دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

غریبه ای در شهر

کلاه و دستکش آبی رنگم را پوشیدم و زیپ کاپشنم را تا انتها بالا کشیدم. شال فیروزه ای ام را دور گردنم پیچیدم و از خانه زدم بیرون. البته قبل از بستن در، به آینه نگاهی انداختم و دل سوزی ای برای دختر رنگ پریده توی آینه کردم و در را بستم. سوز سردی پیچید لای منافذ باز شال گردنم. "همیشه از جایی ضربه میخوری که انتظارش را نداری." این جمله را گفتم تا خودم را آرام کنم. شال را دور گردنم محکمتر پیچیدم.

سرازیری خیابان را پایین رفتم و سعی کردم به یاد بیاورم نزدیکترین سوپر مارکت دقیقا کدام طرف است. غافل از اینکه دو سوپر مارکت توی خیابان را رد کرده بودم. از پله ها بالا رفتم و نگاهی به اطراف انداختم. نبود... حالا چطور باید بگویم عدس میخواهم؟ همیشه از کارفور خرید میکردیم و خب رسیدن به چیزی که میخواستی ساده بود. اگر هم مجبور بودیم از سوپر مارکت خرید کنیم روال این بود که چیزی که میخواستیم را برمیداشتیم و حساب میکردیم. اما الان عدس توی قفسه های جلوی چشم من نیست. با خودم گفتم انگلیسی را امتحان کنم. شاید بلد بود... اما فروشنده مثل آدمهایی که ناشنوا باشند فقط من را نگاه کرد. گفتم شاید عدس هم جزء لغات مشترک فارسی و گرجی باشد. پس فارسی را امتحان کردم. نه... بی فایده است. دو آدم مثل احمق ها ایستاده اند و هم را نگاه میکنند. حس عجز عجیبی داشتم... ماست گرفتم و از مغازه زدم بیرون...

وارد سوپر مارکت بعدی شدم. دستکش هایم را در می آورم و در آن ازدحام سعی میکنم دنبال عدس بگردم. چشمم میخورد به پاکت آبمیوه تکدانه... چیزی توی قلبم جابجا میشود. انگار میان آدمهای غریبه، یک آشنای قدیمی را ببینی... فروشنده میگوید "بفرمایید". این هم جزء لغاتیست که یاد گرفته ایم. بیخیال عدس میشوم و میگویم رب میخواهم. البته حقیقتش را بخواهید، تومیتو لغت مشترک انگلیسی و گرجیست. گفتم تومیتو و با انگشت رب را نشان دادم... پولها را به همراه نایلون نازکی که هر لحظه بیم پاره شدن و افتادن شیشه رب میرفت، داد دستم. نایلون های اینجا رمق ندارند. پولها و نایلون رب، این دستم و ظرف ماست و دستکشها در آن دستم.

خیابان را که بالا می آمدم، سوز توی چشمهایم میخورد. گفتم "همیشه هم قرار نیست از جایی ضربه بخوری که انتظارش را نداری، گاهی هم خیلی بی تعارف از روبرو خنجر را فرو میکنند توی چشمت."



نظرات 13 + ارسال نظر
مریم جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 13:43 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

و گاهی هم از کسی که انتظارش رو نداری...
بدیش اینجاس...
سلام درلآرامم

سلام عزیزم

م س ا ف ر جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 16:03

:)

هانا جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 16:39

عزیزم عنوان پست :* ...
و تکدانه و حسی که دیدنش بهت القا کرد :* ...
خدا کنه هیچ رقمه ضربه نخوری ...

و اما
دل آرام جان قصد فضولی ندارم، راهیه که شاید خودت امتحانش کردی البته :
اگه نرم افزار یا دیکشنری ای چیزی، حتی شده کتابچه پی دی اف، دانلود کنی برای گوشیت که هرجا میری همراهت باشه، تا حدی مشکلت برطرف نمیشه؟ یا با ترجمه آنلاین( گوگل ترنزلیت )؟
الان عدس رو به گرجی lentil ترجمه کرد، به انگلیسی هم همینه به گمونم، پس اگه اشتباه نکنم ظاهرا با انگلیسی یکسانه که ! ... چطور فروشنده متوجه نشد! ... یا زبانشون گجراتیه؟ چون در اون صورت یه کلمه ی عجیب غریبی شد که اگه اون باشه فروشنده حق داشته بنده خدا :)
موفق باشی

+ راستی! خوب تصویر ساختی با کلمات، آفرین:)

ممنونم از راهنماییت عزیزم. من نرم افزار یادگیری زبان گرجی رو روی لپ تاپم نصب کردم ولی روی موبایلم هنوز نرم افزاری پیدا نکردم که بشه نصبش کرد. گوشی من زیاد به روز نیست و خب هر نرم افزاری روش نصب نمیشه.
من توی نرم افزار خودم چک کردم، تلفظش با انگلیسی کمی فرق داره. البته به نظرم فروشنده میتونست حدس بزنه چی میخوام ولی خب ظاهرا زیاد باهوش نبود ;)

محمد طاهری جمعه 4 بهمن 1392 ساعت 23:05 http://sabablog.persianblog.ir

سلام قلم روان و توصیفی خوبی بود... امان از خنجرهای بی امان چه از رو ب رو چه از پشت سر...

سلام ممنونم
امان...

"یک من دیگر" شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 02:49 http://yekmanedigar.blogsky.cim

اوه اوه! فکر کنم بااید بزنم به چاک! اعصاب نداری!

نه بابا اینطوریا هم نیست :))
چطوری عروس خانم؟

سمیرا شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 09:19 http://nahavand.persianblog.ir

زخمی رو که میخوری مزه مزه کن...چقدر نمکش آشناست! اینم یه چیزی تو مایه های حرف توئه دل آرام جونم....
خیلی وقتها این حس تو وجودم میرقصه و ...........چقدر قشنگ بود این نوشته عزیزم....خنجر رو توی چشممون فرو میکنند خیلی وقتها....
راستی بلاخره عدس رو خریدی؟

نه نخریدم. از چندتا گرجی که انگلیسی بلد بودن پرسیدم. گفتن ما چون استفاده نمیکنیم از عدس، اسمش رو نمیدونیم!!!

آقای دنتیست شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 10:30

این خنجرها که همیشه هست و همیشه هم کسی یا چیزی هست که به آدم ضربه بزنه... ولی همه این ها میگذره ...زخمها کهنه میشن و آدم ها هم به زندگی عادت میکنند...

بله، تا بوده همین بوده...

بانــوی خیال شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 10:32 http://1women.blogfa.com/

همیششه بهرحال باید ضربه خورد انگار

متاسفانه...

نینا شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 14:41 http://از هر دری سخنی

و بهتره با خودمونتو خنجر خوردن صادق باشیم
من بودم با دبه ماست میکوبیدم تو سرفروشنده تا بدونه عدس یعنی چی

خشن برخورد میکنیا :))

ترنم باران یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 09:48

سلام دلارام
دلم برات ی ذره شده بود...چقدر زمان زود میگذره
نتونستم درست و حسابی این مدت بیامو نظر بذارم.چندباری سر زدم ولی نشد چیزی بگم.دلم واقعا واقعانی تنگ شده ها.
اتفاقاتی داره تو زندگیم میافته ذهنم کامل مشغوله. واسم دعا کن دلی.من خواهر ندارم.بشه گاهی پچ پچ های خواهرانه داشته باشم باهاش.بهم بخنده نظرشو بگه...ناراضی نیستم ولی از همینجا با این فاصله ها ‌دوست دارم ی لبخند بزرگ بزنی و واسم دعاهای خوب خوب کنی


+از همین جا به اقای اسحاقی تسلیت میگم.واقعا غم انگیز بود.خیلی دوست داشتم تو ختم قرانی که گذاشتی شرکت میکردم ولی حیف که دیر اومدم.

سلام عزیزم
امیدوارم اتفاقی که داره توی زندگیت میوفته تماما خیر باشه و خدا خودش پشت و پناه خودت و تصمیمی که داری برای زندگیت میگیری باشه. امیدوارم بهترین ها برات اتفاق بیوفته عزیز دلم. بهترین دعاها بدرقه راهت...
ممنونم ترنم جان. براشون دعا کن...

مژگان امینی یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 09:52 http://mozhganamini.persianblog.ir

مثل فیلم ها از اون روسری ترکمنی ها که اندازه ی پتوه بپیچ دور خودت دل آرام جان سرما نخوری!
آدرس بده از این جا عدس پست کنیم.
بله ضربه را از همه چیز و همه جا می شود خورد باید ضد ضربه شوی.

ایندفعه که اومدم ایران باید برای خودم بیارمشون :))
فدای شما بشم من.
جالبه که اینها عسل هم استفاده نمیکنن!!! برای خرید یک شیشه عسل ناقابل امروز دقیقا چند خیابان رو از زیر پا گذروندیم تا تونستیم پیداش کنیم

مژگان امینی یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 18:39 http://mozhganamini.persianblog.ir

همینه دیگه شاید به خاطر عسل و عدس و ع.. که مردم می رن کانادا و امریکا

میرزاده خاتون دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 15:20 http://khatoonnn.blogfa.com

عکس عدس رو پرینت می گرفتین بهشون نشون می دادین

این به ذهنم نرسیده بود. آفرین
ولی دیگه بی خیال شدیم و رفتیم همون کارفور خودمون خرید کردیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد