دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

همه فدای یکی...

مته مدام میکوبد روی زمین. بیل مکانیکی و یا چیزی شبیه آن خروارها خاک را جا به جا میکند. صدای خالی کردن یک عالمه میل گرد و یا شاید هم تیر آهن هر چند ساعت یکبار به گوش میرسد. سکوت هم که میشود خلاصه چیزی آن وسط ها میکوبد...

دو خانه آنطرف تر دارند خانه میسازند، اما اینجا -درست دو خانه اینطرف تر- دارند اعصاب چند خانواده را نابود میکنند...



میدونم یک جایی همین اطرافه

دنبال مدادم میگردم... طفلک یک مداد معمولی بود. بی زرق و برق... ساده و بی هیچ علامت و نشانه خاصی که او را از سایرین متمایز کند. او یک مداد معمولی بود، مثل صاحبش که یک آدم معمولی است. با یکسری باورهای معمولی، رفتارهای معمولی، توقعات معمولی... بزرگترین افتخارش این بود که وسیله نگارش افکاری بود که توسط دوستانی خوانده میشوند، درست مثل بزرگترین افتخار صاحبش...

حالا گم شده در ازدحام این اتاق شلوغ. نه که نشود مداد دیگری دست گرفت، که تا دنیا دنیاست میتوان از لوازم التحریری سر خیابان مداد خرید و کاغذ سیاه کرد. اما کو تا مداد جدید قالب دستت را بگیرد، کو تا بفهمد وقتی مکث کرده ای خوابت نبرده، داری سبک و سنگین میکنی که بگویی یا نگویی... کو تا درک کند گاهی بی اجازه باید بدود جلوتر از افکارت و گاهی باید پایش را محکم روی کاغذ سفت کند که هر چه تو تلاش میکنی چیزی بنویسی او ممانعت کند که مبادا جایی غم دلی تازه شود و زخمی باز شود، دلی برنجد، اشکی بچکد... کو تا...



ترحم نمیخواهند، یاری چرا...


آنها که نمیتوانند حرف بزنند

آنها که نمیتوانند بشنوند

آنها که نمیتوانند ببینند

آنها که نمیتوانند حرکت کنند

و... آنها که نمیتوانند عاشق شوند...