-
یه حس خوب
دوشنبه 14 دی 1394 19:44
یه حس خوب میتونه این باشه که بابا زنگ بزنه و بگه ساعت 8 دم آموزشگاه میام دنبالت...
-
کوچولوهای قد کشیده
دوشنبه 7 دی 1394 18:27
امروز باورتون نمیشه با چه موردی برخورد کردم. ظهر بعد از انجام دادن کلی کار اداری (به عمرم انقدر دنبال امضاء ندویده بودم.حالا اینم براتون تعریف میکنم بعدا) رسیدم سرکار. هنوز خوب روی صندلی قرار نگرفته بودم(!) که دیدم تلفنم زنگ خورد. دختری که پشت خط بود از دانشجوهای مودب و شیک و محترممون بود. واقعا از شخصیت این آدم هرچی...
-
شب یلدا
دوشنبه 30 آذر 1394 09:46
پاییز که به آخر برسد، دختری با موهای بلند و سیاه در شهر راه می افتد. به خانه ها سرک می کشد و گرم می شود از عشق و مهر ایرانی... دانه دانه برگهای خشک پاییزی را جمع و زیر خاک پنهان می کند. یلدا خوب می داند نوروز که بیاید خاک دوباره سبز و زنده می شود... امشب با بانوی سپید پوش زمستان یک دقیقه قرار دارد... یلداتون خجسته و...
-
گوشی رو جواب بده
دوشنبه 23 آذر 1394 10:33
این تلفن هایی که در قسمت تماس با ما توی سایت ها مینویسن، یه امر اجباریه؟ آخه هیچوقت من نتونستم باهاشون حرف بزنم. یا طرف خیلی بد اخلاقه یا اصلا کسی پاسخگو نیست. مثلا چند وقت پیش از یه سایت پوشاک که برای مشهد بود میخواستیم بوت بچه گونه سفارش بدیم. پول رو آنلاین پرداخت کردیم و بعد صفحه ای که ظاهر شد نوشته بود...
-
آفلاین ها
یکشنبه 22 آذر 1394 20:00
لیست افراد تلگرام رو بالا و پایین میکنم. دنبال یکی میگردم آنلاین باشه... این وسط "لست سین ریسنتلی " ها حرص درآرتر از بقیه هستن... نمیفهمی هست؟ بوده؟ میاد؟ نمیاد؟ دل خوش میکنم به اونهایی که از بودنشون چند دقیقه ای بیشتر نگذشته. بلکه بیان و بشه دو کلام باهاشون حرف زد... پنج دقیقه... رفرش... ده دقیقه... رفرش......
-
پدر و دختری
شنبه 21 آذر 1394 20:39
یادم نمیاد با پدرم یه بحث با نتیجه مثبت کرده باشم. همیشه دعوامون شده... هربار هم با خودم گفتم این آخرین باره... اما باز یادم میره و بحث بعدی و بعدی... انقدر که به نتیجه نرسیدیم، برامون شده کلیشه... اگه اتفاقی یه روزی یه جایی با هم تفاهم داشته باشیم، ثبتش میکنیم که براش بزرگداشت بگیریم. وضع انقدر داغون... دوستش دارم...
-
یه دنیا غریبم
جمعه 20 آذر 1394 22:20
تو غریبی و من غریبی می کنم. نیامدن هایم را چوب خط می زنم... بغض هایم را نخ کرده ام، یک دور تسبیح بیشتر شده. منتظرند... منتظر آن روزی که در حیاط صحن، درست روبرویت، اشک شوند و ببارند...
-
روزها درگذرند
پنجشنبه 19 آذر 1394 01:15
قرار بود منه گیج، منه حواس پرت 17 آذر رو یادم نره... اما رفت... مثل خیلی کارهای دیگه که فراموش میکنم و هر روز از خودم بیشتر دلگیر میشم برای این فراموشکاری ها... قرار بود عکس دو نفره مون رو بذارم اینستا... بذارم وبلاگ... برات بفرستم تلگرام و بهت بگم سمیه پارسال این موقع کنار چکمه های رضا خان عکس گرفتیم، برای مجسمه آشپز...
-
به اندازه یک شهر گمشده دارم
جمعه 13 آذر 1394 16:31
این روزها توی خیابون که راه میرم، اینطرف و اونطرف، تو این مغازه و تو اون پاساژ، حتی تو آسانسور دانشگاه، خیلی از آدمها به نظرم آشنا میان... خیلی اوقات وایمیسم و چشمهام رو تنگ میکنم و میرم تو عمق چهرشون و بعد میبینم نه... نمیشناسمش... فلسفه مغزم شده "همه آدمها آشنان مگر خلافش ثابت بشه"... چند روز پیش داشتم با...
-
دانه دلت پیداست دختر
دوشنبه 9 آذر 1394 00:25
همکار سابقم اس ام اس زده. بعد از سلام و احوالپرسی و ابراز دلتنگی، نوشته : این دختره که جای تو اومده اصلا شبیه تو نیست. دلم یجوری میشه... نه برای اینکه چرا دختری که نزدیک به یک ساله جای من اومده شبیه من نیست و اصلا من کی هستم که کسی بخواد شبیه من باشه یا نه. نه برای همکارم که خیال کنید اون آدم دست و پا چلفتیه و نمیتونه...
-
هفتگ
چهارشنبه 4 آذر 1394 20:00
چهارشنبه های هفتگی
-
لبخند مصنوعیم رو باور کن
سهشنبه 3 آذر 1394 10:29
یکی هست توی فامیل که خب خیلی روابط خوبی با ما داره و به قول خودش توی فامیل شوهرش با ما راحت تره. (اون میگه من بی تقصیرم!) اما خب راستش رو بخواهید به خاطر یکسری دلایل اصلا دوستش ندارم. نه... دوستش ندارم براش واژه مناسبی نیست... زیاد دلم نمیخواد باهاش خودمونی باشم... آره این بهتره... دلایلم رو دوست ندارم توضیح بدم......
-
دل آرام گیرد به یاد خدا...
پنجشنبه 28 آبان 1394 13:33
می شود باشی؟ می شود بمانی؟ می شود نروی؟ می شود صدایم کنی؟ صدای واقعی... صوتی که بشنوم... می شود انقدر نروم و بیایم مرز کفر و ایمان را؟ می شود دقیقا حالا... در این عصرِ پاییزیِ سرماخورده ای که نا ندارم کاسه سوپم را جا به جا کنم و چشمهایم که خواب را باور نمی کند، بنشینی کنار دستم... بگویی دستهایت را به من بده که امن...
-
تهران دیگر جا ندارد!
سهشنبه 26 آبان 1394 10:02
دیروز باید میرفتم دیدن عموم که کمرش رو عمل کرده. صبح شیفتم رو عوض کردم و عصر از موسسه زدم بیرون... دیدم بهترین راهی که میتونم خودم رو از این سر شهر برسونم اون سر شهر متروئه.ایستگاه تجریش خوب بود، قیطریه هم خوب بود،... این خوبی تا میرداماد ادامه داشت و رفته رفته فاجعه شروع شد. ایستگاه حقانی یکم جمعیت زیاد شد ولی هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 آبان 1394 14:31
بین اینهمه بیماری های جورواجور که امده چرا هیچکدومشون کاری با قسمت خاطرات مغزمون ندارن؟ چرا هیچ دکتر و دانشمندی دارویی برای فراموشی خاطرات کشف نکرده؟ کشنده تر از خاطرات هم مگه داریم...
-
امتحان با طعم کیک شکلاتی
جمعه 15 آبان 1394 21:37
چهارشنبه داشتیم با همکارم به سری عکس خوشمزه نگاه میکردیم. گفتم وااای چرا یکی از این کیکها درست نمیکنه بیاره. اون یکی همکارم گفت کیک پزمون تویی( واقعا البته از صراحتشون تشکر میکنم :)) ). گفتم بابا جان من کلی درس و امتحان دارم. اون قبلی ها برای اوقات فراغتم بود. خلاصه گذشت تا دیروز. شما فکر کن من نشستم یه جزوه به چه...
-
خونه
پنجشنبه 14 آبان 1394 23:32
به برادرم میگم فلانی ویزاش اوکی شد. میگه کی میاد؟ میگم نمیدونم دقیق. اما کجا بره؟ اینجا خوبه. تو هم برگرد. خبری نیست اونجا ها که شما هستین. میگه راست میگی چه معنی داره از گلومون آب خوش بره پایین. بیایم اونجا همش استرس پشت استرس. نمیشه برای ماه بعدت برنامه داشته باشی، پنج سال پیش رو پیشکش. میگه همش باید دلت تو مشتت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 آبان 1394 19:11
چند ماه پیش اتفاقی افتاد که آزارم داد. از اونجایی که زیاد اهل گیر کردن توی موضوع ها نیستم این شد که زدم به فراموشی. مثل همه مواقع دیگه... خب فراموشی یعنی چی؟ یعنی ارسال به دور ترین و پر پیچ و خم ترین مسیرهای مغزت. تا اینجا همه چیز خوبه. حتی برای اینکه به موضوع یاد شده رکب هم بزنم، برای خودم مسیرهای روشن دیگه ای رو...
-
همسایه!
چهارشنبه 6 آبان 1394 23:00
من نمیدونم این ماجرای تیشه زدن و بکوب بکوب طبقه بالایی کی تموم میشه. یعنی اگه کوبیده بودن از نو ساخته بودن الان صد باره تموم شده بود... همش میترسم سقف روی سرمون خراب بشه بسکه اینها دارن میکوبن... شاید هم دارن قصر پادشاهی طرح ریزی میکنن! آخه بنایی یه ماه، دو ماه، سه ماه، نه شش ماه... خدا بهمون صبر بده. چون ماجراشون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آبان 1394 23:00
والا حکایت پست نوشتن من شده شبیه جهنم مسلمونا... حکایت اونها رو که میدونین چیه... یه روز هیزوم نیست، یه روز نفت نیست، یه روز کبریت نیست و... حالا جریان من شده... یه روز اینترنتم بازی درمیاره، یه روز نا و توانی برام نمونده و یه راست میرم میخوابم، یه روز لپ تاپ همکاری نمیکنه، یه روز لپ تاپ همکاری میکنه اما این ترجمه ها...
-
از تو چی میمونه؟
سهشنبه 21 مهر 1394 19:40
اگه موضوعات دم دستی شده درباره مرگ و بیاین ادم خوبی باشیم و این حرفها رو بذاریم کنار، واقعا این جمله "از تو چی میمونه" انقدر عمیقه که آدم نمیتونه خیلی راحت ازش بگذره... واقعیه واقعی به غیر از هنرمندها، دانشمندها، سیاست مدارها که رد و نشون و یادشون تا همیشه باقی میمونه، از من (به کسر نون) آدم معمولی چی قراره...
-
چند دقیقه از امروز
یکشنبه 19 مهر 1394 09:41
سرکارم. شیفت صبح اومدم چون ظهر باید بدو بدو برم دانشگاه.آزمایشگاه دارم... از همکارم خجالت میکشم طفلکی گناه داره. من میخوام ارشد بخونم اونوقت یکی دیگه هم باید همپای من توی ماجرا باشه... از صبح باید با یکی از استادها کلاس فیکس کنم جواب نمیده که نمیده... حالا خوبه دیشب بهش گفتم صبح اول وقت زنگ میزنم جواب بگیرم گفت بزن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مهر 1394 21:57
چه باهوش بود اونی که کلمه "هیچی" رو در جواب "چی شده؟" کشف کرد... هیچی یعنی از کجاش بگم؟ هیچی یعنی توی کدوم واژه جا بدم حجم تمام افکاری رو که داره توی سرم میچرخه. هیچی یعنی مگه تو تا کی وقت داری که من حرف بزنم برات... هیچی یعنی یه اقیانوس حرف دارم پشت سد دهانم، کافیه یه نگاه به چشمهام بندازی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مهر 1394 18:50
به بعضی ها فقط باید گفت: باشه تو خوبی...
-
دمشون گرم
چهارشنبه 8 مهر 1394 10:41
اونهایی که رنگهای خاص میپوشن. همونها که کتونی های فسفری و سرخابی به پا میکنن. اونهایی که مانتوی قرمز یا شلوار نارنجی یا شال سبز چمنی میپوشن. اون آقایونی که پیراهنشون رنگهای به اصطلاح غیر مردونه(!) داره. اون دخترهایی که رنگ لاکشون انقدر زنده است که مثل نور لیزر میخوره توی چشمت. اونهایی که جسارت استفاده از رنگهای غیر...
-
نزدیک های 11 صبح
دوشنبه 6 مهر 1394 18:32
توی اتاقم دارم میچرخم که اخرین کارهای بیرون رفتنم رو انجام بدم. تلفن طبقه پایین داره زنگ میخوره و صدای خانمی مدام و با لهجه تکرار میکنه کال فرام زهره... زهره رو می شناسم، دختر بزرگه حاج خانمه همون که هروقت برامون اش نذری میاره چادرش رو با دندونهاش نگه میداره و با همون حالت تند تند حرف میزنه. الان این وقت صبح دور و بر...
-
انسان بدوی
جمعه 3 مهر 1394 23:30
یه متن بلند بالا نوشتم ولی پاک کردم... فقط میخوام بگم اگه من و مایی که از ماجرای کشته شدن زائران جوک ساختیم و خندیدیم، اگه متنهایی در نکوهش حج رفتن و "تا فقیر هست حج چرا" برای هم ارسال کردیم، هرچی مدرک دانشگاهی و غیر دانشگاهی داریم ، هرچی کتاب که ردیف به ردیف توی کتابخونه هامون چیدیم و هرچیزی که ما رو به...
-
به فصل دانش -پاییز- سلام
چهارشنبه 1 مهر 1394 10:30
کتاب خوندن هر مدل و هر جوریش که باشه خوبه.این نظر منه البته، شاید نظر شما این باشه که باید تخصصی کتاب خوند و یا از نویسنده های خاصی فقط خوند و یا حتی فقط عناوین خاصی و یا هر "خاص" دیگه ای... اما تمام این ها چه نظر من و چه نظر شما وقتی ارزش پیدا میکنه که جامه عمل بپوشه. این مهم وقتی جذابتر و ارزشمندتر میشه که...
-
To Do
سهشنبه 31 شهریور 1394 10:44
dream it wish it do it سه عبارت به ظاهر ساده اما عمیق... واقعا اگر به کار بسته بشن، بی اغراق توانایی جابه جایی کوه و دریا رو به آدم میدن... *باز هم بلاگ اسکای ساعتش رو نتونسته به روز کنه. این پست یک ساعت قبل از چیزی که داره نمایش داده میشه منتشر شد ! *حس فوق العاده خوبی بهم میده وقتی هر روز و پشت سر هم پست مینویسم!
-
از ماست که بر ماست
دوشنبه 30 شهریور 1394 09:26
خیلی از ما این شب ها بیننده برنامه خندوانه هستیم. ابتکاری که رامبد جوان به خرج داد(از این نظر که تا حالا در ایران چنین برنامه ای وجود نداشته) و لیگ خنداننده برتر رو راه انداخت. به گزینه هایی که برای اجرای برنامه انتخاب کرد هیچ کاری ندارم. خوب، بد، حرفه ای یا غیر حرفه ای بودنشون الان موضوع بحث من نیست. حرف من سر لیاقت...