ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نه آقا جان ندارم... اون قدر جرات ندارم بیام جلوی روی تو بایستم و بگم، منو ببخش... هرکی دیگه بود میرفتم... میگفتم... اما تو... حتی تصورش هم نمیتونم کنم. باورت میشه؟ حتی توی تصورم هم نمیتونم خود خیالی ام رو بذارم جلوی چشمهات و بگم: منو ببخش که ندیدمت، منو ببخش که کم بودم، منو ببخش که هزار مدل بهانه قطار کردم، حتی منو ببخش که خواسته و ناخواسته آزارت دادم...
حالا دارم قیمت بالایی برای اون روزها میدم. میدونم حالا حالا هم راحتی ای در کار نیست... میدونم حالا حالا ها باید پشت یک دنیا سکوت به هم لبخند های مزخرف تحویل بدیم. شاید هم تا همیشه... چه کنم که جرات ندارم بگم: من بدی کرده ام اما تو ببخش... چه کنم که به اینجای قصه که میرسم، کم می آورم... میشوم دخترک ترسوی حال بهم زنی که چشمهایش را میبندد تا کسی او را نبیند، بی خبر که خودش در تاریکی ِ خود ساخته گم و گور میشود و تمام دنیا مات و مبهوت نگاهش میکنند...
*فکر کنم همین اعتراف خودش یک پیشرفت محسوب بشه. شاید قدمهای بعدی در راه باشه...
اره اگه اینجارو میخونه یه پیشرفت بحساب میاد
منم دقیا حال همون پسرو دارم و از کسی نا امید شدم که یزمانی عاشق بودمو الان اونم مثل تو جرات معذرت خواهی نداره و هم نمیتونه فراموشم کنه
نمیخوام توضیحش بدم اما این موضوع ربطی به اون مدل عشقی که مد نظر شماست، نداره.
.....
سلام .
من خیلی اتفاقی به اینجا رسیدم .
با اینکه می دونم شما اون کسی که من دنبالشم نیستین...اما بازم می خوام بپرسم...!
شما احیانا دل آرام من نیستین ؟ چون اونم همسن شماست ! حس می کنم جنس نوشته هاتون شبیه همه !
به هرحال...اگه اینطور بود و شماها هم یه زینب گم کرده بودین بیاین وبم بهم بگین .
ممنونم !
لطفا نظرمو عمومی نکنین !
چی بگم دل آرام ولی یه وقتایی نگفتن گرون تموم میشه پس خوب بهش فک کن
ﺁﺭه ﺩﻵﺭام ﻋﺰﻳﺰ...اﻳﻦ ﺣﺲ ﻳﻌﻨﻲ ﻳﻚ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ..ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺪﺗﻲ ﻃﻮﻝ ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﺷتﺒﺎﻫﺎﺗﻢ اﺯ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺑﺨﻮاﻡ.. و ﻭاﻗﻌﻦ ﻫﻢ ﺑﺮاﻡ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ... ﻭﻟﻲ اﻻﻥ ﺣﺴﺮﺕ ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ.. ﻛﻪ ﻣﺜﻠﻦ ﭼﺮا ﺗﻮﻱ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮﻫﺎﻱ ﻣﻌﻤﻮﻟﻴﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ,ﭘﻴﺶ ﻗﺪﻡ ﻧﻤﻴﺸﺪﻡ ﺑﺮاﻱ ﻋﺬﺭ ﺧﻮاﻫﻲ...ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻣﻴﻮﻣﺪ ﺑﻐﻠﻢ ﻣﻴﻜﺮﺩ...ﻳﺎ ...ﺣﺴﺮﺕ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻣﻮﻗﻌﻴﺘﻬﺎﻱ ﺩﻳﮕﻪ....
ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻲ ﺩﻵﺭاﻡ...
چه سختتت :(
زندگی مثل آبنباتی است که زرورقش به آن چسبیده است اول سعی میکنی با انگشت بازش کنی ولی نمیشود، بعد با چنگ و دندان به جنگش میروی کمی دهانت شیرین میشود ولی باز هم از شر زرورق راحت نمی شوی و در آخر یا باید بدون چشیدن طعمش آن را ببلعی یا پرتش کنی یه گوشهای و از شرش راحت شوی وبه یادش با زبان، انگشت و لبانت را بلیسی
گاهی وقتا دلم میخواد به بعضی اشتباهاتم اعتراف کنم ولی مشکلم اینه که هنوز مرز اعتراف و حماقت برام مشخص نیست! میدونی چی میگم؟
میدونم...