اطراف کردم که شاید مامان اینا برگشتن و... دیدم نخیر خبری نیست. بعد گفتم لابد سیفون خراب شده و اساسا پر نمیشه و اینه که آب در حال پر و خالی شدنه (یعنی تو رو خدا مهندسی رو دارین؟!). خلاصه چند لحظه بعد که کامل پر شد، صدا هم قطع شد و بنده بدون هیچ نتیجه ای به اتاقم برگشتم...