ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بارون میباره . آسمون با هر برق ، روشن میشه و بعد دوباره به رنگ قرمزش برمیگرده . چشمهام رو به دور دوختم . نگاه میکنم به ماشینهایی که زیر این بارون به سمت مقصدشون میرانند . آدمها نیستند و اگر هم هستند ، دیده نمیشوند ، حداقل از اینجا . گاهی باد خنکی چند قطره بارون به صورتم میپاشه .
بارون ، بهترین فرصت برای جمع کردن افکار . ناخواسته کتاب افکارم گشوده میشه و مرور میکنم چند وقته اخیرم رو . گاهی لبخند میزنم و گاهی عجیب اخم میکنم . برایند کارم برام خوش آیند نیست . یه چیزی کمه . چی ؟ نمیدونم ؟ چجوری پیداش کنم ؟ چرا هرچی میگردم دنبال اونکه باعث این نارضایتیه ، پیدا نمیشه ؟ چه حس بدیه که ندونی از چی و چرا راضی نیستی ...
چشمم به کتابم میوفته . دوتا امتحان توی دوروز پشت هم ، به اجبار میرم سمتشون . وای امتحان ... توی این شرایط ... نتیجه اش مهمه ، سرنوشته ... هنوزم نفهمیدم چرا ؟ از چی ...
خوب این خیلی سخته که شما قالبی رو که سالهاست داری ، در عرض دو - سه هفته بشکنی . یادتونه وقتی کوچک بودیم ، میخواستن بهمون یاد بدن چجوری از خیابون رد بشیم ، میگفتن : اول به چپ نگاه کن ، دوم به راست نگاه کن ، اگر ماشین نیومد از خیابون گذر کن
خدمتتون عارضم که این تعلیمات اینجا جواب نمیده ! یعنی شما اگر بخوای طبق اون سخن آموزنده پیش بری در کسری از ثانیه میری زیر اولین ماشین ! چرا ؟ چون اینجا فرمون ماشینها سمت راست ِ و این یعنی برعکس شدن همه قوانین رانندگی و کلا هرچی در این زمینه توی ذهنمون نقش بسته .
بنده هنوزم بعد از سه هفته ، موقع رد شدن از خیابون با شک به راست نگاه میکنم ، میگم نکنه یه وقت دارم اشتباه میکنم . یا مثلا وقتی ماشینها از راست دور میدان میچرخند واقعا برام خنده داره . خلاصه جریانیه برای خودش !
*روز اولی که دوستم اومده بود فرودگاه دنبالم ، من با اعتماد به نفس کامل رفتم در سمت راست رو باز کنم ، دیدم دوستم داره نگام میکنه . بهش گفتم نمیریم ؟ گفت شما نرسیده میخوای بشینی پشت فرمون ؟؟ دیدم بله ، فرمون سمت راست ِ !