دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht


در این جا پرنده ها با تو غریبی نمیکنند. از تو فاصله نمیگیرند. و من از سرزمینی می آیم که آدمها هم از هم فرار میکنند...



http://s5.picofile.com/file/8107323068/DSC03092.jpg



رهایی


کمتر پیش میاد خونه اینطور ساکت باشه. وقتی سکوته، پروانه های توی ذهنت پرواز میکنن و پخش میشن توی فضا. هر پروانه به پاش یه نخ وصله که به مغز و افکار متصلش نگه میداره. همشون میرن دور میزنن و آخرش برمیگردن توی مغزت... اما از آخرین باری که پراکنده شدن توی فضا و رفتن برای خودشون دور بزنن، دیگه برنگشتن... حتما یکیشون که از همه باهوش تر بوده برای باز کردن بندها نقشه کشیده و بقیه رو راضی کرده به فرار... از اون روز دیگه هیچ پروانه ای برنگشت به خونه اش... از اون روز ذهنم خالی خالیه...


یک اتفاق دلچسب


سه شنبه داشتم به مامان میگفتم خوش به حال اونهایی که ایران هستن و این روزها نذری میخورن. بابا امروز طرف ظهر اومد خونه و گفت آقای "س" زنگ زده گفته ساعت 3 قابلمه بیارید، نذری ببرید...


http://s5.picofile.com/file/8106968476/02012014462.jpg



"خدا جون مرسی که انقدر سریع آرزوهای شکمی رو برآورده میکنی، یه نگاهی به ادامه لیستم هم بنداز.

                                                                                                                                   دوستدارت دل آرام..."


سلام 2014، خوش اومدی


امشب برای استقبال سال نو رفتیم یکی از خیابونهای اصلی شهر. نیست غریبی میکرد، رفتیم بهش قوت قلب بدیم همچین با دل و جون وارد بشه! یک عالمه دست فروش بساط کرده بودن و کلی ماسک و موهای رنگی و تلهای چراغ دار و کلاه بابانوئل و چیزهای دیگه میفروختن. از طرفی هم بازار پاپ کرن فروش ها و ساندویچ های "شاورما" (چیزی شبیه کباب ترکی خودمون!) داغ بود... ملت هم که ماشاالله دست دوست و آشنا و پیر و جوون رو گرفته بودن و آورده بودن و داشتن توی خیابونها قدم میزدن. قدم خشک و خالی که نه البته... از این دست فروش ها خرت و پرت میخریدن، ترقه میزدن، منور روشن میکردن، عکس می انداختن، بازی میکردن، میرقصیدن و کلی کار دیگه.

نکته جالب این بود که شما اصلا کلافه نمیشدی و مدام با آدمها برخورد نمیکردی. چون من خیلی تحمل جاهای شلوغ رو ندارم و هیچوقت هم شب عید خودمون رو برای خرید انتخاب نمیکنم. بسکه ازدحام و شلوغی اذیت کننده ای داره. یعنی توی یه مغازه لباس فروشی، بلوز و شلوار و روسریه که از بالا سرت اینور و اونور پرتاب میشه! اما امشب با وجود اونهمه آدم جالب بود که راحت میشد قدم زد...

هوا خیلی سرد بود و با اینکه دوست داشتیم بیشتر بین مردم باشیم، عملا سرمای هوا مانع شد. و ما مجبور شدیم سال نو رو غافلگیر کنیم و زود برگردیم خونه!!

حدود ساعت یازده و نیم بود که مدام صدای ترقه میشنیدیم. البته تا قبل از اون هم میزدن ولی صداها بیشتر شده بود. برادرم رفت بیرون که ببینه جریان چیه که یهو گفت بیایین اینجا رو ببینین! ما هم بدو بدو رفتیم که ببینیم اونجا دقیقا چه خبره!! دیدیم به به آسمون در حال نورافشانی شدنه. همه از حیاط و یا پشت بام خونه هاشون منور بود که به آسمون نشونه میرفتن. از ساعت ده دقیقه به دوازده تا خود دوازده که سال تحویل شد، منورها چند برابر شدن. آسمون بی اغراق روشن ِ روشن بود... هر طرف رو که نگاه میکردی ابراز شادی و خوشحالی مردم رو میدیدی که چجوری دارن با تمام وجودشون سال نو رو دعوت میکنن... یک لحظه خودم رو بین اونهمه انرژی شاد پیدا کردم... حس عجیبی بود... اونهمه ادم در یک لحظه بخصوص با یه روش خاص و به یک زبون میگن سال داره تحویل میشه... توی اون لحظه در چیزی بین بغض و ذوق، از خدا خواستم به حرمت این شادی و انرژی، ساز دل همه مردم دنیا رو روی شادی کوک کنه...


*رنگ 2014 برام آبیه. خداکنه پر از آرامش باشه...



روز آشغالی


از اونجایی که ما هنوز عادت نکردیم کی به کیه و چی به چیه، در نتیجه کماکان اتفاقاتی میوفته که شاید جالب و یا مسخره به نظر بیاد. یکی از این مسائل "آشغال" هست. بله، ما هنوز نمیدونیم دقیقا آشغالانس های محترم چه روزهایی میان! چون اینجا و یا حداقل در محله ما هر روز جمع آوری زباله انجام نمیشه. اوایل نمیدونستیم و هر شب میذاشتیم دم در. بعد دیدیم نخیر، اصولا صبح ها آشغالها جمع اوری میشه!

مرحله بعد این بود که ما آشغالها رو همینجوری میذاشتیم بیرون. ولی همسایه ها با سطل. خلاصه ما هم گفتیم مگه چیمون کمتره؟ یه دور با سطل گذاشتیم و خیلی شیک سطلمون ناپدید شد. البته سه روز بعد یکی گذاشته بودش دم در خونمون. فکر کنم به "شوخی سطلی" معتقدند! که میتونه شوخی ای باشه برای خوش آمد گویی به سطلی که اولین باره میاد توی کوچه و یا با کسی که اولین بار سطلش رو میذاره بیرون!!

خلاصه ما باز دقت کردیم. همینجوری چون یکشنبه ها تعطیله برای خودمون گفتیم حتما روزهای زوج میان. تا دو روز فکرمون درست بود ولی برای بار سوم نا امیدمون کردن. گفتیم اوکی شاید کریسمس بوده برنامه هاشون بهم ریخته و گفتن روز فرد بیان. روز فرد گذاشتیم. باز جواب داد. خوشحال و سرخوش داشتیم به روندمون ادامه میدادیم که دیدیم باز ما رو غافلگیر کردن. خلاصه الان برنامه اینه که از پنجره بیرون رو نگاه می کنیم، اگه همسایه ها آشغال گذاشته بودن، ما هم میذاریم، والسلام! 


طلوع لبخند، به وقت آرامش

یه نفر بیاد بگه تمومه اینهمه استرس... بگه آخه از چی میترسی وقتی من اینجام؟ بعد من براش بگم و اون نخنده... اخمهاش رو توی هم کنه و چشمهاش رو ریز و بگه میفهمم... بعد راه حل، آرامش،اعتماد، همه رو یکجا بده بهم... بعد دیگه بره این افکار... بره این آشوبها... اتفاقهای خوب بیوفته...

کاش یکی بود الان تار میزد... یا نه پیانو میزد... یا تلفیقی از هر دو رو...

چهارشنبه های سبز من

همه اطرافیانم تقریبا میدونن که من عاشق چهارشنبه هام. دلیل زیاد دارم براش اما بی دلیل هم باز هم عاشقشونم. راستش تا مدرسه میرفتم، چهارشنبه ها برام نزدیک بود به تعطیلی و بوی دیدار فامیل رو میداد. مامان پنجشنبه ها میومد دنبالمون و میرفتیم خونه یکی از مادربزرگ، پدربزرگهام و تا جمعه شب اونجا بودیم.

دانشجو که شدم، چهارشنبه ها برام طعم دست پخت مامان و دیدار میداد. هر سه شنبه از شهر محل تحصیلم برمیگشتم خونه و تا جمعه پیش خانواده ام بودم.

بزرگتر که شدم، چهارشنبه ها روز جمع شدن خونه مادربزرگه بود. همه اعضای خانواده اونجا دور هم جمع میشدیم. هر کدوممون از هرجای تهران خودمون رو میرسوندیم تا یک شب رو در هفته با هم باشیم. تا همین یکی دو ماه پیش هم ادامه داشت این رسم نانوشته... 

شاغل که شدم، چون یک هفته درمیون پنجشنبه ها آف بودم، چهارشنبه برام مزه آغاز تعطیلات اخر هفته رو میداد.

حالا؟ هیچی... هیچ دلیلی ندارم اما به شکل مسخره ای به چهارشنبه که میرسم ذوق میکنم. چرا؟ نمیدونم... انگار نه انگار که چهارشنبه تازه وسط هفته است...


 

ادامه مطلب ...

که عشق آسان نمود اول...

بعد از آن روز باز هم با هم حرف زدیم. مدتها گذشت... یکی از آخرین روزهای فروردین ماه بود. شب بود و مثل همیشه پای لپ تاپ، که تلفنم زنگ خورد. از آن سوی خط صدایش که حالا با خنده و شادی همراه بود شنیدن کلماتش را برایم سخت کرده بود. خنده ام گرفت و گفتم بابا یجوری بگو منم بفهمم. گفت: "دلی شد! اس ام اس زد، زنگ زد، حرف زدیم..." گفتم: جدی؟! خب؟! و بعد تعریف کرد مو به مو که چه گفته و چه شنیده و نتیجه چه شده. ظاهر امر خوشایند بود. راستش خیلی ذوق کردم که همانی شد که او میخواست. از خنده هایش دیگر نمیگویم...

فردا پنجشنبه بود و اولین قرارشان را گذاشته بودند... خدای من چه هیجانی موج میزد توی رفتارش... انقدر که من هم درگیرش شده بودم. آن روز هم گذشت...

در این مدت گاهی شکایت، گاهی درد دل و گاهی تعریف و تمجید... تا آن روز که برای بار چندم از کنسل شدن قرارش گفت. لجم گرفته بود. مدام پیش خودم میگفتم مردی که یک قرار ساده رو نمیتونه هماهنگ کنه به درد زندگی نمیخوره. اما اینها را خودم با خودم میگفتم. نمیشد برای او گفت. اویی که در رابطه است و دل و ذهنش درگیر، کمتر وقت دارد به این چیزها فکر کند و یا حتی گاهی قادر به دیدن و تحلیل این رفتارها نیست. به آرامش دعوتش کردم که ناگهان "الف" سر و کله اش در طبقه مان پیدا شد. زیر لب سلامی کرد و رد شد و به انتهای بخش رفت. یک نگاه به "س" کردم. نه عصبانی بود و نه آرام. در چیزی میان بهت و تعجب گیر کرده بود.

شاید دو سه ماهی گذشت و پسرک سراغی نگرفت. راستش من هم متعجب بودم که آخر یعنی چه؟! یا مردانه باش و یا تمامش کن. این بودن و نبودنها یعنی چه؟! گاهی میدیدی وقتی می آمد بالا گرم سلام میکرد و چند دقیقه بعدش اس ام اسی برای "س" میفرستاد و گاهی نه سلامی و نه علیکی و تو بگو انگار از کنار دیوار رد شده! "س" زنگ میزد، ایشون جواب نمیداد. بعد از یک روز یک اس ام اسی مرحمت میکردن که " گرفتار بودم. ببخشید." خدا ببخشه!!!!!

از یک طرف میدیدم "س" چقدر خواهان است و از طرفی بی میلی و گاهی بودن و گاهی نبودن های "الف" سر درگمی بدی ایجاد کرده بود. دلم نمیخواست به "س" بگویم بگذر. چرا باید میگذشت از شخصی که دوستش داشت... از طرفی هم خواستن یک طرفه رنجش زیاد بود. رفتار "الف" را که میدیدم حرص میخوردم و عشق "س" مستاصلم میکرد. این بودن و نبودنها بیشتر ماجرا را سخت میکرد. اگر تکلیف را معلوم میکرد ما هم میتوانستیم این طرف معادله را حل کنیم اما طرفمان کسی بود که تکلیف خودش را هم نمیدانست...

چند ماه بعد من از شرکت آمدم بیرون اما تا جایی که خبر دارم، دخترک از عشقش نگذشته و به هر طریقی رابطه را حفظ کرده و "الف" هم همان روال قبل را دارد و چیزی تغییر نکرده...