مثل بچه ای که دوست نداره همبازی هاش برن، مامان بزرگ میگفت بمونین حالا، تازه اومدین... منم بچه که بودم دوست نداشتم مهمونهامون برن. دلم نمیخواست مهمونی تموم بشه. همیشه اصرار میکردم که بمونین ما هنوز داریم بازی میکنیم... اما داستان همیشه اینجوری پیش میرفت که بزرگترها میگفتن "میایم حالا بازم"، دقیقا حرفی که ما به مامان بزرگ میگیم... میایم بازم... اما هر بار که مامان بزرگ رو میبوسم و میگم تا دفعه بعد، یه چیزی ته دلم میگه خدایا دفعه بعدی هم میبینمش؟ یه حالت بلاتکلیف میرم سمت حیاط و کفش هام رو میپوشم و توی حیاط عقب عقب میرم سمت در تا آخرین تصویر از مامان بزرگ که توی چهارچوب در به عصاش تکیه داده توی ذهنم بمونه. میترسم، از ازدست دادن میترسم... میترسم یه روزی که خیلی هم دور نیست برای دیدن مامان بزرگ دیگه به این خونه نیایم...
هفته پیش بهش گفتم بچه ها وظیفه شونه هر هفته برای دیدنت بیان خونه ات. خندید گفت والا همه سرشون شلوغه... اخم کردم که شلوغه که شلوغه، یه روز در هفته این حرفها رو نداره. حالا جمعه نیان، پنجشنبه بیان یا هر وقت دیگه. خندید... اما من نتونستم حرف دلم رو بلند بگم، دلم نیومد بگم وقتی که از پیشمون بری میخوان هر چند وقت یه بار، مخصوصا پنجشنبه اخر سال بیان و با یه تکه سنگ سرد بی خاصیت دیدن کنن، تا هستی چرا تند تند نیان؟... بهش نمیگم اما برای خودم هر بار یاداوری میکنم که خونه مامان بزرگ از بهشت زهرا هم نزدیکتره، هم زیباتره، هم روح داره و جسم. تا هست باید به دیدارش رفت...
از رها ایده memory jar رو یاد گرفتم. یعنی اینکه اول سال یه شیشه برای خودت درست کنی و تمام خبرهای خوبی که میشنوی و شادت میکنه رو توش بریزی. منم از اول سال هر خبر خوبی که شنیدم روی یک برگه کاغذ با ذکر تاریخ نوشتم و آخرش هم تاکید کردم "خدایا متشکرم".
همه چیز همواره در حال تغییره. روزی که غمگین باشی و نگاهت به این شیشه بیوفته مطمئن میشی که خب روز بد هم رفتنیه و یا حتی در کنار کلی اتفاق بد که داره برات میوفته کلی هم اتفاق خوب در جریانه. اصلا شاید اینجوری باعث بشه به اتفاقات خوب بیشتر دل بست. اصلا منتظر بودن برای جمع آوری خبرهای خوب خودش کلی انرژی بخشه. امیدوارم شیشه خاطرات خوبم تا پایان سال دیگه حتی یه ذره هم جا نداشته باشه. برای شما هم همینطور...
دکتر به بابا گفته عصا رو میتونی بذاری زمین و حتی رانندگی کنی...
هورااااااااا
خدایا ممنونم ازت
نرگس عزیز به رسم دل مهربانش برای پدر مرحوم فرشته نازنینمان ختم قرآن برپا کرده. اگر شما هم مثل من تمایل دارید قدمی برای شادی روح پدر عزیز فرشته بردارید، تشریف ببرید اینجا...
سایه عزیزانتان بر سرتان مستدام و روح همه درگذشته ها شاد و در آرامش ابدی...
فردا عروسی دعوتم. بگید عروسی کی؟ قدیمی ترین دوستم. کسی که از سال اول دبیرستان (سال 79) تا الان چیزی نزدیک به 15 ساله که با هم دوستیم. حالا فردا عروس میشه و من که به شدت دلم میخواد توی عروسیش باشم، امکان حضور ندارم. حقیقتش ما رو خانوادگی دعوت کرده اما برادرم که نیست، بابا که مصدومه، من و مامان میمونیم که هیچجوره دلمون نمیاد بابا رو تنها بذاریم و بریم پی خوشگذرونی خودمون. از طرفی من تنها هم نمیتونم برم، هم دلم نمیاد و هم اینکه واقعا هرجور حساب میکنم نمیشه...
با خودم فکر کردم اگه فردا شیفتم رو عوض کنم، 5 از موسسه بیام بیرون، 6 برسم خونه. خیلی تیز و بز (!) باشم و یکساعته حاضر بشم، میشه 7، از اینجا تا ملارد (عروسیش توی یه باغ در ملارد برگزار میشه) هیچیه هیچی نباشه یکساعت و نیم راهه، که میشه 8/30 ! اینها همه فکر های خوشبینانه است و با احتساب اینه که کلا مو لای درز برنامه هام نره. یعنی راس 5 از موسسه بزنم بیرون، یعنی دقیقا 1 ساعته حاضر بشم نه بیشتر، یعنی هییییییچ ترافیکی توی مسیر نباشه و به هییییییچ وجه مسیر رو گم نکنم و یکراست و مستقیم برسم به باغ! که خب کم پیش میاد همه چیز انقدر دقیق جلو بره.
پس براش از ته دلم روزهای شاد در کنار همراه زندگیش آرزو دارم و امیدوارم واقعا لحظه های زیبایی پیش روش باشه...
** فرشته عزیزم، از دست دادن پدر عزیزت رو عمیقا تسلیت میگم. میدونم هیچ حرفی نمیتونه دل غمگینت رو تسلی بده اما از خدای بزرگ میخوام روح پدر بزرگوارت رو غرق شادی و دل تو عزیز رو آرام کنه...**
سال گذشته آنطور تمام شد و سال جدید اینطور شروع شد. فعلا شرایط جدید اینگونه پیش میره. بالاخره نمیشه همیشه به یه منوال باشه که، یه وقتهایی هم این مدلی میشه...
هر روز یه آغاز جدیده، هر روز یه فرصت تازه است. محکم باید بود و پر از اراده...